روایت دروغین
🍃تماس با خواهرم را قطع کردم. کیف کوچک سرمهای رنگ را برداشتم. بعد از این که در آینه چادرم را مرتب کردم از خانه خارج شدم.
☘️خیابان انتهای مدرسه دخترم شلوغ بود. گامهایم را تند کردم و به راهم ادامه دادم. نگاهم به سمت وسط خیابان ماند. گویا دعوا شده بود. کسی فحش میداد. بعضیها هم کسی دیگری را زیر مشت و لگد گرفته بودند.
به چپ و راستم نگاه میکنم، نمیدانم درست دنبال چه چیزی میگردم؛ اما میدانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.
🍂خیابان به خاطر فوت دختری ملتهب بود. با نگرانی و دلشوره منتظرم تا زنگ مدرسه دخترم بخورد. سعی میکنم با خودم حرف بزنم تا ذرهای از کلمات زشت به گوشم نخورد: «گوشهای از این شهر بزرگ، سروصدایی به پا شده؛ اما زنان و دختران با حفظ عفت و حیا، حجاب را پاس میدارند تا دشمنان را ناامید کنند.»
🌾یک مرتبه زهرا را میان دانشآموزان راهنمایی دیدم و به طرف او رفتم. زهرا با صدای لرزانی گفت:«مامان! چه خبره؟»
🎋_تو که مدام سرت توی گوشیه از من میپرسی!؟ با تحریک تو فضای مجازی، گروهی به خیابان کشیده شدن.
☘️دست زهرا دخترم را گرفتم. از خیابان فرعی به سمت خانه راه افتادیم. زهرا پشت سر هم سوال میکرد. سعی کردم با جوابهای کوتاه حواسش را پرت کنم تا کلمات زشتی که به گوشش رسیده بود، در ذهنش رسوب نکند.
💫در این فکر بودم که وقتی به خانه رسیدم خودم حجاب و حفظ حریم زن ایرانی را برایش توضیح بدهم، در ساعت فراغت از درسش کتاب «دا» را برایش بخوانم تا بداند دختران جوان، زمان جنگ چگونه از ارزشهای دینی و مرزها پاسداری کردند. دخترم باید درک کند دشمن، همیشه دشمنی میکند. باید روایتگر خودم باشم و نگذارم غریبهها، روایتهای دروغین خود ساخته را به خورد ذهن دخترم بدهند.