شوکه
🍃خیابان پر از دود و سیاهی بود. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع گرفتم.
شماره مادرم را میگیرم تا اگر هنوز راه نیفتاده سمت مطب؛ از او بخواهم که برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم، بوق میخورد.
☘چند لحظه بعد خاموش می شود؛ نگران و مضطرب به سمت مطب راه میافتم، از بین ماشین ها عبور می کنم. حواسم به ماشین ها نیست، صدای ترمزی کشیده شده و مردی که فریاد می زد: «خانم!حواست کجاست؟»
به گوشم رسید.
🌾 بی توجه به راننده و بوق ماشین ها می دوم؛ کیفم از روی دوشم شل می شود و تا نزدیکی زانویم میآید آن را به دستم می گیرم و دوباره به راه می افتم. نزدیک مطب شدم، وارد سالن شدم و بدون توجه به بیمارانی که در سالن انتظار نشسته بودند، از این سو به آن سو میروم: « کجاست؟ هنوز نرسیده؟»
☘_خانم با کی کار دارین؟ حالت خوب نیس؟ دنبال کی هستی؟
🍃_دنبال مادرمم. قرار بود اینجا بیاد.
🌸_نشونیش چیه؟
🌾_یک چادر مشکی سرش بود، با یک روسری سفید و چند چین و چروک در پیشانی اش و کیف دستی کوچکی در دستش بود.
🍃_نه ندیدم.
⚡️نفس عمیقی می کشم. آرام از مطب خارج می شوم؛ با خودم می گویم: «یعنی کجا ممکنه رفته باشه، اگر اتفاقی برایش بیفتد چی؟»
☘همین طور که داشتم با خودم فکر میکردم؛ خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتم؛ به خیابان بهار رسیدم. ماشینی گر گرفته بود و شعلهها زبانه می کشید، دلم از دلشوره بی قرار شد. قدم هایم را تند کردم. ناگهان چشمم به خانمی افتاد. بدو بدو به سمتش رفتم، دود و خاکستر جلوی چشمم را گرفت. به زور چشمانم را باز کردم. مادرم را با صورت زخمی روی جدول کنار خیابان نشسته بود. قلبم از جا کنده شد. به وسط خیابان رفتم برای تاکسی دست بلند کردم، تاکسی جلوی پایم ترمز کرد. مادرم را سوار کردم و بیمارستان بردم.
💫بدو بدو به قسمت اورژانس رفتیم. دکتر او را معاینه کرد، گفت: «فکش شکسته و نیاز به جراحی دارد.»
☘ مانده بودم چه کار کنم، پولی در بساط نداشتم. در گوشه راهروی بیمارستان نشستم. بسمالله گویان به دوستم خانم اصلانی، زنگ زدم و ماجرا را توضیح دادم.
✨_نگران نباش خودم را می رسانم.
🍃یک ساعت گذاشت که اتاق عمل را برای مادرم آماده کردند. یک چشمم به ورودی اتاق بود و یک چشمم به مادرم. ناگهان صدای خانم اصلانی با لبخند همیشگیاش از سمت در را شنیدم. دستم مادرم را فشردم و الحمدلله گفتم.