تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

🍃مادر مهارت عجیبی در پختن نان و شیرینی‌ محلی دارد. همه‌ی بچه‌ها شیرینی‌های مادر را دوست دارند؛ اما او دیگر زیاد هم رمق کار سنگین را ندارد‌ و هر از چندگاهی دست به کار شیرینی‌پزی می‌شود.

☘️ با این‌که با همه‌ی بچه‌هایش در یک شهر زندگی می‌کند، ماهها طول می‌کشد تا آن‌ها را ببیند و دور هم جمع شوند. آن روز خیلی دلتنگ نوه‌ها و بچه‌هایش بود، وقتی دلتنگی امانش را برید با خود فکری کرد و دست به کار شد.

🎋چادر سر کرده و کلی مواد اولیه تهیه کرد و به شاگرد سوپری پول داد تا آن‌ها را تا دم خانه بیاورد. سپس عصرانه‌ای مفصل، با دستپخت‌ بی‌نظیر خودش تدارک دید. بعد گوشی تلفن را برداشت و باز راه جالبی را که بیشتر اوقات او را به هدفش می‌رساند، در پیش‌گرفت.

🌾او هر وقت احتمال می‌دهد که فرزندانش برای نیامدن بهانه‌هایی بتراشند، موقع گرفتن شماره‌های آن‌ها بی‌مقدمه، اسم نوه‌هایش را می‌برد و می‌گوید: «گوشی رو بده می‌خوام با نوه‌ی گلم حرف بزنم.» چون می‌داند نوه‌هایش عاشق او و شیرینی‌های خوشمزه‌اش هستند، بنابراین هر طور شده پدر و مادرشان را راضی و راهی خانه‌ی مادربزرگ می‌کنند.

☘️ این‌بار هم این عملیات دلبرانه و زیرکانه‌ی مادربزرگ با موفقیت به ثمر رسید و نتیجه‌ی آن شد دیدار او با همه‌ی بچه‌هایش و شادی قلبی او از دیدن آن‌ها. در آخر میهمانی از نوه‌هایش به‌خاطر همکاری با او، با نفری یک شیرینی بیشتر، تشکر کرد.

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔘برخی  در برخورد با دیگران از گفتن هیچ کلمه‌ی مؤدبانه و محبت‌آمیزی دریغ نمی‌کنند اما هنگام معاشرت با والدین خود، به بهانه‌ی صمیمیت یا خجالت یا کار زیاد، از خوب حرف زدن استفاده‌ای نمی‌کنند.

  🔘هیچ مستحبی نیست که از دستشان در برود و اعمال‌ خاصه را از بر هستند اما به تکلیف و وظیفه خود نسبت به والدین کوتاهی کنند و حتی  آنها را با کهولت سنشان، با اذیت و آزار و بد رفتاری از خود دور ‌می‌کنند و یا به بهانه‌ی مشغول بودن آنها را از سر خود باز میکنند در صوتی که هیچ تکلیفی بزرگتر و مهم تر از نیکی به پدر و مادر نیست و آن تکلیف اولی‌ست که در راس امور باید باشد.

✨حضرت علی(ع) به این مورد اشاره میکند آنجا که می فرماید:

 «قال امیر المؤمنین علی(ع): بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَةٍ؛ امیر المؤمنین علی(ع) فرمود: بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»

📚 میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹.

صبح طلوع
۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💢برای تربیت فرزندش زمان نمی‌گذارد. اوقات فراغتش را سرگرم وبگردی💻 و دریافت تربیت‌های اینترنتی ناهنجار و انتقال آن به فرزندش هست.
در عین حال دوست‌ دارد فرزندش از نظر ادب و نزاکت بهترین باشد و در همه‌جا بدرخشد✨. هر وقت کم‌ می‌آورد تکیه‌کلام همیشگی‌اش را می‌گوید: «مردم بچه دارند، من هم بچه‌دارم.»
مادرش 🌱که این رفتار او را می‌بیند، نگران با او حرف میزند: «تو به وقت برداشت، همونی رو درو میکنی که قبلا کاشتی.» پیامبراکرم (ص) برای بچه‌ی مردم شدن اینو به ما گوشزد میکنه :

✨ "أدَّبوا أولادَکم عَلی‌ثَلاث خِصالٍ: حُبَّ نَبِیِّکم و حُبَّ أهلِ بیتهِ و قراءَهِ القرآن ؛
فرزندانتان را بر سه پایه و خصلت تربیت کنید: محبت پیامبرتان، محبت اهل‌بیت او و قرآن.»
 
📚کنزالعمال، ج ۱۶، ص ۴۵۶

 

صبح طلوع
۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم  روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند.

☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید،  بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... »

⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند.

💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی‌خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟»  سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می‌چسبه.»

☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت.

🍃عضله  پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می‌پاشید، جلو چشم‌هایش نقش بست.

🌾لحظه‌ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می‌کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود.

🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده  را برگرداند.

💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد.

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبت‌آمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد.

🌱اعضاء و جوارحش را در برآورده‌شدن خواسته‌های پدر و مادر به کار گرفت.

🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد.

🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد.

🌱خواهش‌های نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد.

💡همه‌ی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد:

✨عنْ الصّادِقِ علیه السلام قالَ: بَیْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ یُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: یا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُکَ؟ فَقالَ: هذا کانَ بارّا بِوالِدَیْهِ، وَلَمْ یَمْشِ بِالنَّمَیمَةِ.*
امام صادق علیه‌السلام فرمود: هنگامى که حضرت‌موسى علیه‌السلام‌مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را دید که در زیر سایه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض کرد: خدایا این کیست که عرش تو بر او سایه افکنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود و هرگز سخن چینى نمى کرد.

📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵.

🌹ثواب‌یهویی:
برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازه‌گیری‌های دقیق و حساب‌شده، قرار دهیم.

 

صبح طلوع
۱۶ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با تبسم شیرین همیشگی‌اش به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها دوستش داشتند. با آن‌ها مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد. خالد خاطره شیرین آن روز را هرگز فراموش نمی‌کند. همان روزی که با آن‌ها بازی می‌کرد. وقت اذان اجازه نمی‌دادند او به مسجد برود. بلال از مسجد دوان دوان و نفس‌زنان خود را به پیامبر رساند. وقتی دید با بچه‌ها در حال بازی‌ست چشمانش دُرشت شد. با لب‌های گوشتی و بزرگش گفت: «اذان شده است نماز نمی‌آیی؟!»

☘️پیامبر نگاه مهربانی به صورت نگران و سیاه اذان‌گوی خود کرد و فرمود: «می‌بینی در گروگان بچه‌ها هستم. باید آزادم کنید. بروید از خانه مقداری گردو بیاورید تا رضایت دهند به مسجد بروم.»

🌾لب‌های بزرگ بلال حبشی کشیده و بزرگ‌تر شد. خندید و گفت: «باشه الان می‌رم برای آزادی‌تان گردو بیاورم.» بچه‌ها هم هِرهِر و کِرکِر خندیدند. پیامبر در حلقه‌ی بچه‌ها بود و بر سر تک‌تک آن‌ها دست می‌کشید.

🎋بلال با چند عدد گردو آمد. پیامبر گردوها را بین آن‌ها تقسیم کرد. بچه‌ها او را رها کردند و با گردوها مشغول شدند. خالد اما دلش نیامد از پیامبر جدا شود. به دنبال آن‌ها می‌رفت که شنید پیامبر به بلال می‌فرمود: «دیدی آن‌ها مرا به گردویی فروختند.» بلال خندید. خالد ناراحت شد در دل گفت: «نه من پیامبر را به هیچ چیز دیگر نمی‌فروشم.»

✨آن شب ماجرا را برای پدر و مادر تعریف کرد. چند روز گذشت. قلب خالد پُر از عشق به پیامبر بود با خود تصمیم گرفت باید کاری کنم زودتر از پیامبر به او سلام کنم. همیشه پیامبر پیش‌دستی می‌کند امروز پشت درختی مخفی می‌شوم تا او مرا نبیند و بتوانم زودتر سلام کنم. درخت کهنسالی انتخاب کرد که دیده نشود.

🌾عطر خوشبوی پیامبر بینی‌اش را قلقلک داد. ضربان قلبش بالا رفت. صدای او که به بچه‌ها سلام می‌کرد را شنید. صدای قدم‌های پیامبر را می‌شنید که به درخت نزدیک می‌شود. خود را آماده سلام کرد که شنید پیامبر او را صدا می‌زند و به او سلام می‌دهد. سرش را پایین انداخت و از پشت درخت بیرون آمد. لبخند پیامبر را که دید خود را در آغوش پیامبر رها کرد. این‌بار هم شکست خورد و دوباره پیامبر بود که پیشدستی می‌کرد و چه شکست شیرینی.

 

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💡وفای به عهد از نشانه‌های مؤمن است.
آن‌قدر بااهمیت است که گفته‌اند: «حتی اگر به کودکانتان چیزی را وعده دادی، به آن وفا کنید.»

🔸پدر و مادر به نوعی رب کودک هستند؛ یعنی کودک با ذهن کودکانه‌اش فکر می‌کند رزق و روزی او در دست آن‌هاست.
حال اگر پدر و مادری در این امر کوتاهی کنند؛ یعنی آن‌چه به فرزند قول داده‌اند عمل نکنند، کودک ناامید و سرخورده می‌شود.

✨امام موسی‌بن‌جعفر(صلوات‌اللّه و سلامه‌علیه)، می‌فرمایند: «إِذَا وَعَدْتُمُ‏ الصِّغَارَ فَأَوْفُوا لَهُمْ فَإِنَّهُمْ یَرَوْنَ أَنَّکُمْ أَنْتُمُ الَّذِینَ تَرْزُقُونَهُم‏»؛ * اگر به کودکان وعده دادید، وفا کنید، برای این که این‌ها فکر می‌کنند شما رزق آن‌ها را می‌دهید. بیان کرده بودیم که پدر و مادر، ربّ صغیر هستند.

📚*عده الداعى, ص۷۵.

صبح طلوع
۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃شب سختی بود. در میان تاریکی‌ها عده‌ای با نقاب‌های مشکی، سنگ و میله‌ی آهنی به دست، خودروی ما را نشانه‌ گرفته‌ بودند. گویا آماده‌ باش، منتظرمان بودند تا نمایش رعب و وحشت راه بیندازند. با تمام قدرت می‌زدند، فقط در عرض چند دقیقه، تمام شیشه‌های ماشین را خرد‌ کردند، وقتی هول و هراس ما را دیدند انگار مأموریت خود را انجام داده‌ باشند، سوار موتور شده، سریع دور شدند.

🍂پدر و مادرم که جلو نشسته‌بودند هردو زخمی‌ شدند، مادرم با آن حالش نگران همه بود، مدام می‌پرسید: «حاجی خوبی؟ طوریت که نشده؟ » بعد برگشت به سمت ما و حال ما را پرسید: «دخترا تکون نخوریدا شیشه‌ها زخمی‌تون می‌کنن.» و دوباره برگشت سمت پدر : «حاجی داره ازت خون میاد ...»
 
🎋پدر هیچ نمی‌گفت. پدرم به خاطر خوبی‌هایش، دشمن زیاد دارد برای همین، گهگاهی از این اتفاق‌ها برایش پیش‌می‌آورند، اما او اصلاً جدی‌نمی‌گیرد. با این‌همه، باز مبهوت این اتفاق مانده‌بود.

💫به خودم که آمدم گفتم: «باید به پلیس زنگ بزنیم... » پدر باز مانع‌ شد: «خودم می‌رم سراغشون.» نگاهی به چهره‌ی نگران مادر انداخت تعجبش را که دید، ادامه‌داد: «بله می‌شناسمشون، ولی شما نگران چیزی نباشین.»

✨پدرم یک بازاری قدیمی‌ست که هرگز گرفتار طمع نشده و هیچ‌چیز نتوانسته بر انصافش لطمه‌ بزند. همین باعث‌شده که مردم به سرش قسم بخورند. هرچند هم‌صنفی‌هایش او را به خاطر قیمت‌های پایین جنس‌های فروشگاهش متهم به گداپروری می‌کنند. گهگاهی هم او را تهدید به آتش و خون و مرگ و ... می‌کنند، نمی‌دانم چطور ولی دلی قرص‌ دارد و از هیچ تهدیدی نمی‌ترسد، در واقع برای همه تکیه‌گاهی ست محکم.

🌾مادرم مثل همیشه، صبورتر و شجاع‌تر، پیاده‌ شد، با این‌که قسمتی از صورت و دستش بریده‌ بود، فقط به‌فکر ما بود. با دستان خونی‌اش خورده‌های شیشه را از کنار دست و بال ما پاک‌‌می‌کرد: «خدا ازشون نگذره، معلوم نیست دنبال چی‌ان؟ »

⚡️پدر زیر لب زمزمه‌کرد: «معلومه، معلومه.» ما را از ماشین پیاده‌ و تا داخل حیاط همراهی‌مان کرد و بعد به راه افتاد. مادر که می‌دانست نمی‌تواند جلوی‌ رفتنش را بگیرد، با چشمانی‌ نگران بدرقه‌اش کرد: «تو رو خدا مواظب‌باش...» پدر دستی بلند کرد و به راهش ادامه‌ داد‌. آخرِ شب پدرم با زخم‌هایش برگشت. همه منتظر نشسته‌ بودیم. قبل از این‌که کسی چیزی بپرسد خطاب به جمع گفت: «هیچ‌چیز به اندازه‌ی نون شب این مردم مهم نیست، حتی اگر اتفاقی برای من افتاد هیچ‌کدوم از شما حق ندارین انصاف و عدالت رو زیر پا بذارین وگرنه حق پدریم رو حلالتون نمی‌کنم.»

صبح طلوع
۱۱ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡پدر و مادر الگوی فرزندان هستند. هر رفتاری که انجام دهید در آینده‌ی نه چندان دور، همان رفتار را از فرزندانتان شاهد خواهید بود.

🌱"هر چه بکاری همان بِدرَوی"
 
🧂تلنگر نمکی: من بعد وقتی هوای سرکوفت زدن به فرزند دلبندتان به سرتان زد و به او گفتید که بنگر ببین از فرزند دلبند همسایه تو چه کم‌داری؛ به رفتار پدر و مادر همسایه نیز توجه شایان را به عمل آورید!😁

صبح طلوع
۱۱ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایه‌ها برای عذر خواهی به خانه‌ی او آمدند. صدای زن‌ها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عده‌ای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذایی‌اش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود.

☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمی‌دونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.»

🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر  بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند.
مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحت‌تر باشد.

🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید.

 ⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی.

🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟»

⚡️_با بچه‌های محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری می‌کنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمت‌های پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیت‌مون می‌کنن.

💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایه‌ها گفت: «به بچه‌ها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمت‌های اجناس‌شون رو نجومی بالا می‌برن.»

🍃مادر مهرداد نگاهی به زن‌های همسایه‌ کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچه‌ها بگین گول نخورن، فروشگاه‌های تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع می‌کنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار می‌کنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون می‌خورن.»

☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدم‌ها رو به موقع بدین، محبت‌های تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوه‌ی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایه‌هاست؛ اما محبت هم مثل سکه‌ای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه این‌که قلک رو بشکنی.»

صبح طلوع
۰۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر