🍃انگار دریل را برداشتهاند به مغزش فرو میکنند. هر دفعه که شماره را میگیرد، همان گوینده خانم، روی اعصابش میرود و میگوید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.»
☘خدا میداند که چند بار چادر را روی سرش انداخته و توی کوچه سرک کشیده است تا شاید اثری از هوشنگ ببیند. سرشب هرچه قربان صدقهاش رفت که توی خانه بماند، گوشش بدهکار نبود.
🌾اکبر آنقدر خسته بود که سرشب خوابش برد وگرنه خون خونش را میخورد. حمیده دوست نداشت پدر و پسر رودرروی هم قرار بگیرند؛ ولی امشب شورَش را درآورده است. ساعت روی دیوار یک شب را نشان میدهد.
شاید مجبور شود، اکبر را بیدار کند. دلهره امانش را بُریده بود.
💫از خانه آنها تا خیابان راه زیادی نیست. همان سرشب صدای جمعیت را شنید که میگویند: «زن، زندگی، آزادی.» آشوب به دلش نشست. میدانست هوشنگ برای هیجان و همراه جماعت شدن سرش درد میکند.
برای همین اصرار داشت که نرود.
🎋با صدای زنگ گوشی دلش هُری ریخت.
صدا آشنا بود؛ ولی نفهمید کجا شنیده است. تا اینکه گفت: «من محسنم دوست هوشنگ
یادش آمد! او همان پسری است که چند سال پیش به خانه آنها میآمد و با هوشنگ درس میخواند.»
🍂با لکنت زبان گفت: «هووووشنگ پیش شماست؟» محسن صدایش میلرزید. گلویی صاف کرد و گفت: «هوشنگ رو اوردن بیمارستون امام رضا خودتونو برسونید.»
⚡️گوشی از دست حمیده خانم اُفتاد. رنگ صورتش پرید. خود را به زور به اتاق خواب رساند. دست لرزان خود را روی دوش اکبر گذاشت و تکان داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اکبر هاجواج لب تخت نشست.
🍂حمیده با صدای پُر دردش گفت: «هوشنگ بیمارستونه همین الان از اونجا زنگ زدن!»
اکبر صدای گوینده رادیو در گوشش پیچید: «این روزا حواستون به بچههاتون باشه. باهاشون حرف بزنید. نکنه خیلی زود دیر بشه.»
🌾همان حرفهایی بود که امروز توی ماشین به گوشش رسید؛ ولی او بیخیال از کنارش گذشت.