تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

 

💡یکی از رفتارهای پسندیده، مهربانی با پدر و مادر است.

هرگاه فرزند در خانواده با ملایمت صحبت کند، رابطه‌اش با والدین صمیمی می‌شود.

 

🔘رفتارهای عاطفی بسیاری هست که فرزند می‌تواند از خود نشان دهد؛ مثلا هنگامی که خواسته‌ای دارد، با لبخند و ملاطفت از والدینش بخواهد نه با لحن طلبکارانه.

 

✅هرگز نباید از یاد برد عطوفت با والدین؛ نشانه‌ی قدردانی از آن‌هاست.

 

✨امام کاظم علیه‌السلام: «الرِّفقُ نِصفُ العَیشِ.»؛ «ملایمت و مهربانى نیمى از زندگى است.»

 

📚میزان الحکمة، ج ۴، ص ۴۹۴

 

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صدای بازی بچه‌های همسایه تمام کوچه را پر کرده‌ بود. کوچه‌ی نسبتاً عریض و طویل و در عین حال درب و داغونی داشتیم که مادرم همیشه‌ی خدا نگران بود که بچه‌ها موقع عبور از کنار چاله‌ها در یکی از آن‌ها بیفتند و طوری‌شان بشود. 

 

☘آن‌روز پسرها دزدکی و به دور از چشم مادر، قرار فوتبال آن هم در لابلای همین چاله‌ها گذاشته بودند. مادر که برای شام مهمان داشت، از صبح این طرف و آن طرف می‌دوید و کارهایش را تو در توی هم انجام می‌داد. روی درس‌خواندن من هم که حساسیت زیادی داشت، می‌گفت که حتما باید دکتر بشوم.

 

🎋 از بد روزگار فردای آن‌روز امتحان داشتم برای همین به من اجازه‌ی تکان خوردن نمی‌داد. پسرها هم که فقط اهل آتش سوزاندن بودند. سر و صدایشان تمرکزم را بدجور بهم می‌ریخت برای همین موقعی که یواشکی و توپ به بغل از جلوی چشمانم رد شده و به کوچه‌ی کذایی رفتند، مادر را مطلع نکردم تا از شر سر و صدای سرسام‌آورشان خلاص شوم و درسم را بخوانم.

 

🌾مادر که دیگر متوجه عدم حضور پسرها شده‌بود، فریادکرد: «وروجک‌ها کجا رفتین؟! خدا بخیر کنه حتماً باز دارین خراب‌کاری می‌کنین...» همین‌طور داشت ادامه‌ می‌داد که نتوانستم ساکت بمانم و جریان خروج یواشکی‌شان البته به غیر از قسمت پنهان‌کاری خودم را برایش گفتم.

 

💫مادر با عصبانیت چادرش را برداشت و در حالی که به سرعت و با دلهره از پله‌ها پایین می‌رفت همین‌طور به خط و نشان کشیدن‌هایش ادامه می‌داد. به پله‌ی آخر نرسیده‌بود که صدای وحشت‌ناکی از کوچه، کلماتش را در کامش خشکاند و دیگر نتوانست ادامه دهد و یک لحظه ایستاد و دوباره به حرف آمد: «خانه خراب شدم.»

 

⚡️یکی از همسایه‌ها که اکثراً حامل خبرهای بدِ محله بود، مدام یا زنگ در را می‌زد و یا با مشت به در می‌کوبید و همزمان اسم مادرم را صدامی‌زد؛ «عذرا خانوم، کجایی خواهر؟! بچه داره از درد می‌میره...» من که استرس وحشتناکی گرفته‌بودم خواستم خود را به در برسانم، اما مادر زودتر از من رسیده و در را بازکرد و قبل از اینکه چیزی بپرسد، زن همسایه شروع‌کرد به شرح ماوقع.

 

🍂آن لحظه بود که فهمیدم نگرانی‌های مادرم اصلاً بی‌راه نبوده، امید، برادر کوچکترم موقع بازی، در بزرگترین چاله‌ی وسط کوچه افتاده و پایش به طرز فجیعی شکسته‌ بود. مادر تا بالای سرش برسد در چند جمله از امید و روزگار و شهرداری و حتی از بچه‌های همسایه که با هم دست به یکی کرده و این فاجعه را بار آورده‌ بودند، شکایت می‌کرد و بر سر و رویش می‌کوبید. با خود فکر می‌کردم مادر حتماً امید را تنبیه سختی می‌کند که حتی فلک هم به خود ندیده‌ باشد. 

 

☘اما در کمال ناباوری دیدم او را با گریه بغل‌کرد، بوسید و به آرامی دستی بر پای شکسته‌اش کشید و چون خوشبختانه شکسته‌بندی را از پدربزرگ به ارث برده‌ بود با احتیاط لازم در کنار همان چاله‌ی پردرسر مقدمات کار را انجام داد و بعد به کمک همسایه‌ها امید را به خانه آوردند.

 

 

صبح طلوع
۲۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

🔅کودکان اغلب برای جدا خوابیدن از والدین، مقاومت می‌کنند و بهانه می‌گیرند.

و اما راه‌حل:

 

🔸پدر و مادر باید به کودک خود کمک کنند تا او راحت بخوابد؛ یعنی بدانند که ترس از تاریکی، سکوت و تنهایی سبب می‌شود تا در زمان خواب، کودک نگران باشد.

بنابراین در اتاق کودک، چراغ خواب کوچکی را روشن بگذاریم.

 

🔸هر شب با آرامش بعد از خواندن صفحه‌ای از کتاب قصه، کنارش بمانیم تا خوابش ببرد.

 

 

صبح طلوع
۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃نزدیک عید بود و حمید شب و روز کار می‌کرد تا بتواند خواسته‌های فرزندش را اجابت کند؛ولی خواسته‌ی غیرمعقول او کمر شکن بود.

 

🌾خسته وارد حیاط شد از چشمانش خستگی می‌بارید. همین که وارد شد صدای طلبکارانه آرمان به گوشش رسید. پسر پانزده ساله اش 

از او گوشی آیفون می‌خواست. گوشی که نهایت پول سه ماه کارگریش را باید می‌داد پای آن.

 

🍂_گوشی من کو ؟

 

🎋_سلام باباجان نتونستم بخرم قیمتش بالا بود.

 

🍁_من این چیزا حالیم نیست باید بگیری هی امروز فردا میکنی.

 

☘صدای مادرش بلند شد: «آرمان ساکت شو بابات خسته از راه اومده سلام نمیدی لااقل بزار بیاد تو خونه.» بعد رو به همسرش می‌کند: «سلام رضا جان خسته نباشی.»

 

💫حمید لبخند می‌زند: «ممنون آمنه جان‌.»

 

🍀آرمان نیم نگاهی به پدرش می‌کند و داخل می‌رود. حمید دستهایش را زیر آب سرد می‌گیرد تا بشورد از بس تاول زده بود می‌سوخت از سوزش آنها چشمانش را بست.

حس کرد دستانش درون دستان کسی قرار گرفت. لبخند زد آمنه حتما دارد با احتیاط می‌شورد؛ولی چشمانش را که باز کرد نگاهش به آرمان افتاد که خیلی با احتیاط دستان او را می‌شست 

 

🌾تعجب کرد، آرمان با چشمان گریان نگاهش کرد و آهسته گفت: «بابا ببخشید به خاطر من دستات این مدلی شده.» حمید دستش را گرفت او را در آغوش گرفت: «اشکال نداره 

ولی بالاخره گوشی اسمش چی بود؟ همون میگیرم برات.»

 

🍃آرمان سرش را بالا گرفت و گفت: «نمیخواد بابا همین گوشی خوب خواستم از ارشیا کم نیارم،الان اون کم آورده.»

 

🌺حمید سوالی نگاهش کرد. آرمان گفت: «چون یه بابای دارم که هر کاری برای خوشبختی من میکنه.» حمید لبخند می‌زند و اشکهای آرمان را پاک می‌کند

 

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃انگار دریل را برداشته‌اند به مغزش فرو می‌کنند. هر دفعه که شماره را می‌گیرد، همان گوینده خانم، روی اعصابش می‌رود و می‌گوید: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»

 

☘خدا می‌داند که چند بار چادر را روی سرش انداخته و توی کوچه سرک کشیده است تا شاید اثری از هوشنگ ببیند. سرشب هرچه قربان صدقه‌اش رفت که توی خانه بماند، گوشش بدهکار نبود.

 

🌾اکبر آن‌قدر خسته بود که سرشب خوابش برد وگرنه خون خونش را می‌خورد. حمیده دوست نداشت پدر و پسر رودرروی هم قرار بگیرند؛ ولی امشب شورَش را درآورده است. ساعت روی دیوار یک شب را نشان می‌دهد.

شاید مجبور شود، اکبر را بیدار کند. دلهره امانش را بُریده بود.

 

💫از خانه آن‌ها‌ تا خیابان راه زیادی نیست. همان سرشب صدای جمعیت را شنید که می‌گویند: «زن، زندگی، آزادی.» آشوب به دلش نشست. می‌دانست هوشنگ برای هیجان و همراه جماعت شدن سرش درد می‌کند.

برای همین اصرار داشت که نرود.

 

🎋با صدای زنگ گوشی دلش هُری ریخت.

صدا آشنا بود؛ ولی نفهمید کجا شنیده است. تا اینکه گفت: «من محسنم دوست هوشنگ

یادش آمد! او همان پسری است که چند سال پیش به خانه آن‌ها می‌آمد و با هوشنگ درس می‌خواند.»

 

🍂با لکنت زبان گفت: «هووووشنگ پیش شماست؟» محسن صدایش می‌لرزید. گلویی صاف کرد و گفت: «هوشنگ رو اوردن بیمارستون امام رضا خودتونو برسونید.»

 

⚡️گوشی از دست حمیده خانم اُفتاد. رنگ صورتش پرید. خود را به زور به اتاق خواب رساند. دست لرزان خود را روی دوش اکبر گذاشت و تکان داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اکبر هاج‌واج لب تخت نشست.

 

🍂حمیده با صدای پُر دردش گفت: «هوشنگ بیمارستونه همین الان از اونجا زنگ زدن!»

اکبر صدای گوینده رادیو در گوشش پیچید: «این روزا حواستون به بچه‌هاتون باشه. باهاشون حرف بزنید. نکنه خیلی زود دیر بشه.»

 

🌾همان حرف‌هایی بود که امروز توی ماشین به گوشش رسید؛ ولی او بی‌خیال از کنارش گذشت.

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💡بازی کردن پدر و مادر با کودک سبب رشد فکری او می‌شود.

در واقع بازی کردن، تمام زندگی کودک است.

 

🔸با بازی‌های خوب ذهنیت کودک شکل می‌گیرد.

 

🔸کودکان با بازی‌های تحرکی_ فکری، حس اعتماد به نفس را در خود تجربه می‌کنند. 

 

🔸هنگام بازی با کودک نقش اصلی را به کودک بدهید تا موجب رشد خلاقیت او شود.

 

❌هرگز بازی را از کودک نگیریم؛ زیرا با بازی دامنه‌ی فراگیری او بیشتر می‌شود.

 

 

صبح طلوع
۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️کلید را در قفل چرخاند. مرضیه چادر خود را روی دسته‌ی مبل انداخت. کیفش را کنار آن گذاشت. نگاهش به لیلا افتاد که روی کاناپه خوابیده بود. روسری و مانتواش را به جا لباسی آویزان کرد. از کمد دیواری پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت. پتو را روی مادرش آرام کشید تا او بیدار نشود.

💫مرضیه به فکر افتاد تا دست به کار شود و شام بگذارد. سمت آشپزخانه رفت از فریزر چند تکه مرغ برداشت تا یخ آن آب شود. سه پیمانه برنج را پاک کرد بعد از شستن، با آب ولرم و کمی نمک خیساند. همین که خواست برود خیار و گوجه را بشوید مادرش وارد آشپزخانه شد و گفت: «مرضیه! ببین، مُسکن هست یه دونه به من بدی.»

🌾مرضیه از کشوی کابینت، مُسکنی برداشت و همراه لیوان آب به دست مادرش داد: «مامان جون! من شام آماده می‌کنم، استراحت کن. امروز خیلی پشت چرخ خیاطی نشستی؟»

🍃لیلا لبخند محوی زد و جواب داد: «باید فردا صبح سری سیسمونی نوزاد رو تحویل فروشگاه می‌دادم.»

✨مرضیه بوسه‌ای به گونه‌ی مادرش زد و مشغول کار شد. نزدیک اذان مغرب بود که صدای گوشی لیلا به صدا در آمد.

🌺مرضیه کارهایش را در آشپزخانه تمام کرد دو فنجان چای ریخت. وقتی سینی به دست وارد پذیرایی شد حرف مادرش را شنید: «مرضیه دختر آگاهی هستش از دبیرستان مستقیم میاد خونه و تو کارای خیاطی کمک حال منه.»

🍂_پس با دوستاش نمیره تو این اغتشاشات؟

☘️_نه! اتفاقا میگه دختر که نباید گول بخوره شال و روسری از سرش برداره ... ارزش دختر به پوشیدگی و حیاست ... این شعار زن، زندگی، آزادی یعنی ای زن! تو رو به اسم آزادی می‌کشیم خیابون تا اسیر بغل رایگان بشی.

⚡️_آره خب، دختر باید سنگین باشه، حتی پسری هم که تو اغتشاشاته، نمیاد دختر بی‌حیا بگیره.

🍃صدای ملکوتی اذان از تلویزیون پخش شد که لیلا به زن همسایه گفت: «نازنین خانم! وقت نمازه، یه فرصت دیگه باهاتون حرف می‌زنم ... خداحافظ.»

 

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🎁اگر جایزه‌ای که به بچه‌تون میدید، بدون برنامه ریزی قبلی باشه بهتره.
یعنی وقتی یک‌کار خوب،  یا خلاقیت از خودش نشون داد یا رفتار مناسبی کرد، شما صاف برید و براش کادو بخرید!

💡 این کیف و تاثیرش خیلی بیشتر‌ از جایزه‌ای هست که سه‌ماهه وعده‌ش رو دادید. کادوی سه‌ماهه بیشتر شبیه رشوه‌س.😁

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه رفتم. پسرم مصطفی هم بود. هندزفری را در گوشم گذاشتم. به سخنان شیرین استاد عباسی در مورد گفتگو با خدا گوش می‌دادم. یکی از صوت‌های دوره‌ی "قصه من و خدا" بود.
یک لحظه مصطفی را در کنارم ندیدم. چشم گرداندم سرتاسر پارک؛ ولی گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود.

☘️چند بار صدایش کردم، فایده نداشت. در دل به خود ناسزا ‌گفتم که چرا بیشتر حواسم را جمع نکردم؟! یکی از رهگذران که حال آشفته من را دید، علت را پرسید.

✨وقتی نگرانی خود را ابراز کردم، به من گفت: «نمی‌خوام نگرانتون کنم؛ ولی همین الان یه ماشین زد به یه پسربچه بردند بیمارستان.»
اشک‌های جمع شده در چشمانم با شنیدن این خبر به سوی گونه‌ها سرازیر شد.

🌾همان شخص دلش برایم سوخت و گفت: «شاید پسر شما نباشه، برای اطمینان باید به بیمارستان سر بزنید.» سوار ماشین شدم از این بیمارستان به آن بیمارستان؛ اما خبری از او نبود. تا اینکه یکی از همسایه‌ها به من زنگ زد و گفت: «کجایی؟ پسرت توی محله زخم و زیلی بود، بردیمش بیمارستونِ ولی‌عصر، خودتو برسون!»

⚡️همراه با نگرانی، تعجب کردم. همین چند لحظه پیش آنجا بودم، خبری از مصطفی نبود. اصلا پسرم با من پارک بود، چطور سر از محله‌مان درآورد؟! با عجله خود را بالای سر مصطفی رساندم. خداروشکر زخمش کاری نبود.

🍃وقتی ماجرای بی‌انصافی راننده‌یی که به پسرم زده بود را شنیدم، بدنم گُر گرفت، دلم خالی شد! چطور جرأت چنین ریسکی را داشته است، به جای اینکه مصطفی را برای مداوا به بیمارستان برساند، آدرس خانه‌ را گرفته و در محل زندگی او را رها کرده است.

🌾در دل با خدا شروع به حرف زدن کردم. از خدا تشکر کردم بابت نجات فرزندم. برای هدایت شدن راننده به راه راست، هم دعا کردم.

صبح طلوع
۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡یکی از اصول اخلاقی در خانواده، احترام به فرزندان است. داد و بیداد، توهین و تحقیر و ... باعث تخریب روح و روان بچه‌ها و شگل گیری شخصیت نامطلوب آن‌ها می‌شود.

🌱نکته‌ای ظریف و کوتاه که اثر تربیتی بلند مدت دارد. بلند به اندازه‌ای که تا بزرگسالی همراه فرزندان باقی می‌ماند.

صبح طلوع
۲۲ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر