تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

💡پدر و مادر سرمایه‌های زندگی هستند. دعای خیر والدین اعجاز می‌کند.

🌱پدر و مادر به وقت معاشرت و گفت وگوی با فرزند متواضع و فروتن می‌گویند: «الهی دستت به خاک بخوره، طلا بشه.»

❌یک وقت این دعا را دست کم نگیرید.

✨«وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا.»؛ «و پر و بال تواضع خویش را از روی محبت و لطف در برابر آنان فرود آر؛ و بگو پروردگارا همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار بده.»*

📖*سوره اسراء، آیه ۲۴

 

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾شب چادر خود را روی شهر پهن کرد. چراغ‌های روشنِ خیابان، دل تاریکی را شکافت. همه‌جا را مثل روز روشن کرد. آسمان شهر ایذه دلش گرفت. او شاهد رفتار تعدادی مردم ناآگاه بود که نظم شهر را بهم ریخته بودند. ترافیک، بوق‌های‌ ممتد و راهبندان توسط آن عده معدود درست شد.

🍃کیان پسر بچه ده‌ساله همراه خانواده سوار بر ماشین از خیابان‌ها عبور می کردند. صداهای آن جماعت به گوشش رسید که شعار می‌دادند: «زن زندگی آزادی.»

🍀کیان با خودش فکر می‌کرد: «مگه زن‌ها آزاد نیستن؟ » ذهنش به کمک او آمد و گفت‌: «چرا آزادِ آزادن که ریختن تو خیابون و مردم‌آزاری می‌کنن. اینا به دنبال برهم‌زدن امنیتن نه اونی که شعار می‌دن!»

⚡️لحظاتی حادثه شاهچراغ جلوی چشمان مشکی‌اش جان گرفت. همان حادثه‌ای که تروریست‌های از خدا بی‌خبر، دانش‌آموزانی به نام‌هایِ‌ آرشام، محمدرضا و علیرضا را به شهادت رساندند.

💫نمی‌دانست چرا ته دلش از آن‌هایی که مردم را اسیر خود کرده بودند، خوشش نمی‌آمد.
نگاهی به آسمان کرد. ستاره‌ای به او چشمک زد. به نظرش رسید آسمان برای او آغوش باز کرده است.

🍃دوباره فکرش به زمان گذشته رفت همان روزی که قایقی را برای جشنواره‌ی‌ ابن‌حیان ساخت. وقتی آن را تست کرد و کار کردن آن را دید، ذوق زده شد. یادآوری خاطره شیرینِ اختراعش، لب‌هایش را کش آورد. نگاهی به ماشین‌های اطراف کرد. ناراحتی و خشم توی صورت تک‌تک سرنشینِ آن‌ها دیده می‌شد.

🍂پدر پشت فرمان بود و به سمت اغتشاشگران می‌رفت. نیروهای امنیتی خطر را به آن‌ها گوشزد کردند که برگردند. پدر لحظه‌ای ماند چه کند؟ صدای پسرش کیان را شنید که می‌گفت: «باباجون به نیروهای امنیتی اطمینان کن و برگرد.» پدر ثانیه‌ای تعلل نکرد. فرمان را به سمت دیگر چرخاند.

☘️صدای گوش‌خراشی از فاصله دور به گوش کیان رسید. دلش هُری ریخت. صدایی شبیه گلوله، همان که در فیلم‌ها دیده و شنیده بود.
صدای جیغ، بوق، گلوله و موتور درهم‌آمیخته شد. ماشین‌ها و مردم راه گریزی نداشتند.

🎋چشمان دُرُشت کیان شیاطینی اسلحه به دست را روی موتور دید. بی‌هدف به طرف مردم و نیروهای امنیتی شلیک می‌کردند. گلوله‌ای زوزه‌کشان به سمت او آمد. در بدنش فرو رفت. همان لحظه آرامش عجیبی را حس کرد. انگار روی زمین نبود. آخرین نگاه خود را به آسمان کرد. ستاره روشن‌تر از قبل به او چشمک می‌زد.

 

 

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍂برای پدر و مادر سخت‌ترین امتحان، بیماری فرزند است.
به چشم خود، دردکشیدن و آب‌شدن گوشت‌جانِ عزیزشان را دیدن و غصه خوردن است.

همراه با مداوای فرزند، بهترین و تنها کاری که از دست آن‌ها برمی‌آید دعاست.
🌱 در همین حین کوله‌بار گناه آنان سُبُک می‌شود.*
و چه زیبا خدا آنان را می‌خرد.

✨*قالَ الاْمامُ علی - علیه السلام - :
فِی الْمَرَضِ یُصیبُ الصَبیَّ، کَفّارَةٌ لِوالِدَیْهِ ؛
امام علی - علیه السلام - فرمودند: مریضی کودک، کفّاره گناهان پدر و مادرش می باشد.

📚الکافی، جلد۶، ص۵۲.

 

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃چند روزی بود که تحصیلات دوره متوسطه را تمام کرده بودم. می‌خواستم دنبال علاقه‌ام بروم؛ اما پدرم سرسخت مخالف بود. روزگار برایم تلخ می‌‌گذشت.

☘️پدرم هر روز به خانه زنگ می‌زد تا مطمئن شود من خانه‌ام یا نه. من از سر بی حوصلگی می‌رفتم تو اتاقم تا به تلفن جواب ندهم. مادرم هم، هر دفعه برای پای تلفن نیامدن من، یک بهانه‌ای می‌آورد.

⚡️روزگار به همین منوال در گذر بود که یک روز پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد.  وقتی وارد پذیرایی شد سلام کردم؛ اما چشم‌های سرخ او از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می‌زد. مادرم دل نگران سلامی داد و پرسید: «مهرداد! چیزی شده؟»

🌾_امروز حاج آقا ناصری زنگ زد و اجازه گرفت برای پسرش، فردا شب بیان خواستگاری.

🍃_خب! تو چی گفتی؟

🎋_موندم تو رو درواسی، اجازه دادم بیان.

☘️_خب این که ناراحتی نداره ... برای هر دختری خواستگار میاد.
 
🌾پدرم بهم زل زده بود. تو دلم گفتم: «بابا گفتی نرو کلاس سفالگری ... گفتم که چشم. حالا تقصیر من چیه که خواستگار می‌خواد بیاد؟»

⚡️سرم را پایین انداختم. مادرم رو به من گفت: «دخترم برو چند تا چایی بریز و بیار.»

✨از آبچکان سه تا فنجان بلوری برداشتم و چای ریختم. وقتی وارد پذیرایی شدم سینی چای را مقابل پدرم گرفتم. بابا چای پر رنگ دوست داشت، فنجان چای را برداشت. با صدای لرزان به پدرم گفتم: « بابا! من کاری کردم که شما ناراحتی؟»

🍃پدرم سکوت کرد و جوابی نداد. من دیگر ادامه ندادم، چایم را برداشتم و به اتاقم رفتم.

✨صدای ضربه‌ای به در را شنیدم. کمی بعد از آن مادرم وارد اتاق شد و روبرویم نشست: «شهرزاد! بابات دوست داره، می‌خواد برای آینده‌ات تصمیمی درست بگیری.»

☘️_مامان! توی این یک ماه خیلی فکر کردم وقت برای یاد گرفتن سفالگری زیاده، قراره با فاطمه بریم کتابخونه با هم درس بخونیم؛ اما فاطمه میگه، اول از پدرت اجازه بگیر. مادرم چشمانش برقی زد و مرا به آغوش کشید و بوسید: «دخترم! نگران نباش. پدرت حتما بهت اجازه میده.»

 

 

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌹باغبانان بی‌جیره و مواجب،همواره بی منّت،برای طراوت و شادابی‌ گل‌هایشان زمان می‌گذارند.

🥀  فرزندان به محض این‌که در سن و سالی قرار می‌گیرند و خود را توانمند احساس می‌کنند کم‌ کم به سراغ دوستان و همسالان خود گرایش می‌یابند و دیگر اهمیتی به وجود پدر و مادر نمی‌دهند.

💡فرزندان عزیز، والدین خود را در مقابل دوستان خود قرار ندهید،این دو،خالق شما هستند و چشم انتظار محبت و یاری‌تان.

❌هرگز مهر دوستتان را با مهر والدینتان برابر ندانید،تحت هر شرایطی در خدمتشان باشید و دستشان را به مهر بفشارید.
 هیچ دوستی، جایگزین‌ پدر و مادر نیست؛ اما هر پدر و مادری، دوستانی هستند وفادار و بی نظیر.

🌱هر چه قدر هم قد بکشیم و بزرگ شویم،  باز همان کودکان نیازمند مهر و محبت والدین می‌مانیم.
 چرا که روزی، ما فرزندان، در جایگاه پدر و مادر قرار  می‌گیریم و منتظر مهر و عاطفه از فرزندان خود، خواهیم بود.

 

 

صبح طلوع
۰۷ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃قطرات عرق از سر و روی خدیجه می‌بارید. رنگ صورتش پریده بود. بعد از تحمل درد زایمان و به دنیا آمدن بچه، خیالش راحت شد. لب‌هایش با ذکر صلوات تکان می‌خورد و دلش آرام می‌شد.

☘️سونوگرافی هم نرفته بود تا بداند بچه‌اش چه می‌باشد. البته برایش فرقی نداشت. دعا می‌کرد که سالم باشد. مامای زایشگاه الزهرا‌ با لب‌هایِ کش آمده به سمت خدیجه آمد. کنار تخت او ‌رسید، خداقوت گفت.

🌾با چشمان برق زده سؤالش را ‌پرسید: «خانم شما چند تا بچه داری؟»

🍀_سه تا دختر به نام‌های محدثه، مائده و مرضیه!

💫چهره ماما گرفته ‌شد و چینی روی پیشانی‌اش نشست و گفت: «دلت می‌خواد الان چی داشته باشی؟» خدیجه بدون مکث و بلافاصله گفت: «هرچی خدا بخواد. فقط الهی سالم باشه!»

🍃ماما بلند بلند خندید و گفت: «مبارکه دوقلو دختر به دنیا آوردی!» چشمان قهوه‌ای خدیجه دُرُشت ‌شد. چند لحظه در شوک فرو رفت. باورش نمی‌شد. از ته دل خدا را شکر کرد.
خبر به دنیا آمدن دختران دوقلو به عباس هم ‌رسید. خانواده‌‌ی عباس دوست داشتند عروسشان، پسر به دنیا بیاورد.

🌺عباس از خوشحالی روی پای خود بند نمی‌شد. از بیمارستان بیرون ‌زد. وقتی برگشت جعبه‌ی شیرینی در دست او بود. همه‌ی پرستارها و بیماران آن بخش را شیرینی داد.
وقتی به خانه رفت، بقیه منتظر بودند ببینند خدیجه خانم چی به دنیا آورده است.

🌾عباس نمی‌توانست جلوی خنده خود را بگیرد. با دست‌هایش اشاره کرد دو تا هستند و دخترند. فاطمه و فائزه با توجه به دوقلو بودنشان شیرینی خاصی داشتند. خیلی زود قد کشیدند. نه تنها شبیه هم نبودند؛ بلکه فاطمه لاغر بود و فائزه چاق!
فاطمه زرنگ بود و فائزه تنبل!

✨بعد از گذشت هفت سال بار دیگر خدیجه باردار ‌شد. عباس نگران سلامتی خدیجه بود.
نگاهی به چهره‌ی کشیده و زیبای خدیجه کرد و گفت: «این آخرین بچه‌ایه که می‌زایی گفته باشم‌!»

🎋خدیجه از توجه عباس در دلش قند آب شد و لبخند زد. نه ماه بارداری مثل باد گذشت. روز موعود فرا ‌رسید. خدیجه مثل همه‌ی این سال‌ها حس خوبی داشت. حس شیرین مادری که قابل وصف نبود. همان لحظات خوشِ نگاه کردن به صورت نوزاد و نوازش کردن او با سر انگشتانِ خود که با دنیایی عوض نمی‌کرد.

🍃صدای گریه بچه خبر از به دنیاآمدن او می‌داد. وقتی پرستار، بچه را کنار خدیجه آورد و گفت: «بیا پسر تُپُل و خوشگلتو ببین.» هرچند دختر یا پسر بودن برای او فرقی نمی‌کرد؛ ولی در دل قربان صدقه پسرش رفت. پرستار نوزاد را در آغوش خدیجه قرار داد. همزمان با مکیدن نوزاد، او هم صلوات‌هایش را می‌فرستاد.

🌺نگاهی از روی شوق و ذوق به چهره‌ی نوزاد کرد. لبخند روی لب‌هایش نقش بست. با صدای آرامی گفت: «عزیز دلم، گُل‌پسرم، ته‌تغاری خونه‌مون، خوش‌اومدی.»

 

 

صبح طلوع
۰۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

😱فرزندان کارهای درست و اشتباه والدین خود را در ذهن ثبت می‌کنند. به عبارتی با دیدن و شنیدن، انواع رفتار و عکس‌العمل هر کاری را از پدر و مادرشان یاد می‌گیرند.

🗒هرگاه نوجوان در موارد مشابهی قرار بگیرد، تجربه‌ شنیداری یا دیداری و حتی گفتاری خودش را پیاده می‌کند.

💡بنابراین اگر والدین رفتارهای درست، همچون استفاده صحیح از فضای مجازی را رعایت کنند در عمل به فرزندان خود یاد می‌دهند وقت خود را بیهوده هدر ندهند.

🌱پند نمکی: تو خود حدیث مفصل از این مجمل بخوان😉

صبح طلوع
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آسمان هم دهان باز کرده بود و به حال زار من گریه می‌کرد. چطور منِ مادر با دست خود داشتم بچه‌هایم را به سمت قتلگاه می‌بردم؟!

☘️باورم نمی‌شد که من همان فرشته سابق باشم. کِی این‌همه تغییر کردم که خودم متوجه نشدم. من همان کسی هستم ابتدای زندگی با سعید صحبت کردم که بچه زیاد می‌خواهم. سعید اما دو تا را کافی می‌دانست. با همه‌ی این حرف‌ها، با دل من راه می‌آمد.

🌾همان ابتدای زندگی رفتم دکتر متخصص زنان، برای شروع بارداری چکاب دادم.
خانم دکتر وقتی نتیجه آزمایش‌ها را دید، گفت: «تنبلی تخمدان داری! برای باردارشدن شاید بیشتر از یکسال طول بکشه و شاید به طور طبیعی باردار نشی.»

🍃هاله‌ای از غم وجودم را فرا گرفت. وقتی به سعید گفتم به من دلداری داد. در کمال ناباروری خیلی زود باردار شدم. شادی کنج قلبم آشیانه کرد. اولین نوه از سمت خودم و همسرم برای خانواده‌ها بود.

🌺همه را سورپرایز کردیم و گفتیم باردارم.
سه ماهگی رفتم برای غربالگری اول. دکتر دستگاه را روی شکمم گذاشت. مانیتور، جنین را کوچک نشان می‌داد. دکتر مدام دستگاه را این‌طرف و آن‌طرف کرد. بعد گفتند: «بچه قلبش ایست کرده و رشدش متوقف شده است.» خبر مثل پُتک روی سرم آوار شد.
خودم را باخته بودم. سعید با حرف‌هایش کمک کرد تا خودم را یواش‌یواش جمع کنم.

🌾بعد از گذشت سه ماه، دوباره اقدام  به بچه‌دارشدن کردیم. دکتر گفتند: «احتمالش زیاده مثل قبل بشه.» من اما چله‌ی زیارت عاشورا برداشتم. خیلی زود باردار شدم. روز سونوگرافی فرا رسید. ضربان قلبم شدت گرفت.

☘️دکتر سونوگرافی با صدای بلند به منشی گفتند: «بزن بارداری دوقلو.» چی می‌شنیدم؟! دوقلو آن هم وقتی که من تنبلی تخمدان دارم!
پرده اشک جلوی دیدم را گرفت. خدا معجزه‌اش را به من نشان داد. یک معجزه‌ی شیرین.

🍃پسرها به دنیا آمدند. عاشق آن‌ها بودم. دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. مدام با همسرم کَل‌کَل می‌کردم. خسته و کسل بودم. حالا بچه‌ها دو ساله هستند. فهمیدم دوباره باردارم آن‌هم دوقلو.

🍂دچار شُک شدم. لب‌هایم خشک شد. داغی بدنم را فراگرفت. به فکر سقط جنین افتادم.
سرچ کوتاهی در اینترنت کردم. خیلی راحت پیدا شد. نوبت گرفتم. باورم نمی‌شود که دارد جزو دسته قاتلین، اسمم ثبت می‌شود.

☘️حس مادرانه وجودم را فرا گرفته است. نه من نمی‌توانم چنین ظلمی را در حق پاره‌های جگرم انجام دهم. من مادرم. مادری با تمام محبت‌هایش. راهم را به طرف امامزاده محمد‌بن‌موسی کج می‌کنم. دست‌هایم را در شبکه‌های نقره‌ای آن قلاب می‌کنم. صورتم را روی آن می‌گذارم. بغضم می‌ترکد. دست روی برآمدگی شکمم می‌کشم. آهسته می‌گویم: ببخشید یه لحظه خودخواه شدم.

صبح طلوع
۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💧تشنه وارد آشپزخانه می‌شود. لیوان را زیر شیر آب می‌گیرد تا پُر شود.
هول‌هولکی آب می‌خورد. عجله دارد که زودتر ماشین‌بازی‌ را ادامه دهد. لیوان را لبه‌ی اُپن می‌گذارد. صدای شکستن لیوان و پخش شدن تکه‌های شیشه‌ کف آشپزخانه سکوت خانه را می‌شکند.

🎥سکانس اول:
مادر با عجله خود را به آشپزخانه می‌رساند. نگاه غضب‌آلودی به کودک می‌کند. سرش داد می‌زند: «بچه حواستو جمع کن! نگاه کن آشپزخونه رو به چه روزی انداختی؟! واسه‌ی من آبغوره نگیر! برو بیرون جارو کنم. مواظب باش پاتو زخمی نکنی.»

🎞سکانس دوم:
مادر با عجله خود را به آشپزخانه می‌رساند. رنگ صورتش پریده و با نگرانی به سرتاپای کودک نگاه می‌کند. او را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «فدا سرت عزیزم. ببینم شیشه دست و پا‌تو نبُریده برم واست چسب‌زخم بیارم؟ مواظب باش پاتو روشون نذاری تا بیام جارو کنم.»

🧂تلنگر نمکی: حتما و قطعا لیوان جهیزیه از روح و روان بچه مهم‌تر نیست!

صبح طلوع
۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃وقتی روز تلخ و سختش را به اتمام رساند طبق عادت هرشب رخت‌خوابش را کنار مادر پهن کرد، مادر بعد از یک روز پردرد، به لطف داروهای آرام‌بخش توانسته بود، بخوابد. 

 

☘چراغ اتاق را خاموش‌ کرد که نور مادر را اذیت نکند. چراغ مطالعه‌ی کوچکی را که نور کمی داشت، روشن کرد و در کورسوی آن شروع کرد به نوشتن نامه‌ای برای خدا: «چقدر تلخ است سختی کشیدن عزیزت را جلوی چشمت ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد. 

خدایا! می‌دانی که مادرم یک عمر با دردهای وجودش ساخته و صدایش هم درنیامده، اما دیگر، دردها خودشان شروع به فریاد کرده‌اند و مادر نمی‌تواند از کسی پنهانشان کند.

دیدی که امروز، هم آتش نذر و نیازم شعله‌ور بود، هم رقابت بین قطرات اشکم. خدایا به اندازه‌ی بزرگی و مهربانی‌ات شاکر و سپاس‌گذارم که صدایم را شنیدی. اشک‌هایم را دیدی و مادرم را دوباره برگرداندی و اکنون حال خوبش، علت خوب بودن من هست.»

 

🌾خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. رو به مادر کرد و در رخت‌خوابش دراز کشید: «می‌خوام تا صبح نخوابم و همین‌طور نگات کنم، امروز یه لحظه فکر کردم که از دستت دادم. حتی یه لحظه فکر‌کردن به نبودنت، به اندازه‌ی سال‌ها، از عمرم کم می‌کنه ...»

 

🍃مادر، سرفه‌ای آرام و ریز کرد. اما قبل از این‌که حرکتی بکند دخترش با لیوانی آب بالای سرش نشسته بود. انگار می‌خواست دختری باشد از جنس مادرها که محبت‌شان بی‌علت و بی‌دریغ به سمت فرزندشان جاری‌ست. 

 

 

صبح طلوع
۳۰ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر