تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

🍃وقتی پدر و مادر قدم در وادی سالمندی می‌گذارند و نیازشان به فرزند، ناگفته از وجنات و حالاتشان پیداست، همین نیاز، وجودشان را می‌آزارد و دیگر بی‌توجهی و ابراز گاه و بی‌گاه «وقت‌نداشتن فرزندان» دلیلی دیگر می‌شود بر شکستن قلبی که در ایام سالمندی راحت و با تلنگر نسیمی ترک برمی‌دارد.

✨وقتی هم که روحشان بین فرزندان تقسیم می‌شود تا هر کدام سهم محبت خود را در ساعات و روزهای مشخصی به آن‌ها ابراز کنند، فرزندانِ دیگر، نفس راحتی می‌کشند که «من دِینم را دیروز و یا پریروز ادا کرده‌ام و امروز و در این ساعت وظیفه‌ای ندارم» با این طرز فکر ترک قلب والدین، تبدیل به شیاری عمیق می‌شود.

🍂 برای انسانی که جواب این سوال را یافته که :«آیا خدمت و رحمت پدر و مادر قابل اندازه‌گیری‌ست که حالا بگوییم یک قسمتش را امروز جبران کردم و بقیه را بعداً خواهم داد؟!!»
این طرز تفکر اوج بی‌لطفی و بی‌رحمی خواهد بود و هرگز تن به این تقسیم نخواهد داد و در این‌صورت است که همیشه بین فرزندان رقابتی نفس‌گیر برای مراقبت از آن‌ها اتفاق می‌افتد.

 

 

صبح طلوع
۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀سر و صدای زیادی از داخل اتاق می‌آمد. یک مرتبه مریم در اتاق را باز کرد و به سمت آشپزخانه دوید. لاله به خاطر این که مریم بی هوا به او برخورد کرد ظرف شیر جوش از دستش افتاد. لاله مثل کوه آتشفشان شد و یک مرتبه با صدای بلند سر مریم داد کشید. مریم از ترس مادرش، سمت پنجره دوید و پشت پرده پنهان شد. لاله دو باره فریاد کشید و چند بار صدا زد: «مرضیه! بیا... مریم رو ببر تو اتاق، الان پرده رو هم کثیف می‌کنه.»

🍃لاله شیر ریخته شده‌ی کف آشپزخانه را جمع کرد و زمین را برق انداخت. روی صندلی نشست و با خودش فکر کرد که چرا من تا بچه‌ها شلوغ یا خراب‌کاری می‌کنند عصبانی می‌شوم؟

✨علی با کلید در واحد را باز کرد و با صدای بلند گفت: «من اومدم.» لاله به استقبال او رفت.

🌾علی بعد از سلام و احوالپرسی از لاله سؤال کرد: «دخترا کجان؟»

⚡️_امروز شلوغ کردن... تنبیه‌شون کردم... حق ندارن از اتاق بیرون بیان.

🎋_خانم تنبیه هم حدی داره... الان باباشون اومده و دوست داره دختراشو بغل کنه و ببوسه... پس من میرم آزادشون کنم.

💫وقتی علی در اتاق را باز کرد مرضیه و مریم از کنج اتاق بلند شدند و به آغوش پدرشان دویدند. علی صورت دخترهایش را بوسید و با آن‌ها به پذیرایی آمد. بعد از شام که بچه‌ها خوابیدند. علی با لاله صحبت کرد و گفت: «فردا زودتر میام تا با هم بریم پیش خانم دکتر... تازگیا خیلی زود عصبی میشی.»

🌺_همیشه فکر می‌کردم بدترین اتفاقی که می‌تونه برای آدما بیوفته اینه که تو زندگیشون تنها بشن؛ اما حالا می‌فهمم که اینطوری نیست. بدترین اتفاق اینه که آدم‌هایی دور رو اطرافت باشن که وقتی کنارشونی احساس تنهایی کنی!

✨_تو تنها نیستی... از وقتی پدر و مادرت تو جاده شمال تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن تو احساس تنهایی می‌کنی، تو منو و دخترا رو داری. عزیزم به زندگی لبخند بزن که با لبخندت بچه‌ها شاد میشن.

 

صبح طلوع
۲۰ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀سر و صدای بچه‌ها داخل راهرو می‌پیچید. جلسه اولیا و مربیان ساعت ۱۰ بود. به خودم گفتم: «واقعیت و یکم واقعه‌ی تلخ تکان دهنده رو باید بگم... اغلب مادرها حجاب‌شون، نگم بهتره... » صدایم را صاف کردم.

⚡️_بسم‌الله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری...
بی تعارف میخوام با شما والدین صحبت کنم، مادرها دختراتون ... خیلیا به من میگن خانوم ما دوس پسرمون باهامون قهره... دختره کلاس ششم!

🍀توی چشم تک تک مادرها یه دور نگاه کردم، همه یکم خودشون رو جمع و جور کردن. سریع ادامه دادم که تو سن و سال ما شاید، تاکید می‌کنم شاید بی حجابی خطراتش کم باشه؛ ولی دختر نوجوون هزار اتفاق بد براش میوفته.

⚡️یکی از مادرها گفت: «خانم جلیلی! امکانش هست خصوصی بهمون بگین دخترمون چه حرف دیگه‌ای به شما گفته.»

✨_چشم، حتما توی دفترشون یادداشت میذارم تا با همدیگه دیدار داشته باشیم برای کمک به بچه‌ها. حالا برگردیم به اصل مطلب این که دختر شما یک بار بهش شماره بدن، بگه نه، دو بار بشه، بگه نه؛ اما بار سوم قبول میکنه، شاید شما از بی حجابی دخترتون با این اتفاقات اخیر خیلی حساس نشید؛ اما قطعا همه‌ی شما از اتفاق بدی که سر بعضیا افتاده، ناراحت میشین و هرگز نمیخواید چنین اتفاقی گریبان دخترتون رو بگیره. الان با دنیا و آینده‌ی بچه‌ها کار داریم. اگه دوس دارین دکتر بشه یا... باید از حالا مراقب‌شون باشیم. لابد شنیدین که برای دختری که از مدرسه فرار کرده چه اتفاقی بدی افتاده.

⚡️رنگ چهره‌ی مادرها برگشت. بعضی‌ها به بغل دستی‌شون نگاه کردند و لب گزیدند. مجبور بودم اشاره کنم. چند لحظه سکوت کردم. مادری دستش را بالا برد و گفت: «همه حرفاتون قبول، راهکار بگین، چی کار کنیم؟»

🎋_بهتره تو مسیر درست هدایت‌شون کنیم. توی خونه و بیرون، به رفتار و حرف‌هاشون دقت کنین. با خودتون ببرید مسجد. آیا شنیدین کسی بگه دخترم رفت مسجد معتاد شد؟ از خونه فرار کرد؟

✨همه یک صدا گفتند: «نه.»

☘️_من هم تا حالا نشنیدم. مراقب بچه‌ها باشین تا هدف‌شون دنبال کردن درس باشه، نه این که فکرش بره پیش مسائلی که مانع درس خوندنش بشه. امروز بچه‌ها پرسیدن خانم شما نمیرید اغتشاشات؟! بهشون گفتم: «اغتشاش چیه؟ گفتن زن، زندگی، آزادی.»

💫مکثی کردم و ادامه دادم: «بله، زن باعث افتخار. آزاده‌گی و سر بلندی هست؛مثل بانوی نمونه خانم دکتر بی‌بی فاطمه حقیر السادات که دارای:
🔸دکترای تخصصی نانومدیسین از آمستردام هلند
🔸 ۱۲ اختراع
🔸۲ محصول دانش بنیان
🔸کارآفرین نمونه سال ۱۳۹۷
🔸مدیر ۶ شرکت
🔸همسر آزاده سرافراز
🔸مادر ۴ فرزند
🔹مقید و معتقد به حجاب فاطمی حتی در اروپا.

🍀والدین محترم فضای کلاس رو از مسمومیت شعار زن، زندگی، آزادی، خدا رو شکر خارج کردم. مادرهای عزیز مراقب جنگ رسانه‌ای باشین.


 

 

صبح طلوع
۱۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡والدین به هر روش ممکن باید کاری کنند که بچه‌ها عاشقانه دوستشان داشته‌ باشند و به خاطر اینکه دوستشان دارند، حرفشان را مهم بشمارند و به آن گوش بدهند.

روش‌هایی مثل تشویق👏، تهدید😡 و یا تطمیع🍭، در واقع روش‌های فرعی و کمکی هستند که در مسیر این عاشقانه‌های بین والدین و فرزندان، به یاری والدین می‌آیند.
 

 

 

صبح طلوع
۱۷ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آخرین کسی که از من آمار بچه‌ها را پرسید نرگس خانم همین چند ساعت پیش بود.
حواسم را جمع کردم، آمار خلاف واقع نگویم. همه‌چیز گل و بلبل است، سال به سال جوانترم، صبح تا شب بازی و نشاط احاطه‌ام کرده‌ است.

☘️لب‌های گوشتی‌ام کِش آمد. گلویم را صاف کردم. نگاهی به چشمان منتظرش کردم. شروع کردم به آمار حقیقی دادن: «جونم برات بگه من پنج قلو دارم. فقط بین اولی و آخری نه سال فاصله سنیه. تعجب نکن پنج‌قلو می‌گم چون اونا شیر به شیرن.»

🌾از اولین قُل تا همین الان، خواب کامل شب، به خاطر بارداری و شیردهی برام یه رؤیا شده.
خوب به یاد دارم برای بارداری چهارمین قُل، پیش خانوم دکتر رفتم فقط چند دقیقه می‌خندید و نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره.
خداروشکر از اون دکترایی نبود که ته دلمو خالی کنه.

✨هر چند ثانیه یه بار می‌گفت: «الحمدلله سالمی، خیلیا با یه دنیا هزینه‌ی دارو و درمون، بازم آرزو به دلِ باردار شدن و بچه موندن.»
جثه‌ی ریز، سن کم و داشتن پنج تا بچه، مرا معجزه خدا در این عصر کرده.

💫نرگس‌خانم چهارچشمی به دهانم خیره مانده بود، لب به دندان می‌گزید. جرأت پلک زدن هم نداشت.

☘️بعدِ هر زایمان در دل می‌گفتم: «ایندفعه می‌ذارم چند سالی فاصله بشه؛ ولی زمان کوتاهی نمی‌گذشت که مهمان بعدی از راه می‌رسید و تست مثبت بارداری خبر اومدنش رو می‌داد.»

🎋هر بار با خودم می‌گفتم: «زینب تو چکاره‌ای که بخوای تعیین تکلیف کنی؟! خدا دوست داره تو رو در لباس مادری ببینه! مدال افتخار مادری رو همینا بهم دادن!»

🌾نرگس خانم کُپ کرده بود. همان لحظه یک جوجه روی پاهایم نشسته بود و در طول روز، حاضر نبود ثانیه‌ای از من جدا شود. یکی از پنج تن قربونش برم، وقتی رگ نق‌زدنش بگیره، سیصدوشصت درجه دهانش باز می‌شه. مثل ناقوس کلیسا بی‌وقفه می‌زنه.
در این میان عُق‌زدن، نق‌زدن، تب‌کردن و گریه‌های همزمان هم اضافه کن.

✨مادری قشنگی‌اش به همین چیزاست. خدایی که تو را آفریده می‌خواد تو را اینجوری ببینه. امتحان پشت امتحان، امان از وقتی که فرشته‌های معصومم شلوغ‌کاری کنن و من به جای صبر طبق معمول رفوزه بشم. عجیب شیرین است مادری.

☘️نرگس خانم هر چقدر به من گفتند: «بچه نیار، پیر می‌شی، زشت ‌می‌شی، خونه‌نشین می‌شی، ای وای پول پوشک، بیچاره شوهرت؛ ولی من وقتی ندای عاشقانه‌ی خدا در گوشم می‌پیچد: " لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ"*
شیرین می‌شه همه‌ی سختی‌هایی که او برام نوشته.

*که ما انسان را به حقیقت در رنج و مشقّت آفریدیم (و به بلا و محنتش آزمودیم).
سوره‌بلد، آیه‌۴.

 

 

صبح طلوع
۱۶ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀پنجره‌ی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آن‌ها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافه‌ای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت.

⚡️_مریم جان! سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم.

🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام‌ گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهره‌‌ی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند.

💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی می‌کردم به چهره‌ی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام می‌گذاشتم ولی نه مثل همیشه.

🎋وقتی مهمان‌ها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.»

⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونی‌ها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرف‌هاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاری‌هام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟!

💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.

🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همان‌طور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار.
سامان لبش را گزید و سکوت کرد.

 

صبح طلوع
۱۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨پیامبر خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله‌ی رحم بجای آورد.»*

💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب می‌شد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر می‌گرفتند و به کار می‌بستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان می‌گرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود می‌رسیدند، نتیجه رفتار خود را می‌دیدند.

🧂تلنگر نمکی: به‌راستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅

📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵.

 

 

صبح طلوع
۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀باران تندی می‌بارید. برگ‌های خیس زرد و نارنجی کنار جاده، خودنمایی می‌کردند. قطرات درشت باران از روی شیشه‌ی ماشین سر  می‌خوردند. رویا برف پاک‌کن را روشن کرد. سارینا باران پاییزی را دوست داشت. دست راست خود را از شیشه ماشین بیرون برد. قطرات باران کف دستش می‌نشست.

🍃او غرق رویا بود که با صدای مادرش به خود آمد: «سارینا! روسری تو سرت کن!»

⚡️_مامان! این جوری دوست دارم ... تازگیا بعضی از دوستام با موهای افشون، شهر رو زیبا میکنن.

🍃 رویا همین طور که رانندگی می‌کرد نگاه تندی به او انداخت. سارینا با اخم رو به مادرش گفت: «حالم از خودم بهم میخوره ... اصلا وقتی دوستام رو می‌بینم حسرت میخورم. امشب به بابا میگم  با هودی میخوام برم بیرون. دیگه مانتو و روسری نمی‌پوشم.»

🌾رویا در حالی که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند. با لحنی آرام شروع کرد که هر کسی در دوران بلوغ چهره‌اش کمی زشت به نظر می‌آید؛ اما طولی نمی‌کشد آثار بلوغ می‌گذرد و چهره زیبا‌ می‌شود.

🎋یک مرتبه سارینا فریاد زد: «پریسا یه ماه پیش، دماغ‌شو عمل کرد ... خیلی هم خوشگل شده ... تازگیا با یه پسری هم دوست شده.»

✨رویا از شنیدن حرف‌ سارینا یک لحظه کنترل ماشین از دستش خارج شد. جاده لغزنده بود و به شدت با نیسانی که از روبرو می‌آمد برخورد کرد. سر رویا محکم به شیشه‌ی ماشین خورد و خون به صورتش دوید.

🍂ماشین‌هایی که از پشت سر می‌آمدند سرعت خود را کم کردند تا به مصدومین کمک کنند. آمبولانس اورژانس رویا و سارینا را به بیمارستان رساند. وقتی اسماعیل با خبر شد که همسرش تصادف کرده است، خودش را به بیمارستان رساند.

🍁سارینا تازه به هوش آمده بود. پدرش نزدیک کنار تخت او شد. سارینا در حالی که کتفش درد می‌کرد با اشک و آه گفت: «بابا تقصیر من بود ... من باعث شدم تصادف کنیم.»

✨پدرش با بغض جواب داد: «مادرت تو کماست ... فقط دعا کن!» سارینا دلش می‌خواست زمان به عقب برگردد تا به مادرش بگوید: «چشم مامان! الان روسری‌ام را سر می‌کنم و به حرف‌های دوستام نه تنها گوش نمیدم بلکه تشویق می‌کنم دست از کاراشون بردارن.»

 

 

صبح طلوع
۱۳ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡بچه به اقتضای سنش باید به دور از خیلی چیزها باشد. یکی از آن‌ها لوازم آرایشی است. دلایل زیادی را می‌توان برشمرد که مهمترین آن‌ها به قرار زیر است:

🌱۱. بچه‌ای که از لوازم آرایشی استفاده می‌کند، دچار مشکل بیش‌فعالی می‌‌شود.

🌱۲. ناراحتی‌های پوستی برایش بوجود می‌آید؛ چون لوازم بهداشتی برای بزرگترها تولید می‌شوند.

🌱۳. احساس کودکانه را از دست می‌دهند.

🌱۴. اعتماد به نفس ندارد و فکر می‌کند باید آرایش کند تا زیبا به نظر آیند.

🌱۵. دچار غرور می‌شود.

🌱۶. تنها و جدای از هم‌سن‌وسالشان می‌شود.

🌱۷. به جای بازی کردن، وقتش صرف آرایش کردن می‌شود.

💢حواسمان به این هدیه‌های آسمانی باشد.

 

 

صبح طلوع
۱۳ آذر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀انگشتان دستش را لای موهای بلوند خود فرو برد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت. سعید گفت: «آبجی! سر به هوایی بسه دیگه ... به زندگیت سر و سامان بده! تو مادری، مراقب بچه‌هات باش! ... با شوهرت هم که نساختی  ... شدی یه زن مطلقه.»

🍃مهوش نگاه تندی به سعید کرد. از سرزنش شدن متنفر بود. سعید لبش را گاز گرفت. کمی روی مبل جابه‌جا شد. سرش را خم کرد و میان دو دستش گرفت. مکث کوتاهی کرد بعد با صدای آرام گفت: «باورکن دوستت دارم! قصد بدی هم نداشتم.»

🍂مهوش نگاه دوباره‌ای به آینه انداخت با خود واگویه کرد: «چرا رنگم پریده؟! زیر چشامم گود افتاده؟!»
 
🎋مادر از رفتارهای مشکوک دخترش ناراحت و نگران بود. به صورت مهوش نگاهی کرد. نفس عمیقی کشید و دنباله‌ی حرف سعید ادامه داد: «دست از این فضای مجازی بردار ... سرتو بنداز تو زندگی خودت و بچه‌هات.»

🍁مهوش سرش را به طرف اعظم چرخاند. یک مرتبه صدایش اوج گرفت: «خواستگار دارم از اقوام مریم ... فرهاد میگه تو هفته ۴ روز اصلا تو خونه نیست اگه باهاش ازدواج کنم اونوقت من باید بیشتر روزای هفته تنها بمونم.»

☘️_دختر! با کار خونه و تربیت بچه‌هات سرگرم شو ... نمی‌دونم دیگه، برو کلاس‌های خیاطی، آشپزی ... این قدر سرت تو گوشی نباشه ... با حرف این و اون راه نیفت تو پارک و خیابون، به فکر آینده‌ی دختر و پسرت باش!

🍃مهوش با حرف‌های مادرش یاد ساسان افتاد که تازه با او آشنا شده بود و درباره‌‌اش با مادر خود صحبت کرد. او با خودش در گیر بود، پیشنهاد دوست مجازی را قبول کند و با او در ارتباط باشد؛ اما آن مرد مطلقه به او گفته بود که حاضر نیست با او ازدواج کند چون ازدواج محدود کننده است.

🍃مادر صدا زد: «دختر کجا هستی؟!»

🍂_همین جام، فقط نمی‌دونم چیکار کنم؟!

🌾_از حرفم ناراحت نشو ... ولی تو یه بار ازدواج کردی تجربه طلاق رو داری ... این کارا رو بذار کنار ... دوست مجازی چیه؟!

🍃مهوش از شنیدن کلمه‌ی «طلاق» زیر لب گفت: «اگه تمام تلاشمو می‌کردم و با شوهرم سازش داشتم، الان زن مطلقه نبودم.»

⚡️_دختر! شیطون رو لعنت کن و بچسب به زندگیت و تربیت بچه‌هات... ان‌شاءالله خواستگار داشتی با هم‌ فکری و عاقبت اندیشی بهش جواب میدی.

💫مهوش بعد از شنیدن حرف‌ها ساکت شد. به مبل طوسی رنگ تکیه داد و به پیشنهاد مادرش فکر می‌کرد.


 

 

صبح طلوع
۱۰ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر