تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قلک محبت

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایه‌ها برای عذر خواهی به خانه‌ی او آمدند. صدای زن‌ها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عده‌ای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذایی‌اش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود.

☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمی‌دونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.»

🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر  بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند.
مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحت‌تر باشد.

🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید.

 ⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی.

🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟»

⚡️_با بچه‌های محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری می‌کنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمت‌های پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیت‌مون می‌کنن.

💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایه‌ها گفت: «به بچه‌ها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمت‌های اجناس‌شون رو نجومی بالا می‌برن.»

🍃مادر مهرداد نگاهی به زن‌های همسایه‌ کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچه‌ها بگین گول نخورن، فروشگاه‌های تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع می‌کنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار می‌کنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون می‌خورن.»

☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدم‌ها رو به موقع بدین، محبت‌های تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوه‌ی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایه‌هاست؛ اما محبت هم مثل سکه‌ای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه این‌که قلک رو بشکنی.»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی