قلک محبت
🍃ناصر چشمانش را آرام باز کرد. نور لامپ چشمش را زد. دوباره چشمهایش را بست. همسایهها برای عذر خواهی به خانهی او آمدند. صدای زنها و مردهای همسایه در گوشش پیچید. او به خاطر حمله عدهای از جوانان شرور محله به فروشگاه مواد غذاییاش مجروح و آسیب دیده بود. دست راست او در آتل و به گردنش آویزان بود.
☘️مهرداد با کیسه داروهای پدرش وارد اتاق شد. مرد همسایه رو به ناصر گفت: «من ... من ... نمیدونستم پسرم اینجوری از آب در میاد، شما ببخشید.»
🌾مهرداد سلامی کرد و کنار پدرش نشست. ناصر بدنش از ضربات لگد مهاجمان کبود و کوفته بود، تمام نیرویش را جمع کرد تا بنشیند.
مهرداد به پدرش کمک کرد تا به پشتی تکیه بدهد. بالشی نیز زیر دست پدرش گذاشت تا راحتتر باشد.
🍃مهرداد به آشپزخانه رفت تا یک لیوان آب بباورد که شنید.
⚡️_آقا مراد! شما در مورد پسرت کوتاهی کردی، خودت هم باید جورش رو بکشی.
🍃مراد کمی جابجا شد و دو زانو نشست و پرسید: «چی کار کنم آقا ناصر؟»
⚡️_با بچههای محله به خصوص پسرت صحبت کنی. بهشون توضیح بده من هر کاری میکنم برای شماهاست. همه این مشکلات به خاطر قیمتهای پایین و انصاف فروشگاه ماست که اینقدر اذیتمون میکنن.
💫مهرداد لیوان آب را به دست چپ پدرش داد و گفت: «بابا! قرص مسکن رو بخورین تا دردتون کمتر بشه.» مهرداد نفس عمیقی کشید و به همسایهها گفت: «به بچهها تون بگین به خاطر چند هزار تومن پول، مزدور فروشگاه اونور پل نشن. اگه فروشگاه بابام ورشکست بشه، اونا قیمتهای اجناسشون رو نجومی بالا میبرن.»
🍃مادر مهرداد نگاهی به زنهای همسایه کرد و دنبال حرف پسرش را گرفت: «به بچهها بگین گول نخورن، فروشگاههای تازه تاسیس کلی قسط و بدهی دارن. اگه چند ماه تحمل کنید همه شون جمع میکنن و میرن. تو فروشگاه سیصد نفر دارن کار میکنن از حسابداری بگیر تا باربری و فروش و ... تقریبا یک پنجم محله دارن از اینجا نون میخورن.»
☘️مهرداد با صدای آرام گفت: « اونا فقط دنبال بیچاره کردن ما هستن.» نگاهی به پدرش انداخت و ادامه داد: «جواب محبت آدمها رو به موقع بدین، محبتهای تاریخ گذشته عطر و طعم ندارن. میوهی درخت محبت پدرم، نیت خیر و کمک کردن به همسایههاست؛ اما محبت هم مثل سکهای که تو قلک بندازی، دیگه نمیشه درش آورد مگه اینکه قلک رو بشکنی.»