حرف ناگفته
🍃پای مریم به قابلمه ی شیر، گیر کرد. ظرف شیر روی قالی ریخت. مادر عصبانی دنبال مریم به راه افتاد. دخترک اما زیر میز پنهان شده بود. مادر فریاد کشید و نام مریم را صدا زد.
☘️مریم میلرزید. مادر فریاد میزد. مریم باز هم می لرزید. بالاخره مادر از اتاق بیرون رفت و مریم یواش یواش و سلانه سلانه خودش را از زیر میز بیرون آورد. سراغ مادر رفت و مادر همینطور که مشغول آشپزی بود گفت: «کجا بودی؟»
🌾مریم باز لرزید اما بر لرزش غالب شد: «می خواستم جواب تلفن رو بدم که تلفن قطع شدو پامبهقابلمه گیر کرد.»
✨مادر چاقو و گوجه را کنار گذاشت و سراغ مریم رفت. او بازهم ترسید. مادر این بار لبخند زد. مریم لبخند مادر را دید. کمی قلبش آرام گرفت. مادر، فرزندش را در آغوش کشید. مریم قلبش آرامتر زد. اشکهاش از گوشه ی چشم هایش پایین آمد: «مامان من که همیشه تو رو دوست دارم. پس چرا همش دعوام میکنید؟ تازه بعضی وقتا اصلا نگاهم نمیکنید و همش سرتون تو گوشیه!!» این بار مادر گریه کرد. دختر آرام شده بود؛ اما دستهایش می لرزید.