🍃جیبش را گشت. کلید خانه را پیدا نکرد. مادر به حمید گفت: «چیزی شده؟»
☘️_کلیدم جامونده خونه!
⚡️سحر تو کالسکه خواب بود. پارسا هم کلافه نوک کفش پای چپش را به دیوار میکوبید و پشت سرهم میگفت: «تشنمه، آب میخوام.
✨نسرین پیشانیاش عرق کرده بود. وسایل را کنار دیوار گذاشت. از شدت ناراحتی میخواست سر حمید فریاد بکشد که بچه! چرا حواستو جمع نمیکنی؟
🌾اما به خودش گفت:«تو نوجونی، خودمم از این حواسپرتیها داشتم. وقتی هم پدر یا مادرم داد و فریاد راه میانداختن؛ چقدر رنج میبردم. حالا مادر شدم و در برابر حواسپرتی پسر نوجونم قرار گرفتم.»
☘️ناگهان چشم نسرین به سر کوچه افتاد: «حمید،! اون ماشین بابا نیست که داره میاد؟ »
🍃حمید سرکوچه را نگاه کرد و از پلاک ماشین گفت: «آره خودشه! »
💫پدر حمید ماشین را جای همیشگی کنار دیوار پارک کرد. او پیاده شد به سمت خانوادهاش آمد. بعد از سلام و احوالپرسی کلید را به حمید داد تا در را باز کند.
حمید پشت سر پدر و مادرش وارد خانه شد.
ناصر گفت: «یادم رفت شیرینی رو بردارم، موند تو ماشین!» حمید سریع به سمت در رفت و گفت: «من میرم میارم.»
✨ طولی نکشید حمید با جعبهی شیرینی برگشت. نسرین با دیدن جعبهی شیرینی گفت: «همیشه شیرین کام باشی ناصر جان! »
ناصر خندید و کنار حمید نشست: «خبر خوش رو من بدم، راستش امروز صبح، به لطف خدا یه خونه دو خوابه قولنامهای معامله کردم. »
💫_خدا رو شکر.
⚡️حمید به پدرش گفت: «یه اتاق برا منو پارسا!؟»
🍃_آره عزیزم!
✨نسرین همین طور که خانوادهاش را تماشا میکرد از ذهنش گذشت: «برای عوض کردن زندگی برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هرچند سال داشته باشیم؛ هرگونه که زندگی کرده باشیم و یا هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم در هر لحظه و در هر نفسی؛ مهم رشد کردن و شکوفایی است باید رفتارهای اشتباه را دور ریخت. »





