عطر دست مادر
صبح زود از خواب بیدار شد. نگاهی به بچهها انداخت. به آشپزخانه رفت. کارهای روزانهاش را انجام داد. چند تا کوکو سیبزمینی درست کرد تا بچههایش نهار داشته باشند.
🍃مهناز وارد آشپزخانه شد و سلامی به مادر داد. کبری به او گفت: «دخترگلم! میرم سرکار، براتون کوکو درست کردم. مواظب مینا باش.»
☘️_چشم مامان.
⚡️_مهناز! کلید دارم، زنگ در رو نمیزنم. وقتی خونه نیستم، در خونه رو برای هیچ کس باز نکن.
💫همسر کبری کارگر ساختمان بود. یک روز در هوای سرد پاییزی از بالای داربست فلزی سقوط کرد. بعد از این حادثهی ناگوار، کبری و دخترانش تنها شدند.
🍃کبری برای آشپزی و نظافت منزل به خانهی دکتر اکبری میرفت. آقای دکتر و همسرش گاهی مواد غذایی خشک به کبری هدیه میدادند.
🌾هنگام عصر کبری کلید را در قفل چرخاند. او با چهرهای خسته؛ اما لبخند بر لب وارد خانه شد. کیسه پارچهای دست دوز را کف اتاق گذاشت. بچهها با خوشحالی دور مادر جمع شدند.
✨مهناز سماور را روشن کرده بود. برای مادرش چای ریخت و آورد. کبری گفت: «بچهها چاییتون رو با این شکلاتها بخورید.»
✨_مامان! فردا هم میری؟
🍃_نه، مینا جان! فردا جمعهست، خونهام.
🌾_پس برامون غذای خوشمزه درست کن.
✨صبح جمعه وقتی بچهها از خواب بیدار شدند. عطر غذا فضای خانه را پر کرده بود.
مینا از جایش پرید و به سمت آشپزخانه دوید. مادر تا چشمش به مینا افتاد دستهای خود را باز کرد و مینا را به آغوش کشید و صورتش را بوسید.
🍃_برات قورمهسبزی خوشمزه پختم.
💫مینا از خوشحالی، آخ جون گفت و دستهایش را بهم کوبید.
