تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است


💡شاید این جمله را بارها شنیده باشید که گفته‌اند: «رفیق بی‌کلک مادر
هیچ به این فکر کرده‌ای چرا؟ »🤔

💯زحمت مادر برای فرزند چه از نظر مادی و چه معنوی بیشتر از پدر است.
مادر شرایطی را تحمل کرده است که هیچ‌کس حاضر به انجام آن نیست.

⭕️دوران سخت بارداری یک‌طرف و تغذیه فرزند از شیره جانش یک‌طرف. چه شب‌های طولانی بر بالین فرزندش بیدار مانده است از سوی دیگر.

🔺چه ایثارها برای خورد و خوراک و پوشاک فرزند نموده است و چه تشنگی و گرسنگی‌ها بر خود تحمل کرده است تا فرزندش آسایش داشته باشد.

🔆زیبا و جالب اینجاست که همه‌ی این موارد را با رضایت و بدون هیچ منت و چشم‌داشتی انجام داده است.

🔹حضرت امام صادق(علیه‌السلام) می فرماید:

🔸فردی خدمت رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و از نیکی به پدر و مادر سؤال کرد، حضرت فرمود:

🍁«به مادرت نیکی کن، به مادرت نیکی کن، به مادرت نیکی کن، به پدرت نیکی کن، به پدرت نیکی کن، به پدرت نیکی کن»؛ و نیکی به مادر را بر نیکی به پدر مقدم داشت.

📚اصول کافی، ج۲، ص۱۶۲.

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃 نوه‌هایی کوچکش در روضه‌  مثل پروانه می‌چرخیدند. دستمال‌کاغذی و قند و ... بین میهمانان روضه پخش می‌کردند. قربان صدقه‌شان رفت. بیست سال قبل لباس مشکی به تن فرزندانش می‌کرد. با لبخند به آنها‌ می‌گفت: « فرشته کوچولوهای خوشگلم پیش به سوی خدمت به امام حسین و یارانش. »

🌸 به فرزندانش فاطمه، علی و حسن همیشه می گفت: «هر کودکی یک‌بار در روضه‌ی اهل‌بیت برود و در آن‌جا نفس بکشد عاقبت‌بخیری‌اش تضمین‌شده هست. » دیدن نوه‌هایش در لباس خدمت به اباعبدالله مثل بچگی فرزندانش قلبش را پرضربان و چهره‌اش را خندان می‌کند.

☘️نه فقط نوه و فرزندانش؛ بلکه هر وقت روضه‌ای می‌رود و در آن‌جا کودکی را می‌بیند که به عشق امام‌حسین در حال تلاش و کوشش‌است و به دنبال مادرش راه می‌افتد و ظرف قند را جلوی میهمان‌ها می‌گیرد، قبل از اینکه قند بردارد اول قربان صدقه‌ی آن کودک می‌رود، بعد ظرف را از دست کودک گرفته زمین می‌گذارد و دستان کوچکش را می‌بوسد و بعد هم پیشانی‌اش را بوسه‌باران می‌کند و در آخر هم دعا برای عاقبت‌بخیری او می‌کند و سپس ظرف قند را به او برمی‌گرداند.

 

صبح طلوع
۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💯برای این که کودکی دارای استقلال و اعتماد به نفس داشته باشید، باید همیشه برای تلاش‌های او احترام قائل شوید. 

⭕️وقتی او در حال انجام کاری است و متوجه شدید که او نمی‌تواند زود کارش را انجام بدهد یا به خوبی به اتمام برساند. 

🔻در این مواقع به جای جملات ناامید و سرکوب کننده تلاش کودک را مورد توجه قرار دهید.

❌مثلا به جای این که بگویید تو نمی‌توانی بند کفشت را ببندی یا چقدر طولش می‌دهی تا بند کفشت را ببندی. 

🔺می‌توان گفت: خوشحالم که داری با دقت زیاد تلاش می‌کنی تا بند کفشت را ببندی.

 

صبح طلوع
۱۹ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃مادرم در روستا زندگی می‌کند. چند روزی از ماه محرم می‌گذشت. به او زنگ زدم تا جویای حالش شوم. گفت:«دل‌تنگ نوه‌هایم هستم.»

☘️ناصر همسرم ما را به روستا برد. چون سر کار می‌رفت صبح جمعه برگشت؛ اما هنگام رفتن گفت: «پیش مادرت بمون، هر وقت خواستی زنگ بزن بیام دنبالتون.»

⚡️مادرم از دیدن ما خوشحال شد. علی و رقیه را به آغوش کشید. بعد از خوردن شام همراه مادرم آماده رفتن شدیم.

🍃وقتی مادرم نشست، علی پسر چهار ساله‌ام با صدای بلند گفت: «مامان! اونجا رو نگاه کن!»

⚡️_علی جان! بشین، سر و صدا کنی مجبور میشیم برگردیم خونه.

☘️علی لبش را کج کرد و ناراحت شد، جلوی مادرم چهار زانو نشست. سرش را به عقب چرخاند، صورت مادر بزرگش خیس اشک بود. بی‌بی دستش را بلند کرد و سر علی را نوازش کرد.

🍃رقیه دختر یک ساله‌ام در آغوشم خواب بود. چادر را رویش کشیدم، نسیم خنکی می‌وزید.
 
🎋یک مرتبه صدای ناله‌ای بلند شد که توجه همه را به سوی خود جلب کرد.

🍀علی از جایش بلند شد. دختر بچه‌‌ی سه ساله‌ای گریان چیزی گفت. علی چند گام برداشت و دستش را به ستون تکیه داد و با دقت نگاه کرد. به سمت من برگشت و گفت: «مامان! این دختره داره گریه می‌کنه، اجازه میدی از این آب نبات و پفک توی کیفت براش ببرم؟» اما دخترک نالان در اوج گریه‌اش گفت: «بابام کجاست!؟ عمه‌جون، من بابامو می‌خوام.»

☘️پسرم علی با غصه به جمعیت نگاه کرد.
رو به بی‌بی گفت: «چرا باباش نمیاد!؟»

ناگهان مردی درشت هیکل به دخترک نزدیک شد و فریاد زد: «ساکت شو! الان، اون چیزی رو که می‌خوای برات میارن. »
 
☘️به چهره‌ی علی خیره شدم، او لبخندی زد و زیر لب گفت: «الان بابات میاد دیگه! چقدر گریه می‌کنی!؟» طولی نکشید علی با چشم‌های گرد به جمعیت دور میدان، زل زد.

✨به جز صدای گریه‌ی پیر و جوان، زن و مرد؛ هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد.

🍂علی به سمت بی‌بی‌اش رفت و با بغض گفت: «این دختره باباشو میخواد؛ اینا چرا تشتی که روش پارچه‌ست رو دارن میارن!؟»

🍁بی‌بی از سوال علی همچون نان در تنور مانده در پای تعزیه «حضرت رقیه» جگرش سوخت.  با اشک زمزمه کرد:
السلام ای باب زارم السلام
السلام ای گل‌عذارم السلام

در کجا بودی که جانم سوختی
ز انتظاری استخوانم سوختی

بابا جان! ز رقیه خبر داری تو؟
بسته دستم به رسن، هیچ خبر داری تو؟

شمر سیلی به رخم میزد و می‌گفت: «یتیم»
به اسیری بردن مرا، هیچ خبری داری تو؟

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💯گفت‌وگو برای مادر، بیش از پدر دارای اهمیت است. هر مادری با صحبت کردن حس می‌کند به خانواده‌اش نزدیک‌تر می‌شود.

⭕️گفت‌و‌گو و درد دل کردن یک مادر با فرزندش، فقط مادرانه است؛ اما گاهی فرزند گمان می‌کند که مادرش، قصد دخالت در امور کاری یا زندگی مشترک او را دارد.

❌این همان نقطه‌ای است که اغلب منجر به نگاه تند یا بی اعتنایی فرزند در هم کلام شدن با والدین می‌شود.

🔺شنونده خوبی برای پدر و مادرمان باشیم؛ زیرا لبخند مادر و رضایت پدر بهترین هدیه برای فرزند است.

🔹رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: «نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»*

📚*بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۰

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃وقتی پنج ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم برای رسیدن به هدف‌های خیالی‌اش به استرالیا رفت و دیگر برنگشت. مادرم مرا نخواست و ازدواج کرد و هرگز او را ندیدم.

☘️ یک لحظه مثل یک برگ خشکیده به آینه‌ی روبروی هال خیره ماندم. هر وقت یاد خاطره‌ی کودکی‌‌ام می‌افتم، حالم عوض می‌شود. با دقت به آینه نگاه کردم؛ چون همه اقوام می‌گویند: «خیلی شبیه مادرت شدی.»

🌾به خودم نهیب زدم: «بیل زدن توی این باغچه‌ی گذشته، برام هیچ ارزشی نداره، تنها یه چیز برام با ارزشه، اونم مادر بزرگ مهربونمه.»

⚡️مادر بابایم را عزیز صدا می‌زنم. یکی از آن روزها زانوهایم را بغل کرده بودم و گریه‌کنان، پشت سر هم می‌گفتم: «بابامو می‌خوام.»
عزیز جون بغلم کرد موهامو نوازش کرد و گفت: «ستاره! بریم برات پیراهن مشکی بخرم.»

🍃_عزیزجون! من پیراهن صورتی دوس دارم.

☘️_دختر قشنگم! اول یه قصه برات بگم، بعد بریم. روزی یه آقایی که امام بود، برای این که زیر بار ظلم نره، با خانواده‌اش میره سمت شهر کوفه، مردم اون‌جا خوب نبودن، کسی رو که ظالم بود دوس داشتن. اونوقت جنگ میشه، اون مردمی که خوب نبودن، تو لشکر ظالمه میرن و بهش کمک می‌کنن. امام تو صحرای کربلا با هفتاد و دو تا یارانش با شجاعت می‌جنگه؛ ولی چون دشمن‌ها زیاد بودن،امام شهید میشه.

☘️_عزیز جون! دختر هم داشت؟

✨_آره، اسمش رقیه بود. وقتی دل‌تنگ باباش شد، عمه زینب‌، نوازشش کرد. مسلمونا به خاطر این که امام حسین علیه‌السلام رو دوس دارن، ماه محرم مشکی می‌پوشن.

🍃_عزیزجون برا منم، پیراهن مشکی میخری؟
 
🍀عزیزجون پانزده سال با مهربانی، غم را از وجودم دور کرد. آقاجون هم به جای بابا مرا به آغوش کشید.

✨هر سال دهه‌ی محرم با عزیز جون برای عزاداری به مسجد می‌رویم؛ اما دلتنگ حرم اباعبدالله علیه السلام هستم.

 

صبح طلوع
۱۶ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✍️فرشته‌ی شش‌ماهه

🍃میز صبحانه را آماده کرد. سهراب با عجله چند لقمه نان و پنیر و گردو خورد. استکان چای را بالا برد تا بنوشد. نسترن گفت: « در مورد تصمیمت با پدر و مادرت صحبت کردی؟»

☘️_امشب میرم خونه‌ی پدرم و بهشون میگم. اگه دیر کردم نگران نشو، شامتو بخور.

🌾سهراب آماده شد و برای رفتن به شرکت سوئیچ ماشین را از آویز جا‌کلیدی برداشت. نسترن به عقربه‌های ساعت نگاهی انداخت. ساعت یازده و نیم شب بود که صدای باز شدن در را شنید. به استقبال سهراب رفت و پرسید:
«شام خوردی؟ »

⚡️_آره! تو چی؟

🍂_نه! از دلشوره نتونستم.

🎋سهراب وقتی به خانه‌ی پدرش رسید. یک گلدانی با گل‌های قرمز زیبا روی میز گذاشت.
بعد از سلام و احوالپرسی به پدرش گفت: «بابا می‌خواستم باهاتون تنهایی حرف بزنم برا همین نسترن رو نیاوردم. راستش تصمیم دارم بچه‌ای رو از شیرخوارگاه به فرزندی قبول کنم.
خواستم شما هم قبل از انجامش در جریان باشید و کمکم کنید.»

🍃_چه کمکی!؟

✨_شما و مامان بچه رو مثل نوه‌ی واقعی‌تون بدونید و اگه فامیل سوال و جواب کردن ما رو کمک کنید.

☘️پدر سهراب سکوت کرد؛ اما مادر به چشم‌های پسرش خیره ماند. مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:«با صبوری هم حکمت خدا رو می‌فهمیم، هم قسمت رو می‌چشیم و هم معجزه‌اش رو می‌بینیم.»

✨شنبه ساعت هشت صبح سهراب و نسترن با هم وارد شیرخوارگاه شدند. خانم مسئول بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «شما تمام مراحل سرپرستی رو پشت سر گذاشتید، بریم اتاق نوزادان.»
 
🍃نسترن از خوشحالی دست سهراب را فشار داد. خانم مسئول گفت: «کدوم نوزاد؟»

⚡️یک دفعه صدای گریه‌ی نوزادی بلند شد. نسترن به سمت تخت کوچکی رفت و نوزاد را به آغوش کشید. نوزاد در بغل نسترن آرام شد.

🍃خانم مسئول لبخندی زد و گفت: «این فرشته کوچولو، یه پسره شش‌ماهه‌ست. »

💫آن‌ها بعد از تکمیل شدن پرونده نوزاد را تحویل گرفتند. هردو با خوشحالی سوار ماشین شدند. سهراب به سمت خانه‌ی پدرش حرکت کرد.

🌸پدرش نوزاد را بغل کرد، در گوش راست اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و پرسید:«نوه‌ مون پسره یا دختره؟»

🍃سهراب با ذوق گفت: «بابا! پسره، با گریه‌اش ما رو به طرف خودش برد یعنی اون ما رو انتخاب کرد تا پدر و مادرش باشیم.»

✨مادر سهراب به چهره‌ی همسرش نگاه کرد، هر دو با هم گفتند: «اسمش، علی اصغر. »


#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس

🆔 @tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌بعد از دعوایِ پدر و مادر وقتی با آن‌ها حرف می‌زنید، حواستان باشد هرگز آن‌ها را نصیحت نکنید.

🔺تنها احساس خود را از دعوای آن‌ها بگویید.

♨️نصیحت و سرزنش کردن آن‌ها، زمانی که حال روحی مناسبی ندارند، شرایط و اوضاع را بدتر می‌کند. احساس خشم و عصبانیت در آن‌ها زیادتر می‌شود.

⭕️حتی ممکن است به حرف‌تان گوش نکنند و با خود بگویند تجربه کافی ندارد.

💯و مهم‌تر این‌که پدر و مادر بزرگ‌ترند و احترامشان واجب است.

💥سخن آخر:

🔺سعی کنید والدین خود را برای کمک گرفتن از مشاور و روانشناس ترغیب کنید.

💡به آن‌ها بگویید کسانی هستند که در حل این مسائل تخصص دارند. آن‌ها موضوعات را به صورت ریشه‌ای حل کرده و از درگیری‌های فیزیکی و روانی جلوگیری می‌کنند.

صبح طلوع
۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃قراربود مطلبی در مورد عشق بنویسد؛ ولی هر چه فکر می‌کرد چیز جالبی در میان داشته‌های ذهنی‌اش برای توصیف "عشق" پیدا نمی‌کرد، ذهنش قفل شده بود، مدام با خود تکرار می‌کرد: «عشق، عشق چیست؟ » اما به جایی نمی‌رسید، تصمیم گرفت به سراغ پدربزرگ، که داناترین فرد فامیل بود و همیشه او را از سردرگمی نجات می‌داد، برود.

☘️وقتی سوالش را از پدربزرگ پرسید، پدربزرگ گفت: «زهراجان پنجره رو بازکن.» 

🎋_آخ! بمیرم گرمتونه؟!

🌾پدربزرگ با لبخندی جواب‌داد: «دخترم مگه جواب سوالتو نمیخوای؟! می‌خوام برات توضیح بدم. »

⚡️قبل از اینکه زهرا چیزی بگوید، پدربزرگ شروع به تفسیر «عشق» کرد: «گوش‌کن دخترم صداها رو می‌شنوی؟ »

✨زهرا گوش‌هایش را تیزکرد، صدایی که می‌شنید صدای نی و سنج و دهل بود، اول محرم بود و گوشه کنار شهر پر بود از نواهای حسینی‌ و نوجوان‌های هم‌سن زهرا که در حال کمک به فراهم کردن مراسمات عزاداری بودند.

🍃پدربزرگ ادامه‌داد: «عشق همون چیزیه که نوازنده‌ی این نی داره فریاد می‌کنه، حتی صدای سنج که می‌شنوی! عشق همون صدای "لبیک یاحسین" گفتن‌های این جماعتیه که دارن عزاداری می‌کنن؛ البته دخترم فقط به حرف و فریاد نیستا، عشق راه‌رفتن به روش حسین علیه‌السلام و عمل به منش امامه، تا جایی‌که بتونی از چیزهایی‌ که امام‌حسین گذشت بگذری اون‌ وقته که دیگه زنده‌ می‌مونی، چون عشق امام مانع مرگه. »

🍃 زهرا گویی جواب سوالش را به کاملترین شکل گرفته‌باشد چشم‌هایش برق زد، قلم کاغذی برداشت وتندتند شروع کرد به نوشتن.

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


💎ما مادرها همه نگران تربیت حسینی فرزندانمان هستیم‌؛ اما برای رفع نگرانی چه باید کرد؟

✅گاهی به کودکانمان اجازه دهیم در هیئتها و مجالس، دستمالی بگردانند، استکانی بشورند، ظرفی جابه‌جا کنند.

💫در هرجا به خصوص خانه‌ی خودمان با دادن بلندگو به بچه‌های هفت هشت ساله به بالا، شرایط را فراهم کنیم تا اهل مداحی شوند‌.

💥از بچه ها بخواهیم در پخت نذری و پخش آن یا با پول دادن کمک کنند. ان شالله همه‌ی بچه هایمان، زیر خیمه‌ی ابی‌عبدلله باشند‌.

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر