تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

فرشته‌ی شش‌ماهه

پنجشنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

✍️فرشته‌ی شش‌ماهه

🍃میز صبحانه را آماده کرد. سهراب با عجله چند لقمه نان و پنیر و گردو خورد. استکان چای را بالا برد تا بنوشد. نسترن گفت: « در مورد تصمیمت با پدر و مادرت صحبت کردی؟»

☘️_امشب میرم خونه‌ی پدرم و بهشون میگم. اگه دیر کردم نگران نشو، شامتو بخور.

🌾سهراب آماده شد و برای رفتن به شرکت سوئیچ ماشین را از آویز جا‌کلیدی برداشت. نسترن به عقربه‌های ساعت نگاهی انداخت. ساعت یازده و نیم شب بود که صدای باز شدن در را شنید. به استقبال سهراب رفت و پرسید:
«شام خوردی؟ »

⚡️_آره! تو چی؟

🍂_نه! از دلشوره نتونستم.

🎋سهراب وقتی به خانه‌ی پدرش رسید. یک گلدانی با گل‌های قرمز زیبا روی میز گذاشت.
بعد از سلام و احوالپرسی به پدرش گفت: «بابا می‌خواستم باهاتون تنهایی حرف بزنم برا همین نسترن رو نیاوردم. راستش تصمیم دارم بچه‌ای رو از شیرخوارگاه به فرزندی قبول کنم.
خواستم شما هم قبل از انجامش در جریان باشید و کمکم کنید.»

🍃_چه کمکی!؟

✨_شما و مامان بچه رو مثل نوه‌ی واقعی‌تون بدونید و اگه فامیل سوال و جواب کردن ما رو کمک کنید.

☘️پدر سهراب سکوت کرد؛ اما مادر به چشم‌های پسرش خیره ماند. مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:«با صبوری هم حکمت خدا رو می‌فهمیم، هم قسمت رو می‌چشیم و هم معجزه‌اش رو می‌بینیم.»

✨شنبه ساعت هشت صبح سهراب و نسترن با هم وارد شیرخوارگاه شدند. خانم مسئول بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «شما تمام مراحل سرپرستی رو پشت سر گذاشتید، بریم اتاق نوزادان.»
 
🍃نسترن از خوشحالی دست سهراب را فشار داد. خانم مسئول گفت: «کدوم نوزاد؟»

⚡️یک دفعه صدای گریه‌ی نوزادی بلند شد. نسترن به سمت تخت کوچکی رفت و نوزاد را به آغوش کشید. نوزاد در بغل نسترن آرام شد.

🍃خانم مسئول لبخندی زد و گفت: «این فرشته کوچولو، یه پسره شش‌ماهه‌ست. »

💫آن‌ها بعد از تکمیل شدن پرونده نوزاد را تحویل گرفتند. هردو با خوشحالی سوار ماشین شدند. سهراب به سمت خانه‌ی پدرش حرکت کرد.

🌸پدرش نوزاد را بغل کرد، در گوش راست اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و پرسید:«نوه‌ مون پسره یا دختره؟»

🍃سهراب با ذوق گفت: «بابا! پسره، با گریه‌اش ما رو به طرف خودش برد یعنی اون ما رو انتخاب کرد تا پدر و مادرش باشیم.»

✨مادر سهراب به چهره‌ی همسرش نگاه کرد، هر دو با هم گفتند: «اسمش، علی اصغر. »


#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس

🆔 @tanha_rahe_narafte

۰۱/۰۵/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی