عشق مانع مرگ است!
🍃قراربود مطلبی در مورد عشق بنویسد؛ ولی هر چه فکر میکرد چیز جالبی در میان داشتههای ذهنیاش برای توصیف "عشق" پیدا نمیکرد، ذهنش قفل شده بود، مدام با خود تکرار میکرد: «عشق، عشق چیست؟ » اما به جایی نمیرسید، تصمیم گرفت به سراغ پدربزرگ، که داناترین فرد فامیل بود و همیشه او را از سردرگمی نجات میداد، برود.
☘️وقتی سوالش را از پدربزرگ پرسید، پدربزرگ گفت: «زهراجان پنجره رو بازکن.»
🎋_آخ! بمیرم گرمتونه؟!
🌾پدربزرگ با لبخندی جوابداد: «دخترم مگه جواب سوالتو نمیخوای؟! میخوام برات توضیح بدم. »
⚡️قبل از اینکه زهرا چیزی بگوید، پدربزرگ شروع به تفسیر «عشق» کرد: «گوشکن دخترم صداها رو میشنوی؟ »
✨زهرا گوشهایش را تیزکرد، صدایی که میشنید صدای نی و سنج و دهل بود، اول محرم بود و گوشه کنار شهر پر بود از نواهای حسینی و نوجوانهای همسن زهرا که در حال کمک به فراهم کردن مراسمات عزاداری بودند.
🍃پدربزرگ ادامهداد: «عشق همون چیزیه که نوازندهی این نی داره فریاد میکنه، حتی صدای سنج که میشنوی! عشق همون صدای "لبیک یاحسین" گفتنهای این جماعتیه که دارن عزاداری میکنن؛ البته دخترم فقط به حرف و فریاد نیستا، عشق راهرفتن به روش حسین علیهالسلام و عمل به منش امامه، تا جاییکه بتونی از چیزهایی که امامحسین گذشت بگذری اون وقته که دیگه زنده میمونی، چون عشق امام مانع مرگه. »
🍃 زهرا گویی جواب سوالش را به کاملترین شکل گرفتهباشد چشمهایش برق زد، قلم کاغذی برداشت وتندتند شروع کرد به نوشتن.
