تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

✅ در بیشتر خانواده ها همکاری میان اعضای خانواده وجود ندارد یا به کمترین حالت خود رسیده است.

🔘 فرصتهایی مثل خانه تکانی، فرصتهای ناب وکمی  هستند که می‌توان با برنامه ریزی برای کار و بازی مشترک، آنها را بیشتر کرد.  

🔘 در این فرصتها افرادخانواده باهم به مکالمه، بازی، شوخی می پردازند. شاهد زحمات یکدیگر هستند.

🔘 فعالیت جمعی خود از اسباب آرامش روحی است و اعضای خانواده پیوند محکمتری باهم پیدا می‌کنند.

✅ برای این لحظه های گرانبها، وقت بگذاریم.

صبح طلوع
۰۹ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃 مهین از صبح به یک‌یک بچه‌هایش زنگ زد تا برای سالگرد پدرشان بیایند؛ ولی همه یک جواب دادند: «سرمون شلوغ وقت نداریم.» او فقط توانست بگوید: «باشه اشکال نداره به کارتون برسید.»

☘️بعد آهی کشید، خیره به عکس همسرش گفت: «دیدی حسن آقا نیومدن، هر کدوم کار دارن. حتی نپرسیدن حالت چه طور.»
در حالی که بلند می‌شد، گفت: «برم یه سر به آشپزخونه بزنم. برمیگردم. »

💫مهین در آشپزخانه همه چیز را آماده کرد.
با آژانس تماس گرفت. ظرف حلوا رو برداشت و چادرش را سرش کرد باز روبه روی عکس حسن آقا ایستاد و گفت: «خوب من دارم میام پیشت.»

⚡️سرمزار همسرش نشست و درد و دل کرد: « می‌بینی حسن آقا بچه‌ها بی‌وفا شدن. هی این همه زحمت کشیدی. زحمت اومدن سر مزارت رو هم نمیکشن. » همان طور درد ودل می‌کرد.
که سایه کسانی را حس کرد سر بلند کرد. دو پسرش و دخترش آمده بودند. ریحانه نشست کنار مزار پدرش و گفت: «مامان ما رو ببخش، حواسمون رفت پی کارهای خودمون. »

✨دست مادرش را گرفت و بوسید. محمد و علی هم کنار مادر نشستن و عذرخواهی کردند: «مامان باور کن سرمون شلوغ بود. »

🌾_اشکالی نداره پسرم کار همیشه هست؛ ولی بزرگترها یه روزی میرسه که نیستند؛ قدر کنار هم بودن بدونید.

 

 

صبح طلوع
۰۷ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به عمود هزار و یک رسیده بودیم. از درد پا چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.
اما کاری نمی‌شد کرد پیرزن عربی کنار دستم لنگان لنگان و با قامت خمیده اما تند راه می‌رفت آن قدر که از خودم خجالت کشیدم. با خودم گفتم آخر این پیرزن نه پا درد دارد نه کمردرد؟

☘️پاهای ناتوان و ضعیفش آبله نمی‌زنند؟
خواستم نزدیک بشوم و با او هم صحبت شوم اما پیرزن با عبای خاکی و شالی که چندین دور دور سرش پیچانده بود، اشک می‌ریخت و با گوشه‌ی عبا پاک می‌کرد.

✨گوش کردم و فهمیدم یکی از نغمه‌های قدیمی عربی را خطاب به دختر سه ساله می‌خواند. از زبان رقیه میخواند: «بابا بعد از تو کسی غمخوار ما نشد. »

⚡️منی که همواره روی پایت می‌نشستم، و تو برایم شعر می‌خواندی حالا در خرابه محله یهودی‌ها نشسته‌ام. دخترکان و باباهای یهودیشان دست هم را می‌گیرند و از مقابلم رد می‌شوند و من به یاد اشعار پدرم و مهربانیهایش، نوازشها و سخن گفتنهایش اشک می بارم.

💫تازه فهمیدم اصل روضه پای آبله دار نیست حجم نامهربانی در حق کودکی سه ساله است که در آن خانواده، جز مهر و عشق چیز دیگری ندیده و نشنیده و حالا این ظلم‌ها در حقش می‌شد‌. زخم پاهایم دیگر درد نمی‌کرد. اصلش این بود که سفر دیگر سخت نبود‌ اصلش این بود که در کوی عشق، باید عاشقانه می‌رفت و من گویی این مهم را از یاد برده بودم‌.

 

صبح طلوع
۰۶ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔘هنگام جدایی از کودک، حتما با او خداحافظی کنید. دور شدن و جدایی پنهانی، آثار سوئی مانند بی‌اعتمادی، القای حس‌ناامنی و اضطراب را به همراه دارد.

❌حتی برای شوخی و لحظه‌ای آنان را بی‌خبر رها نکنید.

 

صبح طلوع
۰۶ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃با آستین عرق پیشانی را پاک کرد. همان‌طور که به دیوار انبار سوپرمارکت تکیه داده بود، سُر خورد و نقش زمین شد.
شانه‌هایش از خستگی آویزان بود مثل برگ‌های گلدانی که چندین روز آب بهشان نرسیده باشد، به زور سرش را تکان می‌داد.

☘️مدیر سوپرمارکت از دوربین او را می‌بیند. صدایش در فضای خلوت سوپرمارکت اکو می‌شود: «محسن بدو قفسه‌های راهرو ششم خالی‌ست. الان مشتری‌ها سروکله‌شون پیدا می‌شه. »

🌾محسن با همه‌ی این‌ها کارش را دوست دارد، مخصوصا وقت مزد گرفتن، مزه لذت کار زیر دندان‌هایش حس می‌شود. آن روز محسن خداخدا می‌کند زود تعطیل شود، تا همه‌ی دارایی‌اش را یکجا به پدر قطع نخاعش بدهد.
دست پدر را ببوسد. سرش را در آغوش پدر رها کند. موهای فرفری‌اش زیر نوازش دستان پدر مثل فنر صاف و پیچ‌پیچ شود.

⚡️محسن خدا را شکر می‌کند که با کار کردن پاره‌وقت او موافقت کرده‌اند تا ترک تحصیل نکند. وقتی دوستش آرش از او پرسید: «محسن تو چطور این همه کار می‌کنی و همیشه شاگرد اولی؟ »

✨محسن خنده‌ای کنج لبانش نقش بست. ادای آدم بزرگ‌ها را در‌آورد و گفت: «جانم بهت بگه! موفقیتم ارتباط زیادی داره با زود از خواب بیدار شدن، سخت کوش‌ترین آدم جمع بودن، کمک خواستن، تحملِ شکست دوباره و دوباره و کار کردنِ مداوم برای پیشرفت خودم و کمک به خونوادم. »

💫آرش! اما باورش نمی‌شود محسن عاشق کار کردن باشد. آن‌هم پادویی در یک سوپرمارکت.
ولی برای محسن مهم نیست کجا کار می‌کند، همین‌قدر وقتش به بطالت نمی‌گذرد و دل پدرش را شاد می‌کند لذت می‌برد.

صبح طلوع
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


⭕️مواقعی پیش می‌آید که والدین بخاطر بی‌حوصلگی یا عدم توجه به زمان، سراغ فرزندان خود را می‌گیرند.

❌مثلا صبح‌زود یا ظهر وقت خواب با فرزند خود تماس می‌گیرند.

💯در چنین مواقعی نیز فرزندان باید با روی گشاده پذیرای آنان باشند.

🔘فراموش نکنند که همین والدین برای کمک و اجابت خواسته‌های آنان، نه تنها از خواب پریده‌اند؛ بلکه اصلا شب تا صبح را نخوابیده‌اند.

✅ پس حواسمان باشد همواره و در هر شرایطی باید با والدین خود با احترام برخورد کرد.

صبح طلوع
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃تقریبا تا ساعت دوازده بیدار ماندند. درباره همه چیز صحبت کردند. مرجان خمیازه‌ای کشید و گفت: «من دیگه خوابم میاد.»
پتو را آرام روی مرضیه کشید و با گفتن شب بخیر اتاق را ترک کرد.
 
☘️صبح مرضیه با نوازش دستی از خواب بیدار شد. خیال کرد مادرش او را بیدار می‌کند. چشم‌هایش را باز کرد؛ اما یادش افتاد خانه‌ی خوشان نیست، بلکه خانه‌ی خواهرش مرجان است.مرضیه با بغض گفت: «یه لحظه فکر کردم خونه‌ی خودمونه، مامان داره بیدارم می‌کنه!»

🎋مرجان کنارش نشسته بود و همین‌طور که موهای او را پشت گوشش می‌داد گفت: «دیگه کم‌کم باید عادت کنی!»

🍂باشنیدن حرف‌های مرجان اشک در چشمان مرضیه موج زد.

⚡️_چرا ساکتی؟

☘️_چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت.

مرجان دست مرضیه را در دستانش گرفت: «عزیزم نگران نباش! تو که نمی‌تونی به تنهایی تو اون خونه زندگی کنی. این‌جا هم خونه‌ی خودته، بهش عادت می‌کنی. »

☘️_آبجی! دلم برا مامان و بابا تنگ شده.

✨_عزیز دلم حالا پاشو! صبحانه آماده‌ست. صدای حسن کوچولو رو می‌شنوی، داره گریه می‌کنه! میگه بدون خاله اصلا حموم نمیرم!

🍃مرضیه از حرف خواهرش لبخندی زد. مرجان دست او را گرفت تا از رختخوابش بلند شود.

💫پدر و مادرشان هنگام بازگشت از مسافرت در سیل گرفتار شدند و در آن حادثه جان باختند. مرضیه به خاطر این که مرجان باردار بود، همراه پدر و مادرش به شهرستان نرفت.

🍂مرجان هم غصه‌دار مصیبت از دست دادن پدر و مادرش بود؛ اما به خاطر مرضیه صبوری می‌کرد.مرضیه هفده سال بیشتر نداشت و مرجان می‌خواست در این شرایط خاص، مراقب او باشد.

 مرضیه مانند جوجه‌هایی که از لانه بیرون افتاده‌اند؛ با چشمانش التماس آغوش گرم مادرش را داشت و در میان هیاهو و شلوغی قبرستان با نگاهش دنبال دست‌های پر مهر پدر در میان مردم ناآشنا. ناگهان مرجان خواهر کوچکش را به آغوش کشید و به پدر و مادرش قول داد که از تنها یادگاری آن‌ها همچون مادری مهربان مراقبت کند.


 

 

صبح طلوع
۰۲ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺حال خوب یعنی؛
با هرسختی‌ای هم که باشه، بتونی حال خودت رو مدیریت کنی،

❌فریاد نکشی، ناشکری نکنی، بزرگوارانه و بزرگ‌منشانه برخورد کنی.

⁉️چرا؟
چون مادر قوام خونه است،
وقتی خوش‌اخلاق و مهربونه و حالش خوبه، حال همه‌ی اهالی خونه خوبه
و خدا نکنه که حال مادر خوب نباشه...

💯پس تلاش کن همیشه خوب باشی.

صبح طلوع
۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای ناله‌ی یاحسین او می‌آمد. امروز دومین روزی‌ست که سید را به قصد کُشت می‌زنند. صدای غُرش رعدوبرق و تاریکی شب، ساعاتی دلهره‌آور و استرس‌زا را بر اردوگاه تکریت حاکم می‌کند. سید را با حالی نزار و آش و لاش وارد سوله می‌کنند.

☘️با دیدن وضع رقت‌بار سید فقط به جرم داشتن قرآن جیبی که از موارد ممنوعه به حساب می‌آید؛ حس دوستی را در اعماق قلب‌ها می‌نشاند.

🍁دلِ سنگ غلام سیاح که همه او را به جاسوسی از اُسرای اردوگاه می‌شناختند، هم نرم می‌کند و اشک از گوشه‌ی چشمان دُرُشت و بادامی‌اش به روی دستمال یزدی‌اش می‌چکاند.
آسمان هم به مظلومیت سید می‌گرید و قطرات باران از سقف موقت اردوگاه بر روی پتوهای چرک و خاکی می‌نشیند.

🌾سرما استخوان سوز و هوای خشک و سرد داخل سوله چاره‌ای جز پیچیدن پتو دور آن‌ها نمی‌گذارد. قاسم و سعید ابرها را زیر قطرات باران می‌گذارند. با این کار مانع نفوذ و رسیدن آب به روی افراد داخل سوله می‌شوند.
مدت‌هاست که به خاطر جیره‌بندی آب، مجبور به تیمم کردن برای نمازخواندن بودند.

🍂ابرها را درون سطل می‌چلاندند، به این وسیله آن آب را داخل آن جمع‌آوری می‌کنند.
ناله‌ی ضعیف سید به گوش بغل دستی‌اش صادق می‌رسد. دستمال‌هایی که بر جراحت‌های عمیق روی صورت و سینه او گذاشته بودند از خون سرخ سیدمظلوم گلگون شده است.

☘️صادق گوش راستش را به دهان او نزدیک می‌کند. حرف‌های آخر او را می‌شنود: «صادق از پدرم حلالیت بطلب! تنها پسر اویم؛ ولی او به من اجازه اومدن به جنگ رو داد. مادرم قرآن خوندن رو دوست داشت، می‌شه ازت خواهش کنم بعد از من، تو براش قرآن بخونی. »

🍂خس‌خس و نفس‌های بریده‌بریده او نشان از رفتن به آغوش ارباب بی‌کفن را می‌داد. خون‌ها از گلو به فضای دهان می‌آمد و به روی پتو می‌ریخت. اولین روز اسارت را خوب به یاد می‌آورد. سید خوش‌تیپ با هیکل و استیل ورزشکاری‌اش، پناهگاه ضعیف‌های اردوگاه شد. شکنجه‌های بی‌اَمان و پی‌در‌پی و خوراک کمی که نصف بیشتر آن را به بیماران می‌بخشید، از او اسکلتی خُشک و قلمی برجای ‌می‌گذارد.
لحظات پایانیِ عمرش به روی لب‌های کبودش، ذکر یاحسین خودنمایی‌می‌کرد. آن شب صورت سید، شبیه ماه شب چهارده می‌درخشید.

صبح طلوع
۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🔅یکی از اصول ارتباط با پدر و مادر این است که رابطه‌ما در عین صمیمیت، باعث بی‌احترامی به آنها نشود.

🔘سعی کنید در تمام چالش‌هایی که بین شما و والدینتان پیش می‌آید از ایجاد کردن بحران و جبهه‌بندی پرهیز کنید.

🔘برای مدیریت رابطه با والدین، نیاز است که مهارت کنترل خشم را فرا بگیرید. هرچقدر هم که عصبانی باشید هرگز این نکته را فراموش نکنید که درحال صحبت با والدین خود هستید.

🌱پدر و مادر قصد اذیت و آزار ما را ندارند؛ بلکه این اذیت‌ها برای عدم داشتن مهارت‌های ارتباطی است.

 

صبح طلوع
۳۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر