شب بارانی
🍃صدای نالهی یاحسین او میآمد. امروز دومین روزیست که سید را به قصد کُشت میزنند. صدای غُرش رعدوبرق و تاریکی شب، ساعاتی دلهرهآور و استرسزا را بر اردوگاه تکریت حاکم میکند. سید را با حالی نزار و آش و لاش وارد سوله میکنند.
☘️با دیدن وضع رقتبار سید فقط به جرم داشتن قرآن جیبی که از موارد ممنوعه به حساب میآید؛ حس دوستی را در اعماق قلبها مینشاند.
🍁دلِ سنگ غلام سیاح که همه او را به جاسوسی از اُسرای اردوگاه میشناختند، هم نرم میکند و اشک از گوشهی چشمان دُرُشت و بادامیاش به روی دستمال یزدیاش میچکاند.
آسمان هم به مظلومیت سید میگرید و قطرات باران از سقف موقت اردوگاه بر روی پتوهای چرک و خاکی مینشیند.
🌾سرما استخوان سوز و هوای خشک و سرد داخل سوله چارهای جز پیچیدن پتو دور آنها نمیگذارد. قاسم و سعید ابرها را زیر قطرات باران میگذارند. با این کار مانع نفوذ و رسیدن آب به روی افراد داخل سوله میشوند.
مدتهاست که به خاطر جیرهبندی آب، مجبور به تیمم کردن برای نمازخواندن بودند.
🍂ابرها را درون سطل میچلاندند، به این وسیله آن آب را داخل آن جمعآوری میکنند.
نالهی ضعیف سید به گوش بغل دستیاش صادق میرسد. دستمالهایی که بر جراحتهای عمیق روی صورت و سینه او گذاشته بودند از خون سرخ سیدمظلوم گلگون شده است.
☘️صادق گوش راستش را به دهان او نزدیک میکند. حرفهای آخر او را میشنود: «صادق از پدرم حلالیت بطلب! تنها پسر اویم؛ ولی او به من اجازه اومدن به جنگ رو داد. مادرم قرآن خوندن رو دوست داشت، میشه ازت خواهش کنم بعد از من، تو براش قرآن بخونی. »
🍂خسخس و نفسهای بریدهبریده او نشان از رفتن به آغوش ارباب بیکفن را میداد. خونها از گلو به فضای دهان میآمد و به روی پتو میریخت. اولین روز اسارت را خوب به یاد میآورد. سید خوشتیپ با هیکل و استیل ورزشکاریاش، پناهگاه ضعیفهای اردوگاه شد. شکنجههای بیاَمان و پیدرپی و خوراک کمی که نصف بیشتر آن را به بیماران میبخشید، از او اسکلتی خُشک و قلمی برجای میگذارد.
لحظات پایانیِ عمرش به روی لبهای کبودش، ذکر یاحسین خودنماییمیکرد. آن شب صورت سید، شبیه ماه شب چهارده میدرخشید.
