جایزه
🍃محمد دوان دوان خودش را به مادر که روی مبل، نشسته بود، رساند و ذوق زده گفت:«خب اول جایزهام را بدهید تا کاری که گفتید را انجام دهم.»
☘️مادر کمی خیره نگاهش کرد و مثل همیشه تسلیم ارادهی او شد. تنها کاری که توانست بکند این بود که ده هزار تومانی را از جیبش بیرون بکشد و بگوید: «این ده تومان، ده تومان هم رویش میگذارم اگر تا نیمساعت دیگر خانه را جارو زده باشی.»
🌾محمد، ده تومان را در هوا قاپید و خندان گفت: «باشد.» و بعد سرحال به سمت کامپیوتر دوید و در مقابل فریادهای مادر که او را صدا میزد، لبخند زد و گفت: «تا نیم ساعت زیاد مانده.»
⚡️محمود برادر مینا که این رفتار محمد را دید، گفت: «خواهرجان؛ هزارمرتبه گفتم: «بچه نباید عادت کند همه چیز را با جایزه انجام دهد. پدر و مادر باید پیش بچه آنقدر ابهت داشته باشند که اطاعت امرشان را برخورد لازم بداند. نه اینکه فقط به شرط جایزه کار کند.»
✨مینا، خودش هم میدانست بیجهت عذر میآورد: «بچهاند دیگر برادر. بزرگ میشوند و دیگر از این کارها نمیکنند.»
🍃برادر که از سادگی خواهرش به ستوه آمده بود، همینطور که از جایش بلند میشد و به سمت در خروجی میرفت، گفت: «از ما گفتن بود خواهر، بچه که پولی و با جایزه به حرف گوش کند، در واقع برای پدر و مادرش تره هم خرد نمیکند. همینطور هم بار میآید. چه جوان باشد چه نوجوان، فقط توقع مالی دارد. تازه اگر بنا به تشویق هم باشد، لزومی ندارد حتما مالی باشد چرا اهمیت در آغوش کشیدن، یا بارک الله گفتن، یا اصلا رضایت یا بوسه بر چهره شان، برایشان مثل جایزه نباشد؛ خلاصه از ما گفتن بود. من دوستتان دارم. خب دیگر مزاحم نمیشوم. خداحافظ.» و در را پشت سرش بست و خواهر را با تاثیر حرفهایش تنها گذاشت.
