ماهی قرمز
🍃صدای زنگ پیچید. سطل آب را کنار حوض رها کرد. خلیل به سمت در حیاط رفت. وقتی در را باز کرد نوشین به پدرش سلام کرد.
☘️ پدربزرگ نوههایش فرزانه و مهرناز را بوسید. دخترها به سمت اتاق دویدند. نوشین چادرش را روی جا لباسی آویزان کرد و به سمت حیاط برگشت تا به پدرش کمک کند.
✨مادر بزرگ به بچهها گفت: «دخترا تو اتاق بازی کنید.» ابروهای دختران گره خورد با هم پچ پچ کردند. خلیل به همسرش گفت: «به بچهها دو تا سطل ماست کوچک بده، بگو بیان تو حیاط.»
🌾_آخه، خطرناکه!
🍃_مواظب شونم.
⚡️پدر بزرگ روی پاشور حوض ایستاد. سطلهای ماست را پر میکرد به مهرناز هفت ساله و فرزانه یازده ساله میداد: «پای درختها خالی کنید. »
💫بچهها به همدیگر آب میپاشیدند و با صدای بلند میخندیدند. نوشین بعد از این که آب حوض خالی شد. با فرچه حوض آبی رنگ را شست و شیر آب را باز کرد، وقتی حوض پر از آب شد. ماهیهای قرمز را به داخل حوض انداخت. نوشین همراه پدر و مادرش به داخل پذیرایی رفت. طولی نکشید از پنجره اتاق رو به حیاط صدا زد: «بچهها آببازی بسه، بیایید توی اتاق.»
