تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است


 

🍃غلام علی را بعد از شهادتش، چند باری در خواب دیدم. آخرین بار که در خواب دیدمش، پرسیدم: کجایی مادر؟ چه خبر؟

🍀گفت: دارم می‌روم کربلا. هر شب جمعه می‌روم کربلا زیارت حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام.

📚یادگاران،جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی، به قلم سید احمد معصومی نژاد، خاطره شماره ۹۹

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌟وارد مسافرخانه شدیم. مهدی گفت: هر کس هر چیزی دوست دارد سفارش دهد.

 

🍛تا آماده شدن غذا وضو گرفته و نماز خواندیم. سر میز غذا که نشستیم دیدیم مهماندار یک کاسه سوپ گذاشت جلوی آقا مهدی. فکر کردم پیش غذاست. با خودم گفتم حتماً خورشتی چلوکبابی، چیزی سفارش داده است. 

 

🥖نان خشک روی میز را برداشت ترید کرد توی سوپ و شروع کرده خوردن.

 

راوی علی حاجی زاده

 

📚شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، صفحه ۳۵٫

 

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌺عباس میوه‌هایی را که معمولا در دسترس همه نبود، نمی‌خورد.

🌿می‌گفتم: قوت دارد بخور.
می‌گفت: قوت را می‌خواهم چه کار؟ من ورزش کارم. چطور موزی را بخورم که گیر مردم نمی‌آید.

🍀بعد صدایش را تغییر می‌داد و آمیخته با شوخی می‌گفت: مگر تو مرا نشناختی زن.

🍎میوه را که بر می‌داشت بخورد، کلی در دستش می‌چرخاند و براندازش می‌کرد و می‌گفت: سبحان الله.
تا کلی نگاه‌شان نمی‌کرد، نمی‌خورد.

📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صفحه ۲۸

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸بعد از شهادت علی، مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم.

 

🍃گفت: مادر چرا مضطربی؟

گفتم: نگران کم آمدن غذا هستم.

ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش.

 

🌿همه مهمان‌ها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد. 

 

📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۴۶

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

tanha rah

 

🔻چند پاسبان آمدند میدان بار و به بهانه گوسفندهای طیب به وی اهانت کردند.خون طیب به جوش آمد و سیلی محکمی به پاسبان زد.
مردم ریختندسرشان و ماشین شان را هم آتش زدند.
با دعوت طیب، مردم بازار راتعطیل کردندوسمت خیابان نخست وزیری به راه افتادند.

🔹طیب با اسد الله علم دیدار کرد وبابرکناری رئیس کلانتری وشهردار ناحیه همه چیز خاتمه یافت.

🔸وقتی طیب جلوی ساختمان رسید، چند نفر از مأموران او را به داخل ساختمان دعوت نمودند. او قبول نمی کرد.گفتند:فعلا بیا ناهار بخوریم تا بعد. ایشان گفته بود: با وجود جمعیتی که دنبالم آمده اند، تنها خوری نمی کنم.

⏳ساعتی بعد چند کامیون ارتشی دور مردم را گرفتند و برای همه جمعیت غذای تقسیم کردند. همه کنار خیابان ناهارشان که خورش قیمه بود خوردند و پدرم رفت داخل ساختمان.

📝راوی: بیژن حاج محمد رضا؛ فرزند شهید
📚 سه شهید؛حمید داودآبادی،ص ۱۹٫۲۰

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۷ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

deltang

🌺حمید آبادان که بود، نامه‌ای با یک عکس برایم فرستاده بود. عکس را می‌گذاشتم جلویم و نامه را با گریه می‌خواندم. تکیه کرده بود به یک نخلی در منطقه ذوالفقاریه با یک بادگیر سرمه‌ای.
به شوخی می‌گفتم: برای صدّام ژست گرفته بودی؟
گفت: ژست گرفته بودم که تو بپسندی.

🌸می‌گفت: عصرها که یادت می‌افتادم، می‌رفتم تپه‌ای یا تخته سنگی پیدا می‌کردم و به غروب نگاه می‌کردم. آن وقت بیشتر دلم برایت تنگ می‌شد.

📚نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان؛ ص ۲۶-۲۵

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

noon

 

 

🌹غلام علی خیلی مواظب لقمه حلال بود.

🌺با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا، موقع ناهار رسیده بودند. آقای قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر چه می‌خواهد بهش غذا بدهند. آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسر های مختلف.

🌻بعدها به مادرش تعریف کرد که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچه‌های نانوایی پیدا کردم یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور. نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو خوردم».

📚 یادگاران /جلد ۲۴؛ کتاب غلام علی رجبی/ به قلم سید احمد معصومی نژاد،خاطره شماره ۶-۵

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

kabab

 

🌺یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی‌ها.

در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می‌خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی مقدار زیادی کباب خریده بود.

 

🌺با خودم گفتم لابد به جز من، حسین مهمان‌های دیگری هم دارد که این همه خرج کرده است.

گفتم: این همه کباب خریده‌ای برای چه؟ زیاد می‌آید.

 

🌷گفت: نترس زیاد نمی‌آید.

سوار ماشین شدیم. خودش نشست پشت فرمان. تا به خود بیایم حسین به سمت یکی از محله‌های فقیرنشین اهواز راند. محله حصیرآباد. در خانه‌ای نگه داشت. یکی دو تا از کباب‌ها را لای نان پیچید. در خانه را زد. پسر بچه‌ای بیرون آمد. گفت بفرمایید نذری است.

 

🌱در آن روز، حسین شاید چهار پنج خانه دیگر هم سر زد و به هر کدام از آنها هم یکی دو تا کباب داد. حالا فقط دو کباب مانده بود برای خودمان.

رفتیم خانه حسین. حسین کباب‌ها را جلوی من گذاشت و خود را با نان و پنیر و سبزی مشغول کرد. هرچه اصرار کردم نخورد. 

 

🌼می‌گفت به مزاج من می‌‌سازد. مزاج معنوی‌اش را می‌گفت.

 

📚سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، صفحه ۷۹-۷۸

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

aboozar

 

🌹افطاری محمود بیشتر اوقات نان خرما بود. اگر کنار سفره خرما و شله زرد بود، فقط نان و خرما می‌خورد و اعتراض می‌کرد که چرا چند نوع غذا درست کردید؟

 

🌸یک بار گفتم: داداش! تو با این کارهایت می‌خواهی حضرت علی علیه‌السلام شوی؟! او که خودش فرموده نمی‌توانید مانند من زندگی کنید.

 

🌼گفت: مثل ایشان زندگی کردن کار سختی است؛ اما ایشان هرگز آن را نفی نکرده‌اند. اگر مثل حضرتش نشوم، می‌توانم حداقل ابوذر باشم.

 

راوی: خواهر شهید

 

📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، صفحه ۱۶ و ۱۷ خاطره شماره ۹ و ۱۰

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

zeinodin

 

 

🌹مجید استعداد خاصی در فراگیری زبان داشت. وقتی سقز مدرسه می‌رفت همانجا زبان کردی را از دانش‌آموزان یاد گرفت. یک نوار کردی آورده بود و برای ما ترجمه می‌کرد.

🌷همین زبان کردی هم در شناسایی‌ها چقدر به دردمان خورد:
🌼در یکی از شناسایی‌ها با این که لباس کردی تنمان بود، کردها به ما مشکوک شدند. طرف ما که آمدند، مجید ماند با آنها صحبت کند. ما هم به راه خود ادامه دادیم. از دور می‌دیدیم که هر چه سؤال می‌پرسیدند با تسلط به زبان کردی و با اعتماد به نفس پاسخ‌شان را می‌داد. گویی یکی از خودشان است. بالاخره دست از سر ما برداشتند.

راوی: خواهر شهید و محمد خوش نویس

📚شهید مجید زین الدین؛ نویسنده: لیلا موسوی؛ ناشر: حماسه یاران؛ نوبت چاپ: اول-۱۳۹۳ ؛ صفحات ۱۷،۲۲،۳۷و ۵۱

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر