تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃عبدالله از همان بچگی عاشق اذان بود. وقتی که در همان پنج شش سالگی مشغول بازی شمشیر بازی بود، وقتی متوجه می شد وقت اذان ظهر شده است، بازی را در همان گرماگرمش رها می کرد. شمشیر چوبی‌اش را می‌انداخت و بالای درخت توت می‌رفت. پیراهنش را در میآورد و با صدای بلند اذان می‌گفت.

☘️این رفتار آن قدر تکرار شد که رفته رفته اهل خانه و سپس در و همسایه ها او را بلال نامیدند. منطقه هم که رفته بود. شب جمعه‌ای بود که هنگام غروب هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صدای اذانش را شنید، خیلی به وجد آمده بود. گفت: «کاش زودتر کشفت کرده بودم. از فردا دیگر از بلند گو اذان پخش نمی‌شود. خودت باید زحمتش را بکشی.»

📚 سی و ششمین روز ؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق. نوشته: سیمین وهاب زاده مرتضوی، صفحه ۱۵-۱۷ و ۹۸-۹۹

صبح طلوع
۱۱ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷شهید مجید شهریاری

🍃استاد شهریاری زمان تولد ائمه علیهم‌ السلام، همیشه در اتاقش شکلات داشت و به ما تعارف می‌کرد.

☘️یک‌بار که شکلات تعارف می‌کرد، پرسیدم: «استاد به چه مناسبتی؟» گفت: «تولد امام هادی.»

💫با اینکه همه ائمه مقامشان با هم یکسان است و یک نور واحد هستند؛ ولی دانشکده این را رعایت نمی‌کرد. مثلاً برای تولد حضرت علی علیه‌السلام کلی شیرینی و شربت و گل پخش می‌کرد، ولی برای میلاد بقیه ائمه کاری نمی‌کرد.

🌾دکتر اما می‌گفت: «این‌قدر تنی و ناتنی نکنید. به‌عنوان کسی که اعتقاد داره، لااقل شکلات پخش کنید که همه بفهمن تولده.»

📚 استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری. نویسنده: فاطمه شایان پویا،صفحه ۱۵۳-۱۵۲

 


 

صبح طلوع
۱۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍃آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد. وقتی بیدار شد، گفتم: «چه شده؟»

☘️گفت: «خواب دیدم که من و امام خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه شدم رسول خدا (ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. برای اینکه به امام بی احترامی نکرده باشم، دست پاچه شدم و خودم را عقب کشیدم و با اشاره به امام گفتم: یا رسول الله (ص)! آقا از اولاد شمایند.

🌾 حضرت ضمن تأیید با امام رو بوسی کرده، دوباره سمت من متوجه شدند.
لب هایشان را روی لب هایم گذاشتند و دیگر برنداشتند. من از شدت شعف از خواب بیدار شدم. هنوز هم داغی لب های شان را روی لبانم احساس می کنم.

🍃گفتم: «انشاء الله رسول خدا (ص) سخنرانی های شما را تأیید کرده است.»
کمی سکوت کرده گفتند: «من مطئنم که به زودی اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد‌.» آن خواب شیرین، پیک شهادتش بود.

راوی: همسر شهید

📚 پاره ای از خورشید صفحه ۱۰۵ و ۴۴۷

صبح طلوع
۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷 شهید حسن باقری

🍃تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس.

  ⚡️برش اول:

🍃عصر بود که‌ از شناسایی‌ آمد. انگار با خاک‌ حمام‌ کرده‌ بود. از غذا پرسید. نداشتیم‌. یکی‌ از بچه‌ها تندی‌ رفت‌، از نزدیکی‌ شهر چند سیخ‌ کوبیده‌ گرفت‌. کباب‌ها را که‌ دید، خیلی ناراحت شد و گفت:«این‌ دیگر چیست؟»
زد زیر بشقاب‌ و گفت‌ «هر آنچه بسیجی‌ها خورده‌اند، از همان بیاور. اگر نیست‌، نان خشک‌ بیاور.»

💫برش دوم:

☘️اوج‌ گرمای‌ اهواز بود. بلند شد، دریچه‌ی‌ کولر اتاقش‌ را بست‌. گفت‌ به‌ یاد بسیجی‌هایی‌ که‌ زیر آفتاب‌ گرم‌ می‌جنگند.

⚡️برش سوم:

🌾در سخنرانی هایش به امام‌ صادق‌ (ع) اشاره‌ می‌کرد، که اصحابش‌ با اشاره‌اش می‌رفتند داخل تنور داغ‌. می گفت: «بسیجی‌ها هم‌ همین طورند. منطقه‌ی‌ دشمن، تاریک است و سی‌ کیلومتر پیاده‌روی‌ دارد، با همه‌ی‌ موانع‌. اما بسیجی‌ها می روند.» هر جا حرف‌ بسیجی‌ها بود، می‌گفت‌ «این‌ها پدیده‌ی‌ جدید خلقتند.»

⚡️برش چهارم:

🍃من‌ در بخش اعزام‌ نیرو بودم‌. دم‌ وضوخانه‌. خیلی‌ وقت‌ها موقع‌ اذان‌ می‌دیدم‌ آستین‌هایش‌ را بالا زده‌ و روی‌ صندلی‌ کنار در نشسته‌. می‌گفت‌ «بچه‌ها مواظب‌ باشید! مشتری‌های‌ شما همه‌ بسیجی‌اند. نکند با آنها تند حرف‌ نزنید.»

صبح طلوع
۰۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃حسن نبوغ نظامی عجیبی داشت. تقریبا کار با همه سلاح های سبک و سنگین را بلد بود. می گفت: «در بین ده هزار بسیجی مشهد فقط ده نفر می توانند صفر تا صد سلاح دوشکا را باز کنند و ببندند و من یکی از آن ده نفرم.»

🎋سربازی هم چون دوست داشت وسط درگیری ها باشد، رفت سیستان و بلوچستان.  سرهنگ حسنی فرمانده یکی از گردان های تکاور ناجا سر همین تسلطش بر روی دوشکا، حسن را  آجودان خوش کرد.

☘️می گفت: «بعد از زیارت امام رضا (ع) تنهاترین چیزی که می تواند بکشاندم مشهد، عروسی توست.» وقتی حسن شهید شد، تماس گرفتیم که حسن کلا دادماد شد. گفت: «یعنی چه؟»

🌾گفتیم شهید شد. جواب نداد. گویا گوشی از دستش افتاده بود. بعد که تماس گرفتم، گفتند بیمارستان بستری شده.

راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید

📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱-۶۰

صبح طلوع
۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷 شهید حسن قاسمی دانا

🍃برش اول:

🌺ارادت حسن به امام رضا (ع) دائمی بود. از نُه ساختمان سوری ها، یکی دست داعش افتاده بود و فرمانده سوری ها می خواست عقب نشینی کند. نگذاشتم، گفتیم: «صبر کن ما پسش می گیریم.» از ۲۰ نفر نیروهای پشتیبان تک تیر اندازان، نیروی داوطلب خواستیم. فقط شش نفر آمدند. با من و حسن شدیم هشت نفر. رفتیم طرف ساختمان.

☘️مکث کردم، گفتم: «حسن هشت نفریم ها!» گفت: «پس اسم عملیات امام رضا (ع) است. با نوای یا علی بن موسی الرضا (ع) وارد ساختمان شدیم.»

🌾تکفیری ها می پرسیدند: «من انتم؟» حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: «نحن شیعة علی بن ابی طالب(ع)، نحن ابناء فاطمة الزهرا(س)، نحن ابناء الحسین (ع).» با انفجار نارنجک ها و تبادل آتش حسن پرواز کرد.
هشت نفری با رمز ذکر امام رضا (ع) وارد معرکه شدیم. حسن شهید شد و من با هشت ترکش برگشتم عقب.

🌸برش دوم:

☘️بعد از شهادت حسن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: «حسن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهید شدی؟» گفته بود: «به خاطر این که شب های جمعه زیارت حرم امام رضا (ع) رفتنم قطع نشد.» راست می گفت؛ چهار سال برنامه ثابتش این بود. شب جمعه می رفت هیئت علمدار، بعد از آن تا صبح زیارت امام رضا (ع) بود و دم صبح کله پاچه می خورد و می آمد خانه.

راوی: شهید مصطفی صدار زاده؛ فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون و مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید

📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱ و ۶۷-۶۶

صبح طلوع
۰۶ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷 شهید حسن طهرانی مقدم

🍃حسن می گفت که رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفته‌ای را از روس ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم: «فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید.»

☘️به من خندید و گفت: «این امکان ندارد. این تکنولوزی فقط در اختیار روسیه است.» ولی بهش گفتم: «ما بالاخره این را می سازیم.» باز هم خندید.

🌾وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم.
دست به دامن امام رضا (ع) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی، متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی‌اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک های روسی.

راوی: علی رضا زاکانی

📚 خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی،صفحه ۷۴

صبح طلوع
۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃حسن می گفت: «با جمعی از فرماندهان سپاه رسیدیم خدمت حضرت آیت الله بهاء الدینی و از مشکلات اداره امور جنگ گفتیم. ایشان فرمودند: «ما در ایران یک طبیب داریم که شفا دهنده همه دردهاست. چرا حاجت های خود را از امام رضا (ع) نمی خواهید؟!»

☘️بعد از زیارت ایشان رفتیم، خدمت امام رضا (ع). یاد جمله آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که بهتر از شهادت چیزی نیست که از حضرتش بخواهم و خواستمش.
هنوز یک هفته از این زیارت نورانی نگذشته بود که امام رضا همه دردهای حسن را با شهادت التیام بخشید.

راوی: محمد گلزاری

📚خط عاشقی ۳؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)، گردآورنده حسین کاجی، باز نویسی: مهدی قربانی، صفحه ۵۵ (به نقل از کتاب من اینجا نمی مانم اثر علی اکبری صفحه ۹۶)

صبح طلوع
۰۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید حسن شاطری در مدتی که رئیس هیئت ایرانی بازسازی لبنان بود، کارهای ناممکنی را ممکن کرد. در کار یک شعار داشت و آن این بود که «بهترین کار با بیشترین زحمت در کمترین زمان.»

☘️شرایطی را که بانک بین المللی با تأیید مجلس بازسازی و توسعه برای جاده‌ها و پل‌ها اعلام کرده بودند، نمی‌پذیرفت. می‌گفت: «ما باید جاده‌ای بسازیم که تا پنجاه سال ماندگار باشد.»

🌾آنها می‌گفتند زیر سازی آسفالت ۲۰ سانتی متر و آسفالت روی کار دو تا چهار سانتی‌متر؛ برای عبور هشت الی نه میلیون اتومبیل.

✨مهندس در ابتدای کار، آزمایشگاه مرکزی خاک شناسی را تأسیس کرد و از هر ۱۵۰ متر نمونه خاک بر می‌داشتند و طبق نتایج علمی زیر سازی می‌کردند. در بعضی مناطق زیر سازی تا ۷۰ سانتی متر انجام می‌شد. آن هم برای عبور ۲۰ میلیون اتومبیل. برای عایق سطح زیرین زیرسازی هم ماده به نام ژئوتکستال از ترکیه، ایران و یونان وارد می‌کردیم. آسفالت روی کار هم پنج سانتی متر بود.

💫با همه این کارها هزینه تمام شده طرح ها، یک سوم هزینه‌هایی بود که حندین سال قبل انجام گرفته بود. شهید حسام می‌گفت: «اگر آمار و ارقام را اعلام کنیم و مردم بفهمند که طرح‌های قبلی با هزینه چند برابر و کیفیت پایین انجام شده رسوایی به بار خواهد آمد.»

📚 معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی،صفحه ۲۰۰-۲۰۱

صبح طلوع
۰۳ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷 شهید محمد هادی ذوالفقاری

🌾محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در فلافل فروشی جوادین کار می‌کرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می رفت، مراقب چشمش بود.

🍃برش اول:

در آن اواخر اقامت در ایران که در حوزه علمیه حاج ابوالفتح خان درس می‌خواند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد باهم برگردیم. در مسیر برگشت چند خانم بد حجاب را دید، با صدای بلند گفت که خواهرم حجابت را حفظ کن. در مسیر گفت: «دیگر از اینجا خسته شده ام. این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد. بعد از سفر کربلا دیگر دوست ندارم توی خیابان بروم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی از چیزها را از دست می دهد. چشم گناهکار لایق شهادت نمی شود.»

☘️برش دوم:

این اواخر وقتی می‌آمد ایران، در خیابان‌ها احساس راحتی نمی‌کرد و  چفیه‌اش را روی صورتش می‌انداخت. می گفت: «از وضعیت حجاب خانم‌ها خیلی ناراحتم و در رفت و آمدها نمی‌توانم سرم را بالا بگیرم.» معتقد بود اگر به نامحرم نگاه کند، از لحاظ معنوی خیلی عقب می‌افتد و راه شهادت بسته می شود.

📚 پسرک فلافل فروش؛ خاطرات شهید محمد هادی ذوالفقاری؛ صفحات: ۱۹، ۵۴، ۶۰-۶۱، ۶۹، ۸۹، ۱۳

صبح طلوع
۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر