تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃از همان کودکی به فوتبال علاقه داشت. کم کم که فوتبالش بهتر شد، دعوتش کرده بودند برای تیم منتخب استان قم.

☘️مانده بود چه کند؟! چون مؤسسه حفظ قرآن هم می‌رفت و لاجرم باید قید یکی را می‌زد. با ما هم که مشورت کرد، گذاشتیم به عهده خودش. آخرش به خاطر حفظ قرآن از خیر فوتبال حرفه ای گذشت.

راوی: پدر شهید

📚سند گمنامی؛ زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم احمد مکیان، تهیه و تدوین: گروه تحقیقاتی احیا، صفحه ۱۹-۲۰

صبح طلوع
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃روزی یکی از بچه ها از علی آقا پرسید: «امروز چند شنبه است؟» ایشان با تبسمی روز و تاریخ را گفتند.

☘️پرسیدم: «تبسمت برای چه بود؟»
گفت: «اگر دعاهای روزهای هفته را می خواندیم احتیاجی نبود که ایام هفته را از کسی بپرسیم.»

راوی: حمید شفیعی

📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،   صفحه ۹۷-۹۸

صبح طلوع
۲۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃گوشه کتاب خانه مقر انرژی اتمی به نام اردستانی سند خورده بود. صبح‌گاه تمام نشده می‌دوید سمت کتاب خانه و تا ظهر سر و کله اش پیدا نمی‌شد.

☘️با هیکل لاغرش خیمه می‌زد روی کتاب. شر شر عرق می‌ریخت؛ اما کتاب می‌خواند.
برگه‌های کوچکی هم داشت که از کتاب‌ها یادداشت برداری می‌کرد. روایات جدید را می‌نوشت. هر وقت هم که وقت خالی پیدا می‌کرد، خودش بود و مرور یاداشت‌هایش؛ مثل زمانی که بعد از صبح گاه، از لای شیارها بالای کوه می‌رفتیم.

راوی: حاج حسین یکتا

📚مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان،  صفحه۲۱۸

صبح طلوع
۱۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی سید مهدی موسوی شهید شده بود. آمدیم سر مزارش. در قطعه کناری چند قبر خالی بود. جعفر داخل یکی از قبرها خوابید. از من خواست سنگ لحد را بگذارم. قبول نمی کردم. اصرار که کرد، سنگ لحد برایش چیدم.

☘️ پنج دقیقه در سکوت گذشت. حالا جعفر شهید شده بود. آمدم گلزار شهدا. جعفر را در همان قبری که یک سال و نیم قبل درونش خوابیده بود می گذاشتند. این قبر همان قبری بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم.

راوی: حاج حسین یکتا

📚کتاب مربع های قرمز؛ صفحه ۴۰۰

صبح طلوع
۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃باردار بودم و نزدیک زایمان که کاظم از راه رسید. گفت: «مرحله اول عملیات تمام شده و باید یک هفته در موقعیت پدافند بمانیم و هفته بعد مرحله دوم پدافند انجام می گیرد. موقعیت مرخصی نبود؛ اما حاج همت زیر بار نرفت. به زور فرستادم مرخصی.» گفت: «من جای تو می ایستم تو برو. آن قدر اصرار کرد که زبانم بند آمد و در مقابلش تسلیم شدم.»

☘️گفتم: «یعنی الان حاج همت جای تو مانده منطقه؟» گفت: «بله دیگه! مرا فرستاده تا مادر شدنت را تبریک بگویم.» وقتی هم که درد زایمان مرا گرفت و به بیمارستان منتقلم کردند. شبانه خودش را رسانده بود. مثل پروانه دورم می گشت.

🌾می گفت: «حاج همت مرا بی سر و صدا فرستاده. یک روز بیشتر وقت ندارم. نمی شود بچه های مردم زیر فشار توپ و تانک باشند و من در شهر خوش بگردم. وقتی می گویند فلانی مسئول است؛ یعتی باید پاسخگو باشد؛ هم در این دستگاه اداری؛ هم در دستگاه خداوند.»

راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید

📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات  ۱۱۹و ۱۲۶-۱۲۵

صبح طلوع
۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید رجایی خیلی در تقلید از امام ثابت قدم بود. ایشان در زمانی واجب‌الحج شده بود که امام حج را به خاطر این که سازمان اوقاف دست شاه افتاده بود، تحریم کرده بود.

☘️ایشان هم حج نرفت. وصیت هم کرده بود که برایش به جا بیاوریم که برادرشان به جا آوردند.

راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید

📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۲۰۵

صبح طلوع
۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃شهید صانعی پور از بچه‌های واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. می‌خواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد.

☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که می‌رفتم عراقی‌ها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم.

راوی: شهید یوسف اللهی

📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰

صبح طلوع
۱۵ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 🌷 شهید علی چیت سازیان

🍃از منطقه داشتیم برمی گشتیم شهر، در آن سرمای زمستان یک مرد کرد با زن و بچه اش کنار جاده ایستاده بودند. علی آقا تا آنها را دید زد روی ترمز و رفت طرفشان. گفت: «می‌خواستم بروم کرمانشاه.»

☘️علی پرسید: «رانندگی بلدی؟» گفت: «بله.»
مرد کرد نشست پشت فرمان و زن و بچه اش کنارش و ما هم رفتیم پشت ماشین.  باد و سرما می لرزاند مان.

🌾لجم گرفت و گفتم« آخر مگر این آدم را می‌شناسی که به او اعتماد کردی؟»
در حال لرزش خنده ای کرد و گفت: «بله! می‌شناسمش. این ها از همان کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینان شرف دارند. تمام سختی های ما به خاطر این هاست.»

راوی: سعید چیت سازیان؛ پسر عمو و هم رزم.

📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، صفحه ۴۹

صبح طلوع
۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سید مهدی رفیق جانی و برادر عقد اخوتی ام بود. وقتی در عملیات بدر تیر به شکمم خورد، حالم بد بود. روی زمین افتاده بودم و دست و پا می زدم و منتظر تیر خلاص عراقی ها بودم.

☘️در این گیر و دار صدای سید مهدی را شنیدم. گفت: «یا علی! بلند شو.» با هر زحمتی بود مرا به کول انداخت و به خاکریز خودی رساند و صورتم را بوسید و رفت.

🌾وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم، سید مهدی خیلی شهید شده بود. خیلی دلتنگ دوستان شهیدم بود. در خواب سید مهدی را دیدم. با لباس خاکی بالای سرم ایستاده بود.
گفت: «ما رسم رفاقت را به جا آوریدم. اولین شبی که آمدی خانه، به دیدنت آمدم. تو هم سعی کن تسبیحات حضرت زهرا (س) را شمرده شمرده بگویی.»

راوی: حاج حسین یکتا

📚 مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، صفحه ۲۷۸-۲۸۰ و  ۲۸۵

 


 

صبح طلوع
۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


🍃هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳ ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه خانه آمد. گفت: «وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند.

🍂چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگ‌شان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.

🌾مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می‌رفت حرم دیر بر می‌گشت آن هم با چشم‌های خون. رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید.

☘️پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله.

💫وقتی می‌خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم.» او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود.

📚مجید بربری؛ زندگی داستانی حرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی، نویسنده: کبری خدا بخش دهقی،صفحه ۷۶-۷۸

 

صبح طلوع
۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر