تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃با سید مجتبی هم درس بودیم. با پیشنهاد سید از نجف پیاده به سمت کربلا راه افتادیم. در تاریکی هوا، مرد عرب تنومندی خنجر به دست، با نعره «پول و جواهر هر چه دارید رو کنید» زَهره ام را ترکاند. داشتم پول‌هایم را در می‌آوردم که سید با جستی و چالاکی خاصی، خنجر را از مرد عرب گرفت و آن را نزدیک گلویش گذاشت و با فریادی رعد آسا گفت: « با خدا باش و از خدا بترس. »

☘️رهایش کرد و گفت که برویم. من هنوز در فکر او بودم که با سرافکندگی پیش آمد و ما را به خیمه اش دعوت کرد. در کمال ناباوری سید دعوتش را پذیرفت. گفتم: «چگونه دعوت کسی را می پذیری که تا چند لحظه پیش، قصد غارت ما را داشت؟»

🌾سید گفت: «نترس! این ها عرب هستند و میهمان را ارج می نهند.» تا صبح خوابم نبرد. اما نواب و آن عرب راحت خوابیده بودند.

راوی: علامه جعفری

📚 سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، صفحه ۱۶

صبح طلوع
۰۲ آبان ۰۱ ، ۱۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃قرارشد شب عملیات والفجر سه نماز مغرب و عشاء را بخوانیم و حرکت کنیم. نماز مغرب که شروع شد، صدای گریه امام و مأمومین در هم شده بود. مکبر به امام و مأمومین التماس می‌کرد که نماز را زودتر تمام کنند. نماز مغرب یک ربع طول کشید. بعد از نماز امام جماعت با التماس از بچه خواست نماز عشاء را زودتر تمام کنند.

☘️رزمنده ها گفتند: «این نماز آخر ماست. می‌خواهیم با خدا حرف بزنیم. حاضریم قسمتی از راه را بدویم؛ اما نماز را زود تمام نکنیم.»

🌾بعد از نماز بوی عطر خاصی فضا را پر کرده بود. علی آقا از من پرسید: «تو هم بو را استشمام می کنی؟» گفتم: «تا به حال چنین بوی عطری به مشامم نرسیده بود.»

راوی: حمید شفیعی

📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۹۸

صبح طلوع
۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃مصطفی به عهد و پیمان هایش وفادار بود. در سال ۱۹۷۷ جنگ بین مسلمانان و مسیحیان در جریان بود. به خاطر عید قربان آتش بس سه روزه ای برقرار شد.

☘️در همین ایام با چمران رفتیم شناسایی. رسیدیم به سنگر دشمن. یکی از سربازان دشمن درون سنگر خواب بود. به چمران گفتم: « بکشیمش؟»

🌾چمران گفت: « نه! ما در حالت آتش بس هستیم و یک مؤمن هیچ گاه خیانت نمی کند. فقط اسلحه اش را بردار.»

💫وقتی برگشتیم این قضیه تا مدت ها نقل محافل بود که چمران در عین تسلط به دشمن، از ریختن خونش اجتناب کرده است.

راوی: عادل عون

📚چمران مظلوم بود؛ خاطراتی از شهید چمران، نویسنده: علی اکبری، صفحه ۲۳

صبح طلوع
۳۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی کاظم می‌آمد کنارش می‌نشستم و گرم صحبت می‌شدیم. من از دوستانم و او از دوستانش. نسبت به دوستان شهیدش ادب و نزاکت خاصی را رعایت می‌کرد.

☘️دو زانو می‌نشست. انگار که او حضور دارد و در حضورش قدرت تکلم ندارد. از خلق و خوی شان می‌گفت و لحظه شهادت‌شان و سلام بر سید الشهدای آخرشان و بی‌رو‌در بایستی گریه می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم که کاظم با آنها به حدی زیسته که فقط یاد آنها آرامش می‌کند.

🌾صحبتش که تمام می‌شد به جمع دو نفره خودمان بر می‌گشت و راحت می‌نشست و پایش را دراز می‌کرد و یا لم می‌داد.

راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید

📚 نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۱۰۷

صبح طلوع
۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃محمد جواد هر قدر گرفتارتر می شد، نمازهایش هم طولانی‌تر و دعاهایش بیشتر می‌شد.

☘️گاهی وقت‌ها هم حجره‌ای‌ها سر به سرش می‌گذاشتند. وقتی آماده نماز می‌شد، می‌گفتند: «نامه بنویس بیا خداحافظی کنیم؛ چون تا نمازت تمام شود، ما مرده‌ایم یا دست کم پیر شده‌ایم.«

📚 شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، صفحه ۳۱

صبح طلوع
۲۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃سید از قبل از انقلاب هم اهتمام ویژه‌ای به اذان و نماز اول وقت داشت. وقتی اذان می‌شد. در هر جا که بود فرقی نمی‌کرد؛ خانه، مغازه اداره. شروع می‌کرد به اذان گفتن.

☘️در یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود: «به آنهایی که می‌گویند روحانیون در جنگ حضور ندارند، می‌گویم که دو گروهان از نیروهای ما را طلاب قم تشکیل می‌دهند. در طول شش ماه که از جنگ می‌گذرد، حتی یک بار هم نماز جماعت را ترک نکرده‌ایم. چون اعتقاد داریم که نماز ما را حفظ می کند.»

راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید

📚آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری،صفحه ۱۸

صبح طلوع
۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی شهر نودشه آزاد شد، همت کلاس های آموزش نظامی را همگانی کرد. هر کس که می‌خواست، می‌توانست اسلحه و یک خشاب تیر بگیرد. صدای تیراندازی یک لحظه هم قطع نمی شد. وقتی ما اعتراض می‌کردیم که این کار شما علاوه بر ایجاد سر و صدا، اتلاف بیت المال هم هست.

☘️منطقش شنیدنی بود. می گفت: «من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید. این ها عطش اسلحه دارند؛ به حدی که برای گرفتن اسلحه حاضر به خود فروشی هم هستند. وقتی عطش شان بخوابد خودشان رها می کنند و می روند.»

🌾راست می گفت. بعد از یک ماه شهر آرام بود و فقط هر از چند گاهی صدای تیری می‌آمد.

راوی: مجید حامدیان

📚 برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری،صفحه ۲۵

صبح طلوع
۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃وقتی شهید رجایی در زندان بود، افرادی پول هایی می‌آوردند. اول فکر می‌کردم که هدیه است و می‌خواهند ببخشند؛ اما می‌گفتند که این مبلغ را از آقای رجایی قرض کرده بودند.

☘️یک بار شهید باهنر مبلغی حدود هشتاد هزار تومان آورد که به آقای رجایی بدهکار بودند. این مبلغ را دادم برادر آقای رجایی با آن کار می کرد و سودش را می داد برای مخارج خانه.

راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید

📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی،  صفحه ۲۰۲

صبح طلوع
۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃علی آقا بسیار کم غذا بودند و توصیه هم می‌کردند که بچه کم غذا بخورند و بقیه نیروی شان را از تلاوت قرآن بگیرند. خودش هم این گونه بود.

☘️با اینکه لاغر بود و وزنش به ۵۵ کیلو هم نمی‌رسید؛ اما قدرتی فوق‌العاده داشت. در شب عملیات والفجر ۳، نردبانی پنج متری داشتیم و باید با خودمان جهت عبور از موانع می بردیم. بچه از بردنش خسته شده بودند. علی آقا با اینکه بی‌سیم به پشتش بسته بود، نردبان را برداشت و سه کلیومتر آن طرف تر، تحویل بچه های معبر داد.

راوی: حمید شفیعی

📚رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۹۷

صبح طلوع
۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃مرتضی بیشتر برایم پدر بود تا برادر. زمستان بود و هوا خیلی سرد. مرتضی برایم یک کت خرید.

☘️فردایش که رفتم مدرسه. دیدم پسر خادم مدرسه بدون لباس گرم بود و می لرزید. کت را به او دادم. مرتضی از این که دیگر پول نداشت برایم کت بخرد، ناراحت بود. هر طور که بود یک بلوز ارزان برایم خرید.

🌾آن اوایل هم که رفته بودیم قم. یک شب نان گیرمان نیامد. مرتضی برای من یک چهارم سنگک با یک سیخ کباب خرید و خودش انار خورد.

📚مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی،  صفحه ۱۶

صبح طلوع
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر