تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

🍃نوجوانی عبدالحمید هم با نوجوانان دیگر فرق داشت. تماشای تلویزیون شاهنشاهی را در خانه تحریم کرده بود. تلویزیون مبله بود. درش را قفل می کرد.

☘️در یک مهمانی خانوادگی، یکی از خانم ها دستش را به سمت دراز کرد تا دست دهد. وحید بی‌تفاوت ایستاده بود. خانم با تعجب پرسید: «پسرم سرما خوردی؟»
عبدالحمید با هیبتی مردانه پاسخ داد: «نه! با نامحرم دست نمی دهم.»

📚 دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۴

صبح طلوع
۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃در فضای انقلابی دانشگاه رسم شده بود که دختران محجبه با پسران یک جا جمع می‌شدند و با هم تبادل نظر می‌کردند. بعدها معلوم شد اکثرشان سازمان مجاهدینی بودند.

☘️وحید این وضعیت را نمی‌پسندید. خدمت آیت‌الله خامنه‌ای رسید. پیشنهادش این بود که دخترها برای فعالیت بیمارستان را انتخاب کنند و پسرها کوه را. اگر دخترها هم قصد کوه دارند جدا و مراقبت دورادور مردان بروند.
آیت الله خامنه ای این نظر را پسندید.

📚دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۳۴-۳۳

صبح طلوع
۳۱ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

   

🍃نه ساله بود و جلوی مسجد جامع اصفهان مشغول وضو گرفتن. روحانی سیدی هم کنارش منتظر ایستاده بود تا با هم به مسجد بروند.

☘️دو زن بدون حجاب از درشکه پیاده شدند و به سمت عبدالله آمدند. گفتند: «بلدی از ما عکس بگیری.»

🌾گفت: «عکس که بلدم. اما تا روسری سر نکنید نمی گیرم.» آن دو زن نگاه متنفرانه ای انداخته و از آن دو دور شدند.

📚 تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۹

صبح طلوع
۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🍃سوم راهنمایی بودیم. کتاب زبان‌مان فرانسه و معلم‌مان خانم بسیار بد پوشش فرانسوی بود که فارسی هم درست و حسابی بلد نبود.

☘️بعضی ها خیلی خوش به حالشان شده بود؛ اما علی بیش از یادگیری زبان فرانسه، به دنبال دک کردن خانم معلم بود. به هر بهانه‌ای با او بحث می کرد.

🌾آخر هم رفتم سر وقت مدیر مدرسه و محکم گفت: «این خانم باید از این مدرسه برود.» آن روز ها دل و جرأتی می خواست گفتن این حرف.

راوی: کریم مطهری؛ همکلاسی

📚 دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام،  صفحه ۲۶

صبح طلوع
۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🌷شهید خرازی

🍃به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر (عج).

💫حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد.  کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. می‌گفت: «اینجا کجاست؟! اینجا پایتخت جمهوری اسلامی است.»  نچ نچ کنان ادامه داد: «اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری‌اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم‌ها مثل کرم در هم می‌لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟»

🌾به من گفت: «برو پایین به این‌ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: «اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی‌گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه بی تفاوت‌اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته‌اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان.» آن روز به حسین خیلی سخت گذشت.

راوی: علیرضا صادقی

📚 زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، صفحه ۴۱

صبح طلوع
۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃با همه کشتی می‌گرفت و همه را زمین می‌زد. محمود به او گفت: «با من کشتی می‌گیری؟» طرف که محمود را عددی نمی‌دید، بهش خندید.

☘️وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش کرد و گفت: «نمی خواستم زمینت بزنم، می خواستم بگویم:
مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده ای بگیری مردی.»
بعد آرام بهش گفت: «دوباره کشتی می گیریم جلوی همه. این بار تو برنده ای.» نمی خواست زمین خوردن کسی را ببیند.

راوی: حسین مختاری

📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۷

صبح طلوع
۲۶ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃عباس عاشق پرواز بود. پدرم همیشه به او می گفت: «عباس! بیا از این شغل خلبانی دست بردار. شغل خطرناکیه. بیا توی همین بازار حجره‌ای بگیر و دست به کار شو.»

☘️عباس می گفت: «من مرد آسمون‌هام. روی زمین بلد نیستم کاری بکنم.» وقتی از پرواز صحبت می‌کرد، طوری صحبت می‌کرد که آدم بهش حسودیش می‌شد؛ حتی به آن هواپیمای بزرگ و بی‌ریخت با این همه وقتی رحیم؛ برادرش دانشکده خلبانی قبول شد، عباس نگذاشت برود خلبانی.

🌾گفتم: «تو که عاشق پروازی؛ چرا می‌خواهی برادرت را از این عشق محرومش کنی؟» گفت: «رحیم به خاطر مطالبی که از من درباره خلبانی شنیده علاقه مندش شده. الان هم با خودش فکر می‌کند که با یک تیر دو نشان بزند؛ هم می‌رود دوره خدمت سربازی و هم خلبانی یاد می‌گیرد. اما به این نکته توجه ندارد که سربازی عمرش کوتاه است؛ اما نمی‌داند که اگر خلبان بشود باید تا آخر عمر سرباز بماند.»

🍃می‌خواست بگوید باید پای هزینه‌های شغل بمانی. در کنار نوش‌هایش، از نیش‌هایش هم استقبال کنی.

راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید

📚آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق،صفحه ۲۲ و ۳۴

صبح طلوع
۲۵ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🍃برش اول:

عباس عادت ساده لباس پوشیدن را از دوران دانشجویی داشت. می‌گفتم: «تو دیگر مجرد نیستی. مردم نمی‌گویند این چه زنی است که این دارد؟! حداقل دکمه‌های آستینت را ببند.» می گفت: «ول کن بابا.»

 ☘️راهپیمایی که می‌رفتیم با دمپایی می‌آمد. در یکی از راه پیمایی‌ها دمپایی‌اش در شلوغی جمعیت گم شد. گفتم: «دیدی حالا.» با پای بدون جوراب روی آسفالت داغ راه می رفت و می گفت: «اصلا کیفش به همین است که تاول بزند.»

🌾برش دوم:

لباس پوشیدنش اصلا به خلبان ها نمی رفت. به شوخی می گفتم: «تو اصلا با من نیا. به من نمی آیی.» می گفت: «تو جلوتر برو من هم مثل نوکرها دنبالت می آیم.» شرمنده می شدم. فکر می کردم اگر عباس می تواند نسبت به دنیا این قدر بی تفاوت باشد من هم می توانم. می گفتم: «تو اگر کر و کور و کچل هم باشی باشی باز مرد مورد علاقه من هستی.»

🍀برش سوم:

جوراب هم نمی‌پوشید. جایی که جوراب پایش دیدم، موقعی بود که با لباس خلبانی کف تابوت با لبخندی شیرین روی لبانش خوابیده بود.

📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، صص۲۷،۳۷و۵۰

صبح طلوع
۲۴ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘️آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمی‌شناخت، اجازه ورود نمی‌داد.


🍁مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: «برای چی تند برخورد کردی؟ نگهبان تازه به جبهه اومده شما رو هم نمی‌شناخت.»

🍃مصطفی ماشین را متوقف کرده و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت صورتش را بوسید و معذرت‌خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است، خندید و گفت طوری نیست.

🌾مصطفی ادامه داد: «می‌دانید چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. این حاج‌آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردم.» جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی ادامه داد: «اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه اشکالات کار خودمان را می‌فهمیم. روحانیت متعهد حلّال مشکلات است.»

✨این رفتار آقا مصطفی بسیار درس‌آموز بود. او هم پا روی نفس خود گذاشت و عذرخواهی کرد و هم حق مرا رعایت کرد.
 
📚 مصطفی ؛زندگی‌نامه و خاطرات شهید مصطفی ردانی پور،  ص ۱۰۰-۹۹

 

صبح طلوع
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌷شهید صیاد شیرازی

🍃علی واقعا خاک پای پدر و مادرش بود.
وقتی پدر بازنشسته شد، علی ترتیبی داد که باهم زندگی کنیم. خودش طبقه بالا می‌نشست و ما طبقه پایین. سر یک مسئله‌ای اختلاف نظری بین علی و پدر پیش آمده بود. البته من که آن موقع چهارده سالم بود، حق را به علی می‌دادم.

☘️پدرم علی را هل داد و روی زمین انداخت. علی آمد و خودش را انداخت روی پای پدر. آن قدر گریه کرد و پای پدر را بوسید تا آنکه راضی شد و بلندش کرد.

📚 خدا می خواست زنده بمانی؛ کتاب علی صیاد شیرازی. نویسنده: فاطمه غفاری. ناشر: روایت فتح. نوبت چاپ: هفتم-۱۳۹۵ صفحات ۱۶۸-۱۶۹ و ۱۸۴

صبح طلوع
۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر