تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت:  «سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم.»

سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد! گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟

سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.»

سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟»

افراگل
۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

زمزمه دعای ندبه از مسجد جمکران، او را سرخوش از عطر انتظار کرده بود. اشکهایش روی پهنای صورت سرازیر شده بود.

شوق رسیدن و خدمت به امام زمان(عج) او را بی تاب کرده بود. او همچنان دعا را زمزمه می کرد؛ آخر دعا صدایش بلند تر شد. مادرش خواب بود؛ با صدای امید، بیدار شد. نگران به سویش شتافت.

- امیدجان! چه اتفاقی افتاده ؟ خدای نکرده کسی فوت کرده؟

بغض گلوی امید را می فشرد و اجازه صحبت به او نمی داد. مادر از امید رو بر گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد؛ زمزمه دعای ندبه از مسجد جمکران او را نیز چون امید، بی تاب کرد و آرزو کرد کاش! بتواند در خدمت مولایش امام زمان(عج) باشد.

امید اشک هایش را با دستانش پاک کرد، گفت:«مادر چطور می تونم به خدمت مولا برسم و در خدمت او باشم؟»

مادرش با لبخند گفت:«عزیزم همین که به فکر امام زمان(عج) باشی و سعی کنی به خاطر امام زمان و به نیتش کار خیر انجام بدی و از گناه دوری کنی، در خدمت مولا بودنه.»

امید که از خوشحالی ذوق زده شده بود، تمام کارهایی که می توانست انجام دهد در ذهنش مرور کرد. یادش آمد که با دوستش، چند وقت قبل قهر کرده است، تصمیم گرفت با او آشتی کند و در درس ریاضی و قرآنش که مشکل داشت، به او کمک کند و ثواب آن را به امام زمان(عج) هدیه کند.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اولین قورمه سبزی زندگی مشترکشان را می پخت. هر چند دقیقه یک بار آن را هم می زد و مزه می کرد. مقداری نمک داخلش ریخت؛ برای آخرین بار چشید؛ دوباره نمک ریخت. برای آخرین بار مزه کرد. کاسه ای از قورمه سبزی پر کرد. جلوی آینه رفت؛ موهای بورش را شانه زد. وقتی از تمیزی ظاهر و مرتبی موهایش مطمئن شد. سینی به دست از پله های خانه دوطبقه پدرشوهرش پایین رفت.

زنگ خانه را زد. به محض باز شدن در سلام کرد. صورت سبزه مادر شوهرش با دیدن او تغییری نکرد، جوابش را به آرامی داد. مینا منتظر بود تا در خانه برای ورودش بازتر شود؛ اما مادر شوهرش میان در مثل کوه ایستاده بود. ذوقش کور شد. سینی را به سمت مادر شوهرش گرفت، گفت:« بفرمایید، برای شما آوردم.»

مادر شوهر به چشمان سیاه مینا خیره شد، یاد چشمان شهلایی دختر خواهرش افتاد. دلش می خواست مسعود با او ازدواج کند؛ ولی مسعود عاشق مینا شده بود. دندان های مصنوعی اش را بر هم فشرد، گفت:« ناهار داریم.»

تنها راه نرفته
۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از این طرف آشپزخانه به آن طرف می رفت. سری به آشپزخان زد و مجدد به سالن برگشت. چایی به دست و حواس به هزار طرف. حواسش همیشه به همه و همه جا بود. برایش زیاد مهم نبود کسی حواسش به او باشد یا نه.

چایی را جلوی حسام غرق در فوتبال گرفت:«بفرمایید آقا اینم چایی شما میل بفرمایید.»

طرف دیگر سالن زهرا خسته و عصبی از استرس و فشار امتحانات، موهای بلند سیاهش را در هم پیچاند و گفت:« وای مامان سخته نمیتونم نمیشه.» اشک از چشم هایش جاری شد.

دیدن اشک های زهرا، اشک به چشمانش آورد؛ اما با لبخند گفت:« نیگا نیگا نیگا... دختر که گریه نمی کنه اونم دختری که زهرا اسمش باشه تمام وجودش رو بنام ائمه زده باشن مامان و باباش.مگه می شه، مگه داریم؟»

دست های زهرا را در دستان گرمش گرفت تا آرام شود. زهرا زد زیر خنده،گفت:«مامان مگه می شه،مگه داریم؟!»

مادر روی موهای در هم گره خورده زهرا دست کشید،گفت:«ببین زهرا جونم، من بی خودی اسم شما رو زهرا نگذاشتم. قبلا برایت گفتم شما را نذر حضرت زهرا(س) کردم. حضرت زهرا(س) تنها ۹ سال داشت، اینقدر پرتوان و کوشا بود و آرام و منظم که به تمام کارهایش می رسید. پدرشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله او را ام ابیها صدا می زد. می دونی یعنی چه؟ یعنی مادر پدر.در همه ی کارهایش امید به خداوند داشت. کارهایش را با این گفته که من می توانم و تلاش می کنم و خداوند هم یاریگر تلاشگران است، همیشه با موفقیت به انجام می رساند. زهرا جونم الان الگوی ما زنان شیعیان باید ام ابیها باشد. شما که کاری الان نداری، تنها تکلیفت درس خوندنه. قربونت برم با این گفته که منم به حرمت اسمم باید بتونم درس بخونم و کاری کنم، درس بخون. منم کنارت هستم. اصلا منم می خونم، ببینم کدوممون زوتر تمومش می کنیم.»

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۰ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با سرفه های سوزناک پدر، بند بند وجودش پاره شد. می خواست حرفی بزند اما نتوانست. بغض وجودش را فرا گرفته بود. پدر اشاره کرد به خودکار روی یقه لباسش. کاغذی دستش داد. چند جمله با دستان لرزان روی کاغذ نوشت. سرفه، امانش را برید. پرستار سرنگی داخل آنژیوکت کرد. سرفه های پدر کمی آرام گرفت. نگاهش روی نوشته پدر بود که صدای بوق ممتد دستگاه، او را به وحشت انداخت. پرستار او را کنار زد و مشغول عملیات احیاء شد.

****

صدای گریه و شیون از بیرون به گوشش رسید. هیچوقت نتوانست به این صداها عادت کند. هر چقدر هم این بیماریِ ناشناخته، هر روز از آن ها کشته می گرفت اما برای او، تازگی داشت. غربتی که بیماران داشتند او را اذیت کرده و انرژی اش را کم می کرد. کاغذ دست خط پدر را از کشو در آورد و خواند:«نازنینم، از تو راضی ام. خدا هم از تو راضی باشد. ثابت قدم بمان. دعایت می کنم.»

با جرعه جرعه نوشیدن چای زنجبیلی اضطراب را از تن رنجورش بیرون کرد. هنوز همکارانش به استراحتگاه نیامده بودند و او ‌توانست با سکوتی که آنجا بود آرامش را به چشمانش برگرداند. سردرد، امانش را بریده بود. پلک هایش روی هم رفت و روی صندلی، خوابش برد.

دلتنگی و دوری از دختر شیرین زبانش، در خواب به سراغش آمد. دل سیر دخترش را بوسید و در کنار همسرش ناهاری که در بیداری نخورده بود را خورد. آب گوارایی از دست پدر گرفت و نوشید. سیب قرمز رنگ زیبایی را از مادر هدیه گرفت. با صدای یکی از همکارانش، از جا پرید: «معصومه. معصومه. بیا کمک. اورژانسیه.»

نگاهش به نگاه مضطرب و نگران همکارش گره خورد. ماسک و تلق محافظ را زد و دوید. صدای خنده های شیرین دخترش، با بوق ممتد دستگاه اتاق آی سی یو، قاتی شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مریم مدام به ساعت نگاه می کرد. دستانش را به هم می مالید. صدای در او را از جا پراند. مریم اجازه نداد سعید به اتاقش قدم بگذارد، گفت:« دیشب یک خوابی دیدم. میترسم تعریف کنم به واقعیت بپیونده. نگرانتم سعید.»

واقعا؟ منم توش بودم.. نکنه مرده ام؟

 وای نگو .. مردن بهتره از اینی که من دیدم. اصلا نمیتونم تصور کنم.

اِ آبجی، ی خداییی نکرده ای چیزی بگو خب.

سعید! واقعا جدی میگم،خیلی خواب بدی بود.  همش تقصیر توئه که دیشب با مامان بحث کردی و جلوی روش وایسادی.  امروز دیگه باید عذرخواهی کنی. داداش خوبم.

تنها راه نرفته
۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مرد:
زهرا جون روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. این غذا کی آماده میشه؟

زن:
عزیزم یِ کم صبر داشته باش. الان آماده می شه.

مرد:
اوه خدای من! هنوزم صبر کنم؟! بوش کل خونه رو برداشته، دیگه تحمل ندارم.

زن:
علی جون، اگه یِ ماه آشپزی نکنم اونوقت چکار می کنی؟

تنها راه نرفته
۲۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باران می بارید. سماور غل غل می کرد . نرگس سرمای سختی خورده و کنار بخاری زیر پتو دراز کشیده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. تبش بالا رفته بود. لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر هر چند دقیقه با طشت آب و نمک به سراغش می آمد. زیر لب ذکر می گفت و برای شفای او دعا می کرد.. چند لحظه ای کنار پنجره ایستاد بیرون را تماشا کرد. باران همچنان می بارید.

در روستایشان بیمارستان نبود؛ تا شهر چندین ساعت فاصله بود. با خود گفت: اگر پدرش زنده بود، الان می توانست او را به شهر و درمانگاه ببرد. اگر اتفاقی برایش بیفتد؟

تنها راه نرفته
۲۸ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

-وای رضا جان نمی دانی امروز چقدر سرمان شلوغ بود. رستوران شده بود پر از مشتری. سفارش پشت سفارش. من هنوز دسته اول کباب ها را روی زغال نگذاشته بودم، سفارش جدید می آمد. تند، تند فقط باید کباب به سیخ می زدم و آن را روی آتش می گذاشتم. انگار امروز همه دلشان هوس کباب کرده بود.

-خدا قوت عزیزم، با این زانو دردت از صبح تا حالا روی پا، حسابی خسته شده ای. با این وانت قراضه مان تا برسیم خانه حتما درد پایت بیشتر هم می شود. زهرا کوچولوی بابا امروز در مهدکودک چکار کرده؟

-بابایی امروز مهدکودک اولش خیلی خوش گذشت. خاله پروین برایمان کلی قصه تعریف کرد. بعدش من و نازنین با هم تاب و سرسره بازی کردیم. اما من خیلی خسته شده بودم. خوابم گرفته بود. هر چی خاله پروین گفت: بیا بغل خودم بخواب گفتم: من فقط  بغل مامان آرزو می خوابم.

تنها راه نرفته
۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اولین بار که پدرش او را با چادر دید خوشحال شد و او را تشویق کرد؛ اما مادرش که شبیه گذشته او بود با دیدنش خیلی ناراحت شد.

همان لحظه گفت: این گونی را چرا روی سرت گذاشته ای؟ بعد از عمری آبروداری الان به من خواهند گفت: دخترتان اُمل است.

در جواب تمام سخنان مادرش تنها لبخندی بر لب نشاند و به او نزدیک شد. محکم در آغوشش فشرد و گفت: قربان تمام دغدغه هایتان بروم مادر نازنینم.

با رفتار او مادرش کمی آرام شد؛ ولی آثار ناراحتی در چهره اش مانده بود. در همان لحظه نجواگونه خطاب به امام عزیزش گفت: امام عزیزم مواظبم باش تا به مادرم بی احترامی نکنم و دل او را نرنجانم.

از آن روز به بعد مادر به هر بهانه ای حجابش را می کوبید. سرزنش های مداوم مادر مانند تازیانه هایی بود که بر پیکر روحش فرود می آمد؛ اما او همچنان صبور بود. یک روز سحر روبروی آینه اتاقش نشسته بود و موهایش را با اتو صاف می کرد. دوست داشت در خانه حسابی به خودش برسد تا کسی فکر نکند اسلام با آرایش کردن مخالف است؛ بلکه آن را جلوی نامحرم منع کرده است.

تنها راه نرفته
۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر