تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

🌸مهدی و پدرش شب های تابستان مکان خوابشان  داخل حیاط  و  زیر سقف آسمان با ستارگانی  چشمک زن  و زیبا بود. آنها از خوابیدن در حیاط لذت می بردند چون ستاره ها محفل آنها را زیباتر می نمودند. مهدی تا زمانی که خوابش می برد، ستاره ها را می شمرد.

 

🍃معلم دینی اش را به یاد آورد که به آنها گفته بود: « امام زمان(عج) برای اهل زمین، امن و امان است.» از پدرش سوال کرد پدرجان! چگونه امام زمان(عج) مثل ستاره ها باعث ایمنی برای اهل زمین است؟

 

🌸پدرش گفت: «یعنی همه را از خطراتی که بخواهد به آنها برسد، حفظ می کند.» مهدی گفت: «چقدر خوب! پس ما یک ستاره زمینی هم به نام مهدی(عج) داریم که مواظبمان است و ما را حفظ می کند.»

 

🌷حضرت مهدی علیه السلام فرمود: «اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ کما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء.

من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند.»

 

📚بحارالانوار، ج ٧٨، ص ۳۸

 

@tanha_rahe_narfte

صبح طلوع
۰۶ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸در بزرگ و شیک خانه با فشار دکمه ای باز شد. به محض اینکه با مادرش وارد خانه شهین خانم شدند، دوچرخه مشگی رنگ اسپرت در گوشه حیاط به او چشمک زد. دلش پر زد تا سوارش شود و حتی تا سر کوچه رکاب بزند. دست دراز کرد تا فرمانش را بگیرد اما شایان، تک پسر شهین خانم، فوری روی زین چرم دوچرخه پرید و گفت: « صبر کن حالا، دوچرخه خودمه،بزار اول من بازی کنم.»

 

🍃 شایان نشست و آرام رکاب زد و محسن به دیوار حیاط تمیز و آب پاشیده شده‌ی خانه شهین خانم تکیه داد. پایش را بروی موزاییک های سفید حیاط می‌کشید و نگاهش همراه با چرخ های دوچرخه دنده‌ای شایان می‌چرخید و از این سمت به آن سمت می رفت. شایان با سرعت رکاب می‌زد. انگار که در آسمان ها پرواز می کرد. موهای لختش در هوا تاب می‌خوردند که با خوشحالی داد زد: « محسن نمیدونی چه حالی میده! بابام تازه خریده. اونقدر پدالش نرمه که نگوو!»

 

🌺محسن رویش را برگرداند می‌خواست بی تفاوت باشد و جلوی بال بال زدن دلش را بگیرد.

صبح طلوع
۰۴ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر می‌کرد، خودش را می‌دید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله می‌زند.از خودش و آینده‌اش ترسید، از شوهرش هم.

 

🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ می‌زند و شوهرش با خوش و بش جوابش را می‌دهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت.

 

🌺در فکر و خیال زن، جنازه‌ی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازه‌ی همسرش می‌گشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد.

 

🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجره‌ی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است.

صبح طلوع
۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃شب چادر سیاه خود را پهن کرد. مریم دوست داشت، زودتر از هر شب بخوابد. کارهای سنگین امروزش با وجود نق نق های امیرعلی برایش طاقت فرسا بود. همه جای بدنش تیر می کشید، نوک انگشتانش گزگز می کرد. استخوان هایش به ناله افتاده بود. صدای گریه امیر علی اعصابش را خط خطی کرده بود. بد خواب شده بود و طبق معمول باید او را بغل می کرد راه می رفت تا آرام شود. هر وقت همسرش به مأموریت می رفت امیرعلی ناآرام می شد.

 

 

🌸 دم دمای صبح بود که پلک هایش پایین افتاد و مژه های بلندش در هم فرو رفت، به آرامی او را سرجایش گذاشت. بعد از خواندن نماز خود را روی تخت خواب رها کرد. کم کم پلک‌هایش سنگین شد و بخواب عمیقی فرو رفت؛ امّا بیشتر از دو ساعت نگذشته بود که صدای زنگ تلفن روی اعصابش خط کشید.

 

 

🍃هر چه منتظر شد که صدا قطع شود فایده نداشت. با نوازش انگشتان روی پلک‌هایش، غبار خستگی را پاک کرد و با چشمان پر خوابی که به سختی باز شده بود، دنبال گوشی گشت تا صدایش را قطع کند و دوباره بخوابد . وقتی شماره‌ی مادر شوهرش را دید، بلافاصله تماس را برقرار کرد. مادر شوهرش با شنیدن صدای خواب آلود او کنایه زد: « مثل اینکه مزاحم خوابت شدم ببخشید اگر نگذاشتم تا ظهر بخوابی!»

افراگل
۰۲ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸با پر روسری حریرم خودم را باد زدم. چای داغی که بعد کیک شکلاتی خوردم، حسابی گرمم کرده است. دخترک صاحبخانه با آن پیراهن نازش، خوشحال کادوهای باز شده اش را به زیر بغل گرفت و با مراقبت به اتاقش رفت.

 

🍃خوردنی ها که تمام شد، خانوم های فامیل به تقلای حرف زدن افتادند و از سیر تا پیاز اتفاقهایی که در ذهنشان رسوخ کرده را با آب و تاب تعریف کردند.

 

🌺مهین خانوم با غیظ رو به همه پرسید:

 «شما دعوت شدید مجلس عقد دختر اشرف سادات؟ انگار که کلا فامیل هاش رو از یادش برده. دیگه ما رو هم دعوت نکنه پس کی رو دعوت کرده؟»

 

🍃خدابیامرزدت مادر که در خوبی ها مثل نداشتی! الان اگر اینجا بودی پیشانی سفیدت به چین می افتاد و میگفتی: «نه بابا ..خدا خیرشون بده. من که اصلا حوصله نداشتم بریم اونجا... .»

 

🍃نرگس خانوم، دختر عمه ام، سری تکان داد و گفت:« من میدونم همش تقصیر شوهرشه که دعوت نمیکنه. آب از دستش نمیچکه. درست مثل شوهر من. بخت و اقبال ندارم که. همش باید از دستش غصه بخورم.» گوشه ی چشمش را مروارید های سفید پر میکند.

 

🌸بجای دیگران تصویر مادر مهربانم جلوی چشمم را میگیرد و جوابش را میدهد: «عزیز دلم غصه نخور. اگه غم هات رو برای دیگران بگی، آرومتر که نمیشی هیچ . ناراحتی ات هم بیشتر میشه. عیب و ایرادای شوهرت رو توی دلت دفن کن و به هیشکی نگو... .»

صبح طلوع
۰۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍀پدر وارد خانه شد. مادر به استقبالش رفت. پدر، مادر را در آغوش کشید. گونه هایش را بوسید. مادر خسته نباشید گفت.

 

🌸بچه ها یکی یکی آمدند و با اشتیاق، پدر را در آغوش کشیدند.

دست او را بوسیدند. مادر گفت:«خوش آمدی جانا به خانه.»

 

پدر  نگاه پر مهری به مادر انداخت و گفت:«جان همه تویی.»

 

🌺 بچه ها سرشار از عشق و خوشحالی، به آن دو نگاه کردند و آماده شدند تا از سر و کول پدر بالا بروند.

 

مادر به آشپزخانه رفت تا چای و میوه برای مهمان تازه از راه رسیده اش بیاورد.

 

@tanha_rahe_narfte

صبح طلوع
۳۰ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃درد در وجود لیلا می‌پیچید.کاری ازدست کسی بر نمی‌آمد، پزشکها ناچار بودند بچه را به  سختی به دنیا بیاورند.

 

🌸چراغ امید در دل  لیلا رو به خاموشی گذاشت.تنها راهی که در اوج استیصال یادش می آمد، کمک خواستن از کسی بود که امید همه‌ ی ناامیدان بود.یاد نصیحت های مادرش افتاد. میان اشک و گریه وقتی داشت دخترش را راهی اتاق زایمان می‌کرد، گفت:«یادت نرود از اهل بیت کمک بخواهی.»

 

🍃بین درد ،ناامیدی وسکوت، درمیان قلبش فریاد کرد:«یا صاحب الزمان اغثنی.»

 

🌺دکترها شروع به کار کردند. بدون بیهوشی  و بی استفاده از دارو. تمرکزش را ازبدنش برداشت.

 

🍃با دهانی بسته فریاد کرد ودر میان اشک و بغض‌های فرو خورده، گنبد فیروزه‌ای را دید. زائرها را دید وهمنوا با آنها،نمازی در میان مسجد خواند.

 

🌸چشمهایش را بست وزیر لب خواند:« سلام علی آل یس... »اشک می ریخت و در مسجد نجوا می‌کرد.مدتی درهمین حال باقی ماند.با صدای گریه‌‌ی بچه بخود آمد.

 

🍃با دیدن کودکش، اشک از چشمانش جاری شد،گفت:«قربانت گردم. مولای من! سپاس!»

 

@tanha_rahe_narfte

صبح طلوع
۲۹ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

بغض گلویش را می فشرد. دلش چشمان بارانی می خواست. دوست داشت با یکی حرف بزند تا قلب مچاله شده اش از هم باز شود. وارد مسجد شد نگاهش زینب را که گوشه ای از مسجد نشسته بود  شکار کرد. پاهای بی قرارش به سمت او رفت سلام کم جانی به او کرد و گفت: زینب جون وقت داری باهات حرف بزنم؟ زینب با روی باز و گشاده گفت: چرا که نه! مگه ما چند تا ریحانه داریم؟!

ریحانه برای لحظه ای قند تو ی دلش آب شد و گفت: ببین زینب جون بعضی وقتا من حوصله هیچ کاری ندارم حتی همین ذکری که تو داری می گی،اعصابم خورد می شه، به هم می ریزم و از خودم بدم میاد. بهانه گیر میشم و  عُقده هام  رو روی سر یکی خالی می کنم.

زینب لبخندی نمگین به او پاشید و گفت: ریحانه جون همه آدما ممکنه بعضی وقتا این طوری بشن. زمانی که حال و حوصله داری واجبات و مستحبات رو انجام  بده؛ امّا وقتی حوصله نداری، فقط واجبات را انجام بده و به خودت سخت نگیر.

ریحانه که داشت حرف های زینب رو مزه مزه می کرد دهاش از تعجب باز ماند و گفت: چه جالب نمیدونستم! فکر می کردم فقط خودم این مشکل رو دارم

زینب لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت بعد انگار جرقه ای به ذهنش خورده باشد گفت: ببین یک پیشنهاد برات دارم! گاهی وقتا کارای به ظاهر ساده، دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای هستن. اون زمانا که حال و حوصله نداری حداقل اونارو انجام بده.

ریحانه: مثلا چه کارایی؟

زینب: همین نگاه کردن با لبخند و مهربونی به پدر و مادر خودش عبادته. مگه نشنیدی که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله می فرمایند: نگاه مهرآمیز فرزند به پدر و مادر، عبادت است.

ریحانه: چه خوب! نشنیده بودم. ممنون زینب جون خیلی کمک کردی. با حرفات آروم شدم.

 

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَیهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ

بحارالأنوار : ج 77 ص 149 ح 79 

 

 

@tanha_rahe_narafte

 

افراگل
۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مطهره، ترسان ولرزان قدم به خانه گذاشت.چهارچوب در، رنگ رو پریده بود و ته دلش را خالی کرد. طبق آنچه در دیدارهای قبل ازدواج و طبق گفته‌ی همسرش فهمیده بود، مادرشوهرش اهل ابراز احساسات نبود؛ اما دلسوز بود. همین چند گزاره‌ی کوتاه، به او دلگرمی داده بود که پامحکم کند وبرای اولین بار بعد ازدواج به خانه‌شان بیاید. دست گلی صورتی در دست گرفته بود که روی‌کارت هم رنگش، نوشته بود:«تقدیم به پدر و مادر عزیزم.»

صدای پایشان ضربان قلب مطهره را بالا برد. انگار کسی روی‌ ضربان قلب او، راه می‌رفت. مادرشوهرش ریز نقش، و سرخ وسفید بود . پشت سر او، پدرشوهر چهارشانه و قد بلندش ایستاده بود. مطهره تصمیم گرفته بود آنها را شبیه پدر و مادر خودش بداند،ناخوداگاه میان عطر بغل مادرشوهرش رفت و دست پدرشوهرش را مثل دست پدرش، بوسید. مطهره شنیده بود که هفت‌ثانیه‌ی ابتدایی برخورد، سرنوشت ساز است. لبخند روی لب را فراموش نکرده بود، دسته گل بدست آمده بود و سعی می‌کرد به تمام توصیه‌های استادش، عمل کند. پشت سرش مجید، از برخورد دوستانه‌ی پدر و مادرش با عروس جدید، به وجد آمده بود و احساس ‌کرد، آنها با نگاهشان، عروس و در واقع سلیقه‌‌ی پسرشان را تحسین می‌کنند.

مطهره درست برخورد کرده بود، دل آرام داشت و خوشنود بود به تصمیمی که گرفته بود؛ آخرین بار استادش در هنگام مشاوره، به او گفته بود: «یادت باشه حال و هوای هرکس به تو مثل حال و هوای دل توست به او، هرقدر با صداقت و دوستانه و البته هوشمندانه نه سیاستمدارانه، برخورد کنی، بی‌شک بیشتر درقلبشان جا می‌گیری. تو دختر خوب ،مهربان و پاکی هستی. لازم نیست نقش بازی کنی، فقط خودت باش و به آنها، به چشم پدر و مادرشوهر، نگاه نکن بلکه مانند پدر ومادر خودت و کسانی که اگر نبودند، همسرت هم نبود، نگاه کن. مطمئن باش دوستت خواهند داشت.»

در دلش سجده‌ی شکری به جا آورد و دست در دست مادرشوهرش به اندرونی خانه رفت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

-سلام خانم خونه خوبی؟ امروز نمیدونی چه حس قشنگی دارم.

چرا، چی شده؟دیدم از لحظه ای که از در حیاط آمدی تو بچه ها دورت کرده بودن، حالا چی گفتن که باعث خوشحالی وحس خوب اقامون شدن؟

-از دست تو خانم خونه.

-زود تند ،سریع،شروع به تعریف کن ببینم موضوع چی بوده.

-چشم بانو الان میگم. در حیاط رو تا باز کردم، بچه ها آمدن استقبال ،گفتم حتما یه خبری شده، آخه پسرمون خیلی اضطراب داشت.بهم گفت: بابا دعوام نکنی ها، لاستیک خوش رکابم ترکیده ، میشه برام تعمیرش کنی؟

-منم گفتم، چه جوری ترکیده؟ یکدفعه دخترمون به خاطر اینکه ابوالفضل استرس داشت، شروع به تعریف کرد.

-ابوالفضل داشته تو کوچه با خوش رکاب دور میزده، پسر همسایه هم با حسرت نگاهش می کرده. ابوالفضل هم طاقت نیاورده، دلش سوخته که اون پدر نداره تا براش دوچرخه بخره، دوچرخه خودش رو داده تا اون دور بزنه ، مثل اینکه همون موقع تایر ترکیده ...

-منم بغلش کردم و فشردمش، گفتم: «آفرین بابا چه مردی شدی شما، بامرام.» فردا می برمش یه دوچرخه نو براش میخرم به خاطر کار خوبش، یکی هم میخرم برا پسر همسایه که با هم بازی کنن. نمیدونی خانم از اینکه اینجوری باهاش حرف زدم چه حس خوبی دارم.

-آفرین بر پدر و پسرم، شما نمونه آید . افتخار می کنم به شما.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر