تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

مادر با عجله لباس‌های مشکی‌اش را پوشید. مقابل سیما ایستاد. به دفتر و کتاب‌های پهن شده جلو او خیره شد. با التماس گفت: امشب شب قدره. همه تقدیرا امشب رقم می خوره. معلوم نیس سال دیگه زنده باشیم یا نه. معلوم نیس بتونیم تو همچین شبی دستای خالیمون رو دوباره به سمت آسمون بالا ببریم.

سیما لبش را گزید: اینا چه حرفاییه می‌زنی مامان؟ هزار ساله باشی. اصلاً خودم پیشمرگت بشم.

مادر اخم‌هایش را درهم برد: لازم نکرده پیشمرگم بشی. این کتاب، دفترات رو کنار بذار و دنبالم بیا. درس همیشه هست، ولی این شبا سالی یه بار بیشتر سراغمون نمیاد. بلند شو گلم.

سیما خودکارش را بین موهای بلندش فرو برد. پیچی به خودکار داد و پرسید: حالا کجا می‌خوای بری؟

تنها راه نرفته
۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:دوباره دکمه پخش را زد. صدای رسا، جملاتی مناسب و بدون حتی ذره ای تپق. راحت و مصمم پشت جایگاه ایستاده بود و برای بیش از صد نفر صحبت میکرد. با حسرت سرش را از توی لب تاپ بالا آورد و رو به همسرش علی گفت: «وای علی، تو خیلی محشری! اصلاً هیشکی بین حرفات پلک هم نمیزنه!»

:leaves:علی لیوان بزرگ جایی بدست، روی مبل کنار مریم نشست و گفت: «تو هم میتونی! من مطمئنم.»

:cherry_blossom:مریم با لب و لوچه ای آویزان به چشمان علی خیره شد، گفت: «من! نه اصلا،انگار یادت رفته اون دفعه که لوح تقدیر معلم نمونه رو گرفتم، نتونستم درست حرف بزنم. کف دستام خیس شده بود. نفسم بالا نمی اومد. اصلا یک وضعی، رفتم پشت میکروفن وایستادم و با تته پته دو کلمه تشکر کردم. خیلی حالم بد جور شد.»

:leaves:_مریم جان! تو که اتفاقاً معلم نمونه ای و به اون بچه های قد و نیم حرف می‌فهمونی، پس از پسش برمیای. اصلاً فکر کن همه ی اون ها آدم ها همون بچه های کلاستن. داری بهشون درس میدی،گفتی سخنرانیت توی جلسه توجیهی معلم ها کی هست؟»

:hibiscus:چشمهای درشت قهوه ای مریم لرزان شد و نوک خودکاری که در دهانش بود و آهسته آن را میجوید را از میان لبهای گوشتی اش در آورد و گفت: «ممم هفته ی بعده، برم کنسل کنم خلاص بشم؟ استرس راحتم نمیذاره علی.»

:leaves:علی لبخندی زد وگفت: «عه قوی باش دیگه. با هم تمرین می‌کنیم. سعی میکنم یک وقت کوچولو خالی کنم با هم تمرین کنیم. »

تنها راه نرفته
۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:دلش از همسرش گرفته بود. خودش هم نمی‌دانست شاید هم دلتنگ مادرش شده بود و همین دلش را نازک کرده بود، اما نمی‌‌توانست کاری کند.

:leaves:تلفن را برداشت و شماره گرفت. صدای بوق که  متصل شد تا خواست سخن بگوید، صدایش لرزید. دلش می‌خواست زار زار گریه می‌کرد و از شوهرش گلایه. اما می‌دانست دل مادر، تاب گلایه‌های او را ندارد. هر چیز بگوید هنوز کلامش در فضای دهانش مانده، مادر غصه می‌خورد.

:hibiscus:پس حرف‌هایش را قاتی بغضش فرو داد. مادر که سلام کرد، صدای شاد محدثه‌ را شنید.

:leaves:در جواب مادر، الحمدلله عالی هستم گفت و غم‌هایش را در کیسه‌ای به ناکجاآباد حافظه‌اش سپرد. انگار صدای مادر، نسیم روح بخشی بود که حالش را تغییر می‌داد.

:cherry_blossom:غم و اندوهش تمام شد. ماه‌ها بود که بخاطر فراگیر شدن بیماری، نمی‌توانست به دیدن مادرش برود و این اندوه، کنار گرفتاری‌های زندگی‌اش، دلتنگ و بی‌قرارش کرده بود.

:leaves:اما حالا که با مادرش حرف می‌زد، تلاش می‌کرد بگوید و بخندد و غصه‌هایش را فراموش کند و با مادرش طوری حرف بزند که غصه‌ای به غم‌هایش اضافه نشود، اما موقع خداحافظی اشک‌هایش بی‌صدا بارید. درحالی‌که تلاش می‌کرد بغضش‌ حس نشود، فقط گفت:«دلتنگ دیدارتان هستم.»

:hibiscus:با گفتن التماس دعا، تلفن را قطع کرد. مادر هم از شنیدن صدای دخترش که ظاهراً اوضاع بر وفق مرادش بود، شاد شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸مادر غرق در افکارش مشغول شستن ظرف ها بود؛ صدای جیغ زهرا، رشته افکارش را پاره کرد. ضربان قلبش بالا رفت. رنگش پرید. سراسیمه خودش را به اتاق زهرا رساند.

🍃_ زهرا جون مامان چی شده چرا جیغ می‌کشی؟

🌺زهرا صدای گریه‌اش را بالاتر برد. دست کوچک مشت کرده‌اش را محکم روی سرش کوبید. مادر که از گریه بی‌دلیل زهرا کلافه شده بود، او را در آغوش گرفت.

🍃_زهرا مامانی نمی‌خوای بگی چی شده؟

🌸زهرا نفس عمیقی کشید. دستی روی صورت اشک آلودش کشید و هق هق کنان گفت: «من نمی‌تونم آجرکام رو روی هم بچینم، همش میفتن روی زمین. دیروز هم اصلا نتونستم خونه‌سازی کنم. من هیچی بلد نیستم.»

🍃مادر، زهرا را محکم‌تر در بغل گرفت. گفت: خوب اشکال نداره دختر گلم دوباره سعی کن.

🌺_ نه، چند بار هم سعی کردم، اما نشد من اصلا نمی‌خوام دیگه بازی کنم.

🍃_اشکال نداره. دوست داری برات یه قصه قشنگ بگم؟

🌸_آخ جون، قصه.

🍃_یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی یه مورچه کوچولو داشت بیرون خونشون برای خودش بازی می‌کرد. یدفعه چشمش به دو تا دونه گندم افتاد. پیش خودش گفت: «آخ جون بهتر از این نمیشه.» رفت تا دونه‌ها رو برداره و ببره خونشون، اما هر کاری کرد زورش نرسید. اومد بشینه یه جایی گریه کنه که یدفعه یاد حرف مامانش افتاد. همیشه بهش می‌گفت:« بچه گلم هیچ وقت دست از تلاش برندار، خودت رو قبول داشته باش. مطمئن باش با یه کم فکر، ‌حتما موفق میشی.»
پیش خودش نشست فکر کرد؛ من چکار کنم که بتونم دونه‌ها رو به خونه برسونم یدفعه فکری به ذهنش اومد: من دونه‌ها رو یکی یکی می برم. اینجوری زورم می‌رسه . خیلی خوشحال شد که کم کم و با فکر و تلاش تونست موفق بشه. دونه ها رو برداشت و یکی یکی به خونشون برد.  قصه ما به سر رسید. امیدواریم خانم کلاغه هم به خونش رسیده باشه.

🌸تو هم زهرا جون باید اول ببینی چرا آجرکات روی هم چیده نمی‌شن، شاید ترتیبشون درست نمیزاری باید فکر کنی تا مشکلت رو حل کنی نباید زود بگی من نمی‌تونم. مطمئنم دختر مامان خیلی تواناست. حالا برو بچین توانای مامان.

🍃زهرا از ذوق برقی در چشمانش دیده شد. احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کرده بود. مادر در کنارش نشست و با تشویق و راهنمایی او برجی بزرگ چید.

 

🆔 @tanha_rahe_narafte

بهاردلها
۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:دلش بچه می‌خواست، سالها بود دامنش سبز نشده بود.امشب دوباره هوایی شده بود و با دلی گرفته به جمکران رفته بود. گنبد فیروزه ای درقلب چشمش درخشید.

:leaves:وارد شد و به حکم فاخلع نعلیک، کفش هایش را با احترام، درآورد. بعد گوشه ای که خلوت تر بود، پیدا کرد وسجاده اش را پهن کرد، دورکعتی نماز هدیه خواند، بعد زیارت آل یس.

:cherry_blossom:عجیب دلش روضه خواست. نشست وروضه‌ی عموی حضرت را خواند وبلند بلند گریه کرد.

:leaves:بعد زیر لب نجواکرد:«خدایا اگرشرطش ناامیدی از غیرتوست، من ناامید شدم. من تنها به تو امید دارم. از همه دارو و درمانها هم ناامید شدم. خودت اگر صلاح می‌دونی، از هر راهی که میدونی برایم فراهم کن.یا من ینزل الغیث من بعد ماقنطوا» اشکهایش که بارید به اجابت مطمئن‌تر شد.

:cherry_blossom:قلبش کمی آرام گرفت، ساعتش را نگاه کرد، عقربه ها ساعت ده را نشان می‌داد، ساعت قرار.

:leaves:دلتنگی هایش را درجمکران جا گذاشت و با دلی شاد، به طرف صحن نقره ای به راه افتاد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺مادر خسته از بازار آمده بود. وقتی خواست کلید خانه را آویزان کند، کفش‌های فاطمه را دید که دم در هست. غصه اش گرفت:«دخترم آمده اما من که اصلا حال غذا پختن ندارم.»

 

🍃لحظاتی با ناراحتی و فکر به غذا پختن گذشت تا اینکه لباس‌های بیرون را درآورد. روی مبل نشست.

 

🌸فاطمه متوجه حضور مادرش شد:«سلام مادر گلم.»

 

🍃_سلام دختر خوبم. خسته نباشی.

 

🌺فاطمه با سینی استکان چایی وارد حال شد:« بفرمایید این هم چای دبش برای مادر گلم. میل که دارید؟». 

 

🍃_نیکی و پرسش؟

 

🌸_بفرمایید. نوش جان.

 

🍃لباس هایش بوی آشپزخانه می‌داد. مادر پرسید:«چرا آشپزخانه بودی، کی آمدی؟»

 

🌺_زنگ زدم، تلفن را جواب ندادی. حدس زدم بازار و مسجد رفته‌اید. در خانه تنها بودم. امیر با مدرسه اردو رفته و سعید هم سر کار غذا می‌خورد. ناهار را من و کوچولو پختیم .»

 

🍃دخترش را در آغوش گرفت و گفت:« خدا خیرت بده مانده بودم با این خستگی چه کنم. چون فکری برای ناهار نکرده بودم. الان پدرت می‌آید. إن شاءالله خدا ازت راضی باشد.»

 

 

 🆔 @tanha_rahe_narafte

ترنم
۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🍀خستگی از سر و روی حمید می بارید. هر کس نمی دانست فکر می کرد چند شبانه روز خواب به چشمایش ننشسته است، در حالی که این چهره آویزان به خاطر برنده نشدن در مسابقه فوتبال بود. 

🌺مادرش نگاهی مهربانانه به او کرد و با احساس همدردی گفت: «الهی من فدات بشم. بعد از این همه تلاش و تمرین تیمتون برنده نشد؟ حمید جون حق داری ناراحت باشی منم وقتی به سن و سال تو بودم یادمه یکبار مسابقه آشپزی داشتیم، تیممون خیلی وقت گذاشت تا برنده بشه؛ ولی تیم مقابلمون برنده شد. خستگی تو تنمون موند. هنوزم یادم  میاد غصم میشه؛ ولی ناامید نشدیم سال بعدش تیم ما برنده شد. حالا بیا شام بخور جون داشته باشی دوباره پا به توپ بشی رونالدوی من.»

🌸حمید از این همه مهربانی و شور مادر، خستگی از تنش و ناامیدی از روحش دور شد. سخنان ملایم و دلگرم کننده مادر او را به وجد آورد. مصمم شد برای آغازی دیگر و تلاشی بیشتر. نگاهی پر از لبخند به مادرش کرد و گفت: «راست می گی مامان، دنیا که به آخر نرسیده، مسابقه بعدی خودمون برنده میشیم.»

🍀مادر گفت: «آفرین پسر عزیزم. خوشحالم پسری مثل تو دارم. » 

مادر حمید می دانست اگر او را به همین حال رها کند، روز به روز حالش بدتر می شود و بر اخلاقش اثر می گذارد. همین هم باعث می شد با پدر و مادرش رفتار خوبی نداشته باشد. او سبک زندگی خود را بر اساس سخنان اهل بیت(علیهم السلام) قرار داده بود با سخنان آن ها انس خاصی داشت و هر روز تلاش می کرد بخشی از دانسته هایش را در زندگی به کار ببرد.

🌸اتفاقاً همین چند روز پیش سخنی از پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)خوانده بود که اگر پدر و مادر رفتار شایسته ای داشته باشند، همین سبب می شود که فرزندشان هم رفتار خوبی با آن ها داشته باشد. (1)
با یاد سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله وسلم) که در حق چنین پدر و مادری دعا کرده است، لبخندی بر لبانش نقش بست.

 
🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸

🔹(1) قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ : رَحِمَ اَللَّهُ وَالِدَیْنِ أَعَانَا وَلَدَهُمَا عَلَى بِرِّهِمَا 
🌺پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: خداوند رحمت کند پدر و مادرى را که فرزندشان را با رفتارشان در نیکى به خودشان یارى کنند.


 📚 الکافی  , جلد۶  , صفحه۴۸.

 

@tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺در تمام مدت فعالیتش عرق از سر و رویش می بارید؛ انگار در حمامی باشد که بخارِ به وجود آمده در آن به بالاترین حد خود رسیده است. مدتی بود که از عزیزانش خبر نداشت. شرایط جسمی و روحی سختی داشت. روز به روز بر تعداد بیماران افزود می شد؛ تا اینکه چند روز پیش، مادرش که نگرانی در صدایش موج می زد، زنگ زد و گفت: «زینب جان دوست ندارم این خبر را بگویم؛ ولی ترسیدم وقتی بیایی و قضیه را بفهمی ناراحت بشوی که چرا چیزی نگفته ام؟! چند وقت پیش همسرت آمد بچه را پیش ما گذاشت و به مأموریت رفت. الان مدت طولانی است که غیبش زده است و گوشی اش خاموش است. »

🍃اضطراب در صدایِ مادر پیدا بود. از شدت ناراحتی، صدایش همچون امواج نامنظم موسیقی به لرزش درآمده بود و با لحنی شماتت آمیز ادامه داد: «گم وگور شده و معلوم نیست کجاست؟! دیگر سر کارش هم نمی رود؛ حتی برای تدریس دانشگاه نرفته است. با اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه است؛ هیچوقت تو جلسات شرکت نمی کند. همه پشت سرش حرف می زنند که از ترس کرونا هیچ جا نمی رود و خودش را مخفی کرده است.» 

🌸عرق هایی که تنش را در آغوش گرفته بودند، یخ کرد. دستانش شروع به لرزیدن کرد، نزدیک بود گوشی از دستانش بیفتد؛ ولی برای اینکه مادر را آرام کند گفت: «مامان خوشگلم این که نگرانی ندارد. شاید مدت زمان مأموریتش بیشتر شده است و مجبور بوده آنجا گوشی اش را خاموش کند. ان شاءالله به زودی پیدایش می شود. ببخش که همه زحمات دخترِ پردردسرت برای توست. دوستت دارم از راه دور می بوسمت دعایم کن.»

🍃تمام آن چیزهایی که به مادرش گفت، فقط برای حفظ ظاهر بود والّا درونش طوفانی برپا شده بود. سابقه نداشت محسن مأموریتش بیشتر از زمانی شود که مشخص شده بود. شروع به تماس های مکرر به جاهای مختلف کرد؛ امّا خبری هر چند کوچک نیز به دست نیاورد. 

🌺با همه دغدغه هایش؛ ولی با شور و عشق به کارش ادامه داد. تا اینکه غروب یک روز دلگیر، که از پنجره به محو شدن روشنایی در افق نگاه می کرد، تب بالا و بی حالی شدیدی به سراغش آمد.
 
🍃حالا خودش کنار بیمارانی بستری بود که قبلا شبانه روز در خدمت آن ها بود. همه احوالش را تلفنی می پرسیدند؛ امّا هنوز هم خبری از همسرش نبود! به خاطر همین از لحاظ روحی هم ضعیف شده بود تا اینکه بعد از مدتی همسرش به بیمارستان آمد و با دادن شربتی به او و بقیه بیماران کرونایی، حال همگی رو به بهبودی رفت.

🌸 شور و شعفی وصف ناپذیر در دل و جان زینب به وجود آمده بود در حالیکه از دیدن همسرش و  پی بردن به این ماجرا چشمانش از شادی می درخشید با لحنی دلبرانه و زیبا خطاب به همسرش می گوید: «محسن جان دارو را خودت درست کرده ای؟» شوهرش که زیر چشمانش گود افتاده و کبود شده بود، چین به کناره های چشمش می افتد.

 

@tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸زهره آشفته حال و دل نگران بود. مثل پروانه ای بی قرار دور شمع وجود مادر می چرخید و با تمام وجود مراقب او بود. زیر لب گل واژه های صلوات را به صورت مادر می پاشید. هیچ گاه مادر را اینچین پریشان حال و ناخوش ندیده بود. هرگاه نگاهش به رنگِ پریده مادر، گودی زیر چشمانِ او و ناتوانی در باز نگه داشتنشان می افتاد، قلبش می سوخت و حرارتی از عشق مادر تمام اندامش را می پوشاند. (1)

🌺دیروز صبح که از خواب بیدار شده بود، نگاهش به تابلوی روی دیوارِ سمت چپ افتاد، روی آن با خط خوش نام زیبای امام نقش بسته بود. دل زهره با دیدن نام مولایش لرزید و اشک چشمانش جاری شد. همان لحظه دل خود را به حضرت داد و با زبانِ حال، توسلی شیرین به دامان پرنور امام زد. نگاه حضرت را با تمام وجود، حس کرد و با انرژی و امید بیشتری به یاری مادر شتافت. 

🍀مادر همزمان با این توسل، روز به روز حالش بهتر و دل زهره شادتر می شد. زهره همه این نشاط و آرامش را از نگاه و دعای حضرت می دانست و در دل از حضرت قدردانی و تشکر می کرد.    

🍀🌸🍀🌸🌸🍀🌸🍀

🔹(1) قال رسول الله صلى الله علیه و آله:  البَناتُ هُنَّ المُشفِقاتُ المُجَهِّزاتُ المُبارَکاتُ،...
   🌼 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: دختران ، دلسوز و مددکار و با برکت اند... 

📚کنز العمّال، ج۱۶،ص۴۵۴،ح۴۵۳۹۹

 

@tanha_rahe_narafte  

افراگل
۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⛈زمستان بود. هوای صبحگاهی سرد و آفتابی بود. نرگس با لبخند همیگشی اش از خواب بیدار شد. بعد از سلام به پدر و مادر به سمت روشویی رفت.  دست و صورتش را شست . صبحانه خورد . پدرش هنگام رفتن به سرکار نرگس را به مدرسه رساند.  مادر نرگس مشغول آشپزی بود. آشپزی اش تمام شد. یکی دو ساعت به ظهر مانده بود. خسته و کوفته در گوشه ای از اتاق  نشست. کنترل تلویز یون را برداشت بی اختیار شبکه خبر را گرفت. کارشناس هواشناسی برای ظهر اعلام بارش شدید باران و احتمال آبگرفتگی خیابان ها را می داد.

:disappointed_relieved:مادر ناگهان دلش مثل سیر و سرکه جوشید. با خودش  گفت: « صبح که هوا خوب بود؟»  در همین فکر بود یادش به نرگس افتاد که بدون چتر و گرمپوش درست و حسابی به مدرسه رفته بود. چند ساعتی گذشت. ابرهای بارانی همه آسمان را سیاهپوش کرد و باران بارید.

:leaves:نرگس و پدرش هنوز بر نگشته بودند. مادر  دیگر یک جا نمی توانست آرام بشیند. پشت پنجره می رفت و بر می گشت. چند دقیقه گذشت، صدای در حیاط آمد، مادر شتابان به سمت در رفت؛ اما خبری از نرگس نبود! پدر وارد شد و گفت: « چرا اینقدر پریشونی؟»

☂️مادر _ خیلی نگران نرگسم، بدون چتر رفته مدرسه

:leaves:پدر_ نگرانی نداره تا چند دقیقه دیگه می رسه.

🌨مادر_ اگه بارون شدیدتر بشه ! یکدفه موقع برگشت برایش اتفاقی نیفته؟

:alarm_clock:زمان به سختی می گذشت. هر ثانیه اش برای او به اندازه یکسال بود. نگرانی و دلتنگی سراسر وجودش را فراگرفته بود. دوباره به سراغ همسرش رفت و گفت: «دیر کرد، نیومد! »

:cherry_blossom:پدر_  چند دقیقه صبر کن اگه خبری نشد، بعد دنبالش می ریم.

:leaves:نیم ساعت گذشت خبری نشد.مادر طاقت نیاورد با پدر به مدرسه نرگس رفتند. مادر به داخل دفتر رفت. از مدیر مدرسه نرگس سوال کرد: «چرا نرگس هنوز تعطیل نشده؟ هر روز زود تعطیل می شد! »

:woman:مدیر مدرسه _ امروز کلاس جبرانی داشتن.

:anguished:مادر با لحن نگران کننده ای گفت: «حداقل خبر می دادین.  نرگس امروز بدون چتر بود، دل نگرونش شدم.»

:cherry_blossom: مدیر مدرسه با عذر خواهی به او گفت: «فعلا کنار شومینه بنشینید تا گرم شید.» به مستخدم گفت که چایی برای مادر نرگس ببر. مستخدم در حالی که چایی را در مقابل مادر نرگس می گذاشت، چهره نگران مادر نرگس او را یاد خاطرات خودش هنگام بیرون بودن بچه هایش در مدرسه انداخت. به مادر نرگس گفت:« اشکال نداره این نگرانی ها طبیعیه! ما هم تمام این نگرانی ها و دلهره ها را داشتیم اما همه تمام شد.»

:leaves: چند دقیقه گذشت. زنگ مدرسه به صدا در آمد. مادر  از مدیر و مستخدم تشکر و عذر خواهی کرد. شتابان به سمت کلاس نرگس رفت. اما نرگس به داخل حیاط رفته بود. مادرش صدا زد:« نرگس صبرکن.»

:woman::girl: نرگس به عقب برگشت، با دیدن مادرش با خوشحالی در آغوش او پرید.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر