دلتنگ مادر
دلش از همسرش گرفته بود. خودش هم نمیدانست شاید هم دلتنگ مادرش شده بود و همین دلش را نازک کرده بود، اما نمیتوانست کاری کند.
تلفن را برداشت و شماره گرفت. صدای بوق که متصل شد تا خواست سخن بگوید، صدایش لرزید. دلش میخواست زار زار گریه میکرد و از شوهرش گلایه. اما میدانست دل مادر، تاب گلایههای او را ندارد. هر چیز بگوید هنوز کلامش در فضای دهانش مانده، مادر غصه میخورد.
پس حرفهایش را قاتی بغضش فرو داد. مادر که سلام کرد، صدای شاد محدثه را شنید.
در جواب مادر، الحمدلله عالی هستم گفت و غمهایش را در کیسهای به ناکجاآباد حافظهاش سپرد. انگار صدای مادر، نسیم روح بخشی بود که حالش را تغییر میداد.
غم و اندوهش تمام شد. ماهها بود که بخاطر فراگیر شدن بیماری، نمیتوانست به دیدن مادرش برود و این اندوه، کنار گرفتاریهای زندگیاش، دلتنگ و بیقرارش کرده بود.
اما حالا که با مادرش حرف میزد، تلاش میکرد بگوید و بخندد و غصههایش را فراموش کند و با مادرش طوری حرف بزند که غصهای به غمهایش اضافه نشود، اما موقع خداحافظی اشکهایش بیصدا بارید. درحالیکه تلاش میکرد بغضش حس نشود، فقط گفت:«دلتنگ دیدارتان هستم.»
با گفتن التماس دعا، تلفن را قطع کرد. مادر هم از شنیدن صدای دخترش که ظاهراً اوضاع بر وفق مرادش بود، شاد شد.