تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

 

:cherry_blossom:مدتی بود از نشاط حنانه کاسته شده بود. کار سنگین خانه، غربت و دوری راه، و زحمت چهار فرزند، خسته اش می‌کرد. عصرها بی آنکه اراده کند، سرش را که روی بالشت نخی صورتی اش می‌گذاشت، می‌خواست چند صفحه‌ای کتاب بخواند، سنگینی خواب، پلک‌های درشتش را روی هم می انداخت و مژه‌های بلند وصافش، همدیگر را در آغوش می‌گرفتند.اما از این بی حوصلگی خسته شده بود، زندگی رنگ یک نواخت گرفته بود ومثل همیشه چاره، حال خوش در دستان زن خانه بود.

:leaves:تصمیم گرفت برای خودش کاری کند. سراغ سبد رنگ‌هایش رفت، ترکیبی را که قبلاً آزموده بود، از لای پمادهای رنگ برداشت، در اپلیکاتور ریخت و بعد از بستن پیشبند، و پوشیدن دستکش یکبار مصرف، با چرتکه، روی موهایش گذاشت. کلاه پلاستیکی را که روی سرش گذاشت، سراغ موچین رفت و ابروهایش را برداشت و در کمترین زمان، میله‌ی سرمه را لای ردیف مژه ها، جا داد و مداد لبی هم دور لبش کشید تا همسرش بیاید، موهایش قهوه ای خوشرنگ زیتونی شده بود.

:hibiscus:خودش را که در آینه، نگاه کرد؛ «اللهم حسن سیرتی‌ کما حسنت‌ صورتی» خواند و چشمکی تحویل چشمان خمار قهوه‌ایش داد. پیشبند را کند و از میان لباس ها، بلوز قهوه‌ای که هدیه‌ی همسرش بود بیرون کشید و برتن کرد.

:leaves:درست طبق هر روز، مجید سرساعت ۲:۲۵، زنگ در را زد. حنانه شعله‌ی گاز را کم کرد و با اشتیاق، سمت در دوید. در را که بازکرد، مجید حس خوب حنانه را فهمید. دانست اگر الان درست برخورد نکند، حس خوب حنانه پر می‌کشد و مثل این چند وقت ازخانه‌شان دور می‌شود، گفت:«سلام عزیزم، صبر کن یک چیز یادم رفت.»

:cherry_blossom:مجید پله‌ها را دوتا یکی، پایین آمد. به گلفروشی روبروی آپارتمانشان رفت. دوشاخه گل قرمز لای لیف‌ خرما خرید. دوباره پله ها را به سرعت طی کرد. زنگ را زد. حنانه که از رفتن مجید، جا خورده بود، گفت:«سلام! خوش آمدی»

:leaves:مجید با لبخندی که این اواخر کمتر روی لبهای ‌شان، جا خوش کرده بود، گفت:«گل برای گل؛ چقدر ماه شدی خانومی!»

:hibiscus:حنانه لبخندی نجیبانه زد و گفت:«دیگر وقتش بود حال وهوایمان را عوض کنیم» حنانه بی اختیار لبخندی از خجالت کشید. رفت تا سفره‌ی ناهار را بچیند.

 

@tanha_rahe_narafte

ترنم
۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:پرونده اش در دستان لرزان و پینه بسته اش خود نمایی می کرد، روزها را به امید امضایی  هر روز کیلومترها می پیمود و به آنجا می رفت، اما با بهانه های جدید آنها رو به رو می شد.

:fallen_leaf:روز هایش به سختی می گذشت، فقر، قرض، بیماری بچه ها امانش را بریده بود، محمد تمام راها را امتحان کرده بود؛ اما کم آورده بود و خسته و نالان هر روز او را  از اینجا به آنجا حواله می کردند.

:cherry_blossom:محمد تصمیمش را گرفته بود و مصمم بود که بالاخره کاری کند، فکری به ذهنش رسیده بود و می خواست وامی بگیرد؛ بلکه کارگاهی راه بیندازد، تا بتواند حداقل گوشه ای از مشکلاتشان  را حل کند، شب رو روز این سو به آن سو می دوید؛ اما کسی به سخن و درد یک شخص زخمی  توجهی نداشت، به اتاق رئیس که می رسید، به بهانه های مختلف او را بیرون می کردند.

:leaves:محمد به امید فرداها از این اتاق رئیس به آن اتاق رئیس می رفت؛  اما سرانجام کاری پیش نبرد.

:hibiscus: یادش به حدیثی افتاد که چند وقت قبل در جایی دیده بود، که در زمان حضور حضرت، وفور نعمت است، بر کارگزار و مسئولان سخت گیر و بر ضعفا و فقرا مهربان. همچنان که چراغ امیدی با این حدیث در دلش روشن شده بود، آنها را به امام زمان(عج) واگذار کرد و آرزو کرد کاش آن روز هر چه سریعتر فرا رسد.

:small_blue_diamond:امام جعفرصادق (علیه‌السلام)
«المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساکینِ؛
:tulip:حضرت مهدی(علیه‌السلام) بخشنده است و مال را به وفور می بخشد، بر مسئولان و کارگزاران بسیار سخت‌گیر و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.»


:books: الملاحم و الفتن، ص ١٣٧

تنها راه نرفته
۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🌺اتفاقی که امروز افتاده بود را با خود مرور می کرد. چرا حواسش نبود کارد را از روی میز عسلی بردارد؟ همان کاردی که محمد برداشته بود و کنار چشمش را زخمی کرده بود. خدا را شکر کرد که به چشم او آسیبی نرسید. نگاهی به چهره پاک و معصوم کودکانش که در خواب شیرینی فرو رفته بودند انداخت. فرزندانش را بزرگترین نعمت و هدیه خدا می دانست. چه محمد پسر کوچکش با آن لب های نازک و گلگونش، بینی خوش فرم و موهای وزوزی اش که شبیه او بود و چه علی با لب های پر گوشت و قهوه ای اش، بینی عقابی و موهای سیاه و  لَختش که شبیه پدرش بود. با خود عهد بسته بود شُکر این دو نعمت را بجا آورد. برای همین تصمیم گرفته بود شیرینی و لذت دین را در جان کودکانش بنشاند. اولین قدم هایی که در این راه برداشت این بود که سخنان اهل بیت(علیهم السلام) را در مورد کودکان می خواند و در زندگی پیاده می کرد. 

🌸یک ماهی می شد که در حدیثی از امام رضا خوانده بود: «به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد.» از همان روز آن را در زندگی اش به کار می برد. قبل از آن هر روز صبح، خودش این کار را انجام می داد؛ ولی آن روز بچه ها را صدا زد و گفت: نوردیده هایم بیائید اینجا، از امروز شما به جای مامان در این صندوق صدقه بیندازید. بچه ها خوشحال شدند هر دو همزمان گفتند: آخ جووون و بالا و پایین پریدند و بر سر اینکه کدامشان زودتر پول را در صندوق بیندازند دعوا کردند. هر دو وقتی که در قُلک هایشان پول می گذاشتند، کِیف می کردند . صندوق صدقات خونه شان نیز شبیه قُلک هایشان بود. 

✨الإمامُ الرِّضا علیه السلام : مُرِ الصَّبیَّ فلْیَتَصدَّقْ بیدِهِ بالکِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّیءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ کلَّ شیءٍ یُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّیّةُ فیهِ عظیمٌ ؛ به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تکّه نانى یا یک مشت چیز اندک باشد؛ زیرا هر چیزى که در راه خدا داده مى شود، هر چند کم، اگر با نیّت پاک باشد زیاد است.
📚الکافی :ج4، ص4، ح 109902.


@tanha_rahe_narafte

افراگل
۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌺رضا بعد از یک روز سخت کاری روی مبل دراز کشیده بود. در حال تماشا تلویزیون دستی هم به ریش هایش می کشید.

🍃مریم با پوشیدن لباس قرمز زیبایی صورتش دو برابر شده بود. با لبانی خندان وارد سالن شد. با سینی چای کنار رضا نشست. انتظار داشت رضا از کارها و جزئیات امروز از او سوال کند، اما رضا ترجیح می داد در سکوت تلویزیون نگاه کند‌.

🌸مریم پرسید: رضا جان امروز کار چطور بود؟

🍃-بد نبود.

🌺رضا با این گفته فکر می کرد که همه چیز تمام می شود و می تواند اخبار تلویزیون را گوش کند. اما مریم باز پرسید: «امروز جلسه تان برگزار شد؟»
 
🍃-آره

🌸رضا در دلش می گفت: «باز شروع کرد حالا حتما میخواهد تمام جزئیات را سوال کند.»

🍃مریم در حال خوردن چای باز پرسید: «خوب، خیابان ها چطور بودند؟ امروز هم شلوغ بود؟»

🌺رضا با خودش فکر می کرد چرا مریم راحتم نمی گذارد مگر ترافیک خیابان چه اهمیتی دارد . ابروهایش را در هم کشید و با صدای بلندتری گفت: «آره، مثل همیشه ترافیک بود.»

🍃مریم متوجه عصبانیت رضا شد، سینی استکان را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت.
روی صندلی آشپزخانه لم داد و در دنیای افکارش غرق شد:«چرا رضا با من حرف نمی زند؟ حتما من را دوست ندارد؟ چرا وقتی من با او حرف میزنم حوصله من را ندارد؟»

🌸سوال ها یکی پس از دیگری در ذهنش رژه می رفتند. صدای پیام گوشیش رشته افکارش را پاره کرد ، فکری توجه اش را جلب کرد گوشی را برداشت و سرچ کرد چرا شوهرم حوصله حرف زدن با من را ندارد؟ چرا او دوست دارد تنها باشد؟

🍃چندین سایت روانشناسی را مطالعه کرد نکات مهم را یادداشت می کرد.«زن و مرد با هم تفاوت دارند.
باید به تفاوت های یکدیگر احترام بگذارند.
به جای این که بخواهند یکدیگر را تغییر دهند باید با تفاوت های هم کنار بیایند.
زنان بعد از یک روز کاری بیشتر نیاز به حرف زدن دارند اما مردان نیاز به آرامش دارند. »

🌺مریم در دلش خوشحال شد رضا هنوز او را دوست دارد اما در آن شرایط نیاز به آرامش دارد.خودش را مشغول آشپزی کرد تا رضا کمی در دنیای خودش استراحت کند.

🆔 @tanha_rahe_narafte

بهاردلها
۳۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞با نوازش پرتوهای نور خورشید از خواب بیدار شد. نگاهی به طاقچه گوشه اتاق کرد. لبخندش را به بهترین دوست زندگی اش نثار کرد. رختخوابش را مرتب کرد و آن را در کمد دیواری روبرو گذاشت. پاهایش با شوق خود را به کنار حوض وسط حیاط رساند. 

👱‍♂️چشم هایش با دیدن آب زلالِ داخل حوض به ذوق درآمد. دستانش بی تاب رسیدن به آب بود، تا ذکر خدا را برلب نشاند. انگار آب هم منتظرش بود که به آرامی او را نوازش کند. لب هایش بی تاب ذکر خدا بود، به همراه رسیدن اولین قطرات آب به دستانش، شروع به حرکت کردند. وضویش نوری شد که تمام وجودش را دربرگرفت و با هاله ای از آن به سمت اتاق حرکت کرد. 

🌺دستان بی قرارش را به سوی کتاب نور، بالای طاقچه دراز کرد. لب های بی تابش را به آن رساند و با بوسیدنش نور الهی را به صورت خود هدیه داد. حالا نوبت صدای مشتاقش بود که قرآن کریم را با آهنگ دلنشینی بخواند. 

🍀صدای زیبایش به گوش پدربزرگش که مهمانشان بود، رسید. او در سالن روبروی تلویزیون نشسته بود و دعای ندبه را گوش می کرد. پدربزرگ نگاهی به پسرش انداخت که در حال و هوای خودش بود. زمزمه دعای ندبه همراه اشک های بی قرارش برای امام غائب دیدنی بود. زیر لب الحمدلله رب العالمینی گفت. 

🌸با تمام شدن دعای ندبه، نگاهی به پسرش کرد و گفت: قبول باشه. آفرین پسرم چقدر ذوق می کنم وقتی صدای قرآن خوندن نوه ام محسن رو می شنوم. پدر محسن نگاهی به پدربزرگ کرد و گفت: پدر جون خودتون بهم یاد دادی! یادتونه همیشه این سخن پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) رو به من می گفتی که فرموده اند: فرزندانتان را به سه خصلت تربیت کنید محبّت به پیامبرتان ، محبّت به خاندان او ، و قرائت قرآن.(1)
با آمدن محسن به سالن پدربزرگ دست هایش را همانند بالهای کبوتر باز کرد آغوشش بی تاب  او شده بود.

☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️


🔹(1) قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:أدِّبوا أولادَکُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِیِّکُم ، وحُبِّ أهلِ بَیتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ.

📚کنز العمّال،ج ۱۶،ص۴۵۶،ح۴۵۴۰۹

 

@tanha_rahe_narafte

افراگل
۳۰ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

با شنیدن صدای غل غل سماور، از جایش بلند شد تا دمنوش نعنا درست کند. برای از بین رفتن عفونت گلوی نرگس، چیز خوبی بود.

نرگس سرمای سختی خورده بود.  سرفه امانش را بریده بود. هر چند دقیقه یک بار داد و فریاد گلو و شش هایش بلند می شد. صدای سرفه های نرگس، تمام وجودش را به درد می آورد. به خوبی درد و خشکی گلوی نرگس را حس می کرد.

☘️لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. مادر با نگرانی به دخترش که کنار شومینه زیر پتو دراز کشیده بود، نگاه می کرد. با وجود اینکه تمام داروهایش را سر وقت داده بود؛ ولی تبش پایین نمی آمد. مدام زیر لب ذکر می گفت و دعا می کرد. همراه با تب نرگس، او نیز داغ و برافروخته شده بود. آرزو می کرد که ای کاش او به جای دخترش مریض شده بود. طاقت دیدن درد و رنج نرگس را نداشت. 

پدر نرگس به مأموریت رفته بود. حالا او مانده بود دست تنها چه کند؟ یادش آمد دیروز هر چه به نرگس گفته بود: عزیزم برف آمده سوز سرما شدید است.

نرگس پایش را کرده بود در یک کفش که می خواهم آدم برفی درست کنم، برف بازی کنم. 

🍃پالتو، کلاه و دستکش هایش را پوشاند و سفارش کرد: دخترم مواظب باش، هوا خیلی سرد است. لباس های گرمت را درنیاوری؟ 

یک ساعت بیشتر نگذشته بود که برای آوردن نرگس، به داخل حیاط رفت. با دیدن نرگس جا خورد، نه کلاهی بر سر  و نه پالتوی برتن داشت. با عجله به طرفش رفت، کمی اخم چاشنی نگاهش کرد و کمی هم دعوایش کرد: چرا لباس هایت را درآوردی؟ 

🌺 نرگس که در نبود پدرش، زود رنج شده بود. بلافاصله صدای گریه اش بلند شد. خم شد دخترش را بغل کرد و بوسید: نرگس جان، نور دیده مادر، مگر نمی بینی هوا سرد است. ممکن است سرما بخوری نازنینم.

بلافاصله او را به اتاق آورد و گرمش کرد؛ ولی انگار فایده ای نداشت. بعد از ظهر تب و سرفه هایش شروع شد. 

با اینکه او را به دکتر برده بود؛ ولی لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. دل توی دلش نبود، بالای سر نرگس نشسته بود و نوازشش می کرد. مدام تبش را چک می کرد. پاشویه اش می داد. با خودش می گفت: این موقع شب چه کار کنم؟

 ☘️تا تمام شدن ماموریت همسرش، زمان زیادی باقی مانده بود. کاش در این لحظات سخت کنارش بود. در همین فکرها بود که صدای باز شدن در حیاط را شنید. با ترس و نگرانی خود را به کنار پنجره رساند. به آرامی پرده را بالا زد، با دیدن همسرش اشک شوق در چشمانش جمع شد، انگار کوله باری سنگین از دوشش برداشته باشند. با عجله خود را به حیاط رساند.

- سلام محمد جان. نرگس حالش خوب نیست. ماشین را داخل نیاور تا نرگس را به دکتر ببریم.


@tanha_rahe_narafte

افراگل
۲۹ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:معصومه با خاطره‌‌ی تلخ دیشب، وارد مسجد شد. خانم مشاور آمده بود واو می‌خواست مشکلاتش را بپرسد.دیشب شوهرش از او خواسته بود خجالت را کنار بگذارد ولباسی که او دوست داشت رابپوشد. لباسی که او با سلیقه ی خودش خریده بود اما معصومه بخاطر دو پسر نوجوانش، از پوشیدن آن ابا می‌کرد.

:leaves:مجتبی هم وقتی مقاومت معصومه را دید، انگار پارچ آب یخی رویش ریخته باشند، لباس را بین زمین و هوا رها کرد و به رختخواب رفت .

:hibiscus:اما مشکل معصومه فقط همین نبود.مدتی بود دیگر حتی خجالت می‌کشید به شوهرش بگوید دوستت دارم.احساس می‌کرد ممکن است برای پسران نو جوانش، خطرناک باشد.

:leaves:وارد مسجد که شد، خانم مشاور جوانی را دید که سنش کمی بالاتر از سی به نظر می آمد، خوشرو وسفید گون بود ولبان گوشت آلود صورتیش، سادگی چشمانش را می پوشاند.

:cherry_blossom:قالی‌های قرمز و جور واجور مسجد نظرش را به خود جلب کرد کنار دیوار در نزدیکی مشاور، پشتی سرمه‌ای را برای تکیه انتخاب کرد، عقربه های ساعت، برای رسیدن به دوازده مسابقه می‌دادند. قاب قهوه ای ساعت گرد مسجد، روی دیوار گچی خود نمایی می‌کرد. ساعت که دوازده شد، خانم مشاور نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و صلوات پایانی را از جمع گرفت.

:leaves:سوالش را که پرسید، خانم مشاور جوان، که روسری سرمه ای و سبزش، را لبنانی بسته بود، به او گفت:«عزیزم! اول اینکه درنظرت باشد وقتی بچه‌ها ارتباط مهرآمیز ونه جنسی همسران را ببینند، با آن انس می‌گیرند و مشکل تحریک جنسی وجود ندارد.دوم اینکه اصلا ابراز محبت چرا باید پیچیده وکار شاقی باشد، چرا باید سخت باشد به همسرت بگویی دوستت دارم؟!»

:hibiscus:حرف خانم حسینی، به دلش نشست. از او تشکری کرد وبا برنامه ای که در ذهنش، بالا پایین می‌کرد، از او جدا شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۸ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:دل توی دلش نبود، نگرانی درتمام وجودش هویدا بود.
از استرس قلبش تند به سینه می کوبید. خدا را در دل صدا می زد تا جواب آزمایش مثبت باشد. بدن طفلش به دارو جواب دهد تا پزشک قید عمل جراحی را بزند. فقط یک مادر می دانست او چه می کشد.

:sparkles:با خدا و امام زمانش عهدی بسته و بر سر عهد و قرارش مانده بود. طبق همان قرار هر روز بعد از اینکه طفل دلبندش می خوابید به سراغ اتاق های دیگر می رفت. به تازه مادران، آموزش فرزند داری می داد. تب کودکان را پایین می آورد. لباس هایشان را عوض می کرد. از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
خستگی برایش معنا نداشت. تمام ده روزی که در بیمارستان بود با عشق و محبت در کنار طفل دلبندش و کمک به مادران دیگر گذرانده و ته قلبش شیرینی زیبایی نشسته بود.

:four_leaf_clover: وقتی نوبت او شد، آزمایش را به دست پزشک سپرد. تمام حواسش را جمع کرد. لحظه ای چشمش، خط اخمی در ابروان پزشک را شکار کرد که لبخندی بر روی لبهای پزشک نشست و گفت: تبریک می گم جواب آزمایش مثبت است.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داستان امین و دوچرخه🙋‍♂️🚲

دوچرخه:🚲
 امین جان دیدی دوچرخه علی چه خوشگل و کم سن تر از من بود؟!

امین: 🙍‍♂️
آره خوش رکابم تازه سه روزه اون رو خریده.

دوچرخه: 🚲
آخه من فکر کردم با دیدن اون دوچرخه، دیگه من و دوست نداشته باشی و بخوای من و عوض کنی!

امین: 🙍‍♂️
این چه حرفیه خوش رکابِ من. مگه هر کی هر چی داشت منم باید بخوام یا داشته باشم! 

دوچرخه: 🚲
خُب اون خیلی خوشگل بود. من غبطه خوردم بهش. گفتم: کاش من مثل اون بودم.

امین: 🙍‍♂️ 
هیچ وقت از این فکرا نکن. من دوستت دارم و عوضت نمی کنم. خوش رکابم بابام یک سخنی از حضرت علی(علیه السلام) بهم یاد داده که هیچ وقت فراموش نمی کنم. همش برا خودم تکرار می کنم. بابا گفت: 
🌺امام على علیه السلام فرموده است: طمع نداشتن به آنچه در دست مردم است، [نشانِ ]عزّت نفْس و بزرگى همّت است.(1)
 
دوچرخه: 🚲
وای چه حرف قشنگی گفته! 

امین:🙍‍♂️
 آره خوش رکابم می خوام بزرگ همت باشم.

🍀🍀🍀🍀🍀🍀


🔹 1. حضرت علی علیه السلام :الکَفُّ عمّا فی أیدی النّاسِ عِفَّةٌ و کِبَرُ هِمَّةٍ .

📚غرر الحکم، ح ۱۳۷۸

 

@tanha_rahe_narafte

افراگل
۲۵ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:cherry_blossom:سعیده وارد خانه شد. مثل همیشه سلام بلندی گفت و سه قل هوالله خواند. چادرش را که به سر چوب‌رختی، آویزان کرد، لباس‌های آویزان همسرش را دید. به اتاق همسرش رفت، تقی روی در قهوه ای رنگ کوبید و وارد‌ شد. همسرش برای چند دقیقه سرش را از روی لبتاب بالا گرفت، لبخندی زد و سلامی تحویلش داد.

:hibiscus:« سلام، خسته نباشی خانومی»

:blossom:«ممنون عزیزم. شما هم همین‌طور.»

:maple_leaf:سعیده همان‌طور که چهره اش را در تصویر تاریک لپ تاپ، نگاه می‌کرد تا شلخته و خسته به نظر نیاید، بغضش را قورت داد. ماه ها بود از کم‌حرفی همسرش، به ستوه آمده بود. کار همسرش پای لپ تاپ بود و در خانه. اما سعیده سعی می‌کرد به بهانه ای ازخانه بیرون برود تا حضورش درخانه، باعث سرزدن‌های مداوم و در نتیجه عصبانیت همسرش، نشود.

:fallen_leaf:با این وجود هیچ وقت نتوانسته بود با کم حرفی شوهرش کنار بیاید. هربار هم که تلاش کرده بود زمینه‌ی مشترکی ایجاد کند، بیشتر از سه چهارجمله از او نشنیده بود.

🙃هر چقدر چانه‌ی‌ سعیده برای هم صحبتی گرم بود، فرید ترجیح می‌داد، غیر از صحبت های کاری، صحبت دیگری نکند. گاهی حتی از شدت کم حرفی همسرش، به گوشه ای پناه می‌برد و در تنهایی خودش، گریه می‌کرد. گاهی سعی می‌کرد بتواند با خواهرانش، حرف بزند تا نیازی به شوهرش نداشته باشد، اما هربار باز به این نتیجه می‌رسید که هیچ چیز صحبت بین زن و شوهر نمی‌شود.

:four_leaf_clover:امروز هم پیش مشاور رفته بود. حالا می‌خواست به آنچه آموخته، عمل کند. به آشپزخانه رفت. چای‌ساز را روشن کرد. بسته‌ی نسکافه را در فنجان ریخت. آن را درون سینی طلایی گذاشت.

:books:از بین طبقات کتابخانه دفتر خاطرات طلایی ازدواج و آلبوم را بیرون کشید. در زد و گفت:«جناب همسر، نسکافه میل ندارند؟!»

:coffee:️فرید گفت:«البته که میل دارم، خدمت می رسم.»

:cry:سعیده بغضش را فرو داد. انگشت فرید را که حالا کنارش نشسته بود، روی خیسی پای چشمش گذاشت و با لحنی شبیه به گلایه اما پر از عشق گفت:«می بینی اینها کلماتی است که می خواهد به زبان بیاید اما چون زبان ندارند، اشک می‌شوند و روی صورتم قل‌ می‌خورند.»

:pensive:فرید قلبش فشرده شد. انگشتش را به سمت لبش برد. بوسه ای روی آن زد و گفت:«عزیزم! شرمنده ام. سعی می‌کنم یاد بگیرم‌. می دانم زیاد تنهایی می‌کشی.»

:revolving_hearts:دقایقی بعد فرید و سعیده روی مبل در آغوش هم نشسته بودند و مشغول تعریف خاطرات شیرین ازدواجشان و بعد از آن تصمیم برای اضافه کردن عضو جدید به خانواده‌‌ی دو نفره‌شان بودند. بگو بخند می‌کردند و مشغول برنامه‌ریزی برای سفرهای کم هزینه و بیرون رفتن های باهم شدند.

:alarm_clock:این بار سعیده وقتی‌به ساعت نگاه کرد، متوجه شد حدود دو ساعت با فرید مشغول خوش و بش بوده، اتفاقی که تا آن روز بیشتر رنگ حسرت داشت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر