تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

حمایت

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

:hibiscus:دوباره دکمه پخش را زد. صدای رسا، جملاتی مناسب و بدون حتی ذره ای تپق. راحت و مصمم پشت جایگاه ایستاده بود و برای بیش از صد نفر صحبت میکرد. با حسرت سرش را از توی لب تاپ بالا آورد و رو به همسرش علی گفت: «وای علی، تو خیلی محشری! اصلاً هیشکی بین حرفات پلک هم نمیزنه!»

:leaves:علی لیوان بزرگ جایی بدست، روی مبل کنار مریم نشست و گفت: «تو هم میتونی! من مطمئنم.»

:cherry_blossom:مریم با لب و لوچه ای آویزان به چشمان علی خیره شد، گفت: «من! نه اصلا،انگار یادت رفته اون دفعه که لوح تقدیر معلم نمونه رو گرفتم، نتونستم درست حرف بزنم. کف دستام خیس شده بود. نفسم بالا نمی اومد. اصلا یک وضعی، رفتم پشت میکروفن وایستادم و با تته پته دو کلمه تشکر کردم. خیلی حالم بد جور شد.»

:leaves:_مریم جان! تو که اتفاقاً معلم نمونه ای و به اون بچه های قد و نیم حرف می‌فهمونی، پس از پسش برمیای. اصلاً فکر کن همه ی اون ها آدم ها همون بچه های کلاستن. داری بهشون درس میدی،گفتی سخنرانیت توی جلسه توجیهی معلم ها کی هست؟»

:hibiscus:چشمهای درشت قهوه ای مریم لرزان شد و نوک خودکاری که در دهانش بود و آهسته آن را میجوید را از میان لبهای گوشتی اش در آورد و گفت: «ممم هفته ی بعده، برم کنسل کنم خلاص بشم؟ استرس راحتم نمیذاره علی.»

:leaves:علی لبخندی زد وگفت: «عه قوی باش دیگه. با هم تمرین می‌کنیم. سعی میکنم یک وقت کوچولو خالی کنم با هم تمرین کنیم. »


:hibiscus:مریم روزها پا به پای کارهای خانه متن صحبتش را تمرین می‌کرد. جملات را از بر بود اما تا خودش را در برابر چندین چشم تصور میکرد، پاهایش شل میشد و فکر و خیال رهایش نمی‌کرد. عهد کرده بود تا اگر این بار هم نتوانست، دیگر سمت سخنرانی کردن نرود.

:leaves:روز موعود فرا رسید. مریم از تمرین و تلاش هایش راضی بود و علی هم برای به کمک به او کم نگذاشته بود. حتی روز جلسه با وجود تمام مشغله هایش، خودش مریم را رساند. درست در مقابل ساختمان اداری آموزش و پرورش ماشین را پارک کرد. با چشمان براقش به مریم نگاه کرد و گفت: «یادت نره خانومی، سعی کن فکر کنی همه ی اونها بچه های ده دوازده ساله ی کلاست هستند.»

:cherry_blossom:مریم پوزخندی زد و گفت: «اصلاً امکان نداره. باشه،خیلی ممنون علی. »

:leaves:علی دستان ظریف و گندمی مریم را فشرد و گفت: «برو عزیزم، تو حتما موفقی!»

:hibiscus:در جایگاه سخنران ایستاد. نزدیک پنجاه چشم به خیره شده بودند. سعی کرد بی توجه به آن چشم ها صحبتش را شروع کند. با صدایی بم شده، محکم کلمات را از حلقش بیرون می‌داد تا اجازه ورود ترس را به خودش ندهد. چند جمله ای نگفته بود که صدایی شنید. خانومی که هنوز او را پیدا نکرده بود، سوالی پرسید. صدا چقدر برایش آشنا بود. آن فرد دوباره سوالش را بلندتر پرسید. مریم تصور کرد که چقدر این صدا شبیه صدای یکی از دانش آموزان خودش است. چشمش را گرداند و آن فرد را پیدا کرد. تعجبش بیشتر شد. با چشمانی گرد شده به صورت آن خانم نگاه کرد. بسیار شبیه یکی از شاگردانش بود.

:leaves:نفسی عمیق کشید، آن صدا او را به کلاس درسش برد. با لحنی آرامتر و صمیمی سوال را جواب داد. درست بعد آن، کلمات از دهانش سر می‌خوردند. دیگر از آن صدای بم شده و رسمی خبری نبود و راحت صحبت هایش را زد. حتی لحظه ای حس کرد که بند را به آب داده است که دیگران با هم پچ پچ می‌کنند. جمله ی آخر را که گفت، نفسی راحت کشید و با دستمال کاغذی، عرق نشسته بر پیشانی اش را پاک کرد. سرش را بالا آورد تا عکس العمل ها را ببیند. ناباورانه دید که همه ی معلمان از جایشان برخاستند و او را تشویق می‌کنند. شوکه شد. لبخندی زد و مدام تصویر علی را به یادش می آمد، او کمک بزرگی کرده بود.

 

@tanha_rahe_narafte

۰۰/۰۲/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی