تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۷۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

پادکست آلبوم عکسهای رادیولوژی

⚡️از وقتی موتور آرمان را دید، شد دارکوب اعصاب پدر. هر بحثی در خانه، انتهایش به موتور ختم می‌شد.

🍝بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود. صدای مادر که درخواست خرید ماست می‌داد، به گوشش رسید.
همان‌موقع، صدای چرخاندن کلیدِ در آمد.
⚽️حمید بود. سهیل که یک‌لحظه هم فکر وصال موتور امانش نمی‌داد...

 

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سمیرا از روی تردمیل پایین آمد.  یک هفته دیگر نوبت عمل داشت.  می خواست بخشی از اندامش را با برش مثل ستاره‌های زیبایی کند.

⚡️اما چندوقت بود بعد ورزش، سرگیجه داشت. به آزمایشگاه  رفت. دستش روی شقیقه هایش بود. با خودش فکر کردن بدن خوشقواره و قوی مرا فقط سرطان می‌تواند به چنین حال و روزی بیندازد. همه عمر از سرطان می‌ترسید انگار حسی به او می‌گفت قرار است با سرطان بمیرد
بالاخره اپراتور اسمش را خواند. خانم کسمایی. با لرزش دست پشت شیشه پذیرش رفت.
 
💠اپراتور نگاهی به چهره زن انداخت و برگه را با بی‌اعتنایی به دستش داد. سمیرا برگه را باز کردـ نرم افزار گوشی را هم.
همه مثبت و منفی‌ها را نگاه کرد همه چیز درست بود. کم و زیادهای بدنش،  کاملا در رنج طبیعی بود. باورش نشدـ یک جای کار می‌لنگیدـ دوباره به برگه های توی دستش نگاه کرد. یک برگه جامانده بود. مثبت بود. حروف کنارش را تایپ کرد. او باردار بود.  روی زمین نشست و بد و بیراه نثار همه کرد.

💫زنها که بی‌قراری اش را می‌دیدند،  فکر کردند بیماری خاصی دارد.  بعضی ها با دلسوزی نگاهش می‌کردند. زن بلندبالای سفید پوش از اتاق پزشک ازمایشگاه سراغش رفت.  برگه آزمایش را از میان دستهای بهت زده او گرفت و خواند. به صفحه اخر که رسید تازه دلیل حال بد او را فهمید.

🍃گفت: «خانم جدا تبریک میگم. اگه بدونید همین یک ساعت پیش سه نفر اینجا فهمیدن سرطان دارن ـ یک نفر هم ام اس داشت. شما خدا رو شکر سالم سالمیدـ این بدن قوی حالا حالاها میتونه بچه بیاوره و به خودش افتخار کنه.»

🌾تصویر رنجور عمه زیر سرمهای مداوم شیمی درمانی پشت پلکهای سمیرا نقش بست. او پارسال براثر سرطان مرده بود و سمیرا لحظه به لحظه شاهد دردهایی بود که می‌کشید.

☘️با حرفهای دکتر کم کم از روی زمین بلند شد خودش را تکاند.  تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت.  می‌شد الان خبر هزار بیماری را بشنود اما او سالم بود فقط مهمانی که خدا برایش خواسته بود، اعلام حضور کرده بود. رو سوی آسمان کرد و گفت: «حکمتت رو شکر. خیلی غرق خودم شده بودم.  بعد با جراح زیبایی تماس گرفت و قرار عمل را لغو کرد.»

 

صبح طلوع
۰۱ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃حسن فرغون آجرها را پر کرد. هاشم داد زد: «دیگه ساعت کار تمامه، بیا بریم. حسن به فرغون خیره شد، با خودش گفت: «اینها را که باید فردا ببرم، بذار حالا ببرمشون.»  از پله‌های آجری شیبدار ساختمان نیمه کاره با فشار و زور فرغون را به سمت بالا برد.

🌾سومین پله دیگر زورش به فرغون نرسید. عرق ریزان فشار بیشتری به دسته‌های فرغون وارد کرد؛ اما دیگر تکان نمی خورد. نه راه پس داشت نه راه پیش، فریاد زد: «آهای، یکی بیاد کمک.» صدا از دیوار بلند شد ولی از کسی نه. دست‌هایش دیگر جان نداشت؛هر چه در توان داشت در دستانش جمع کرد و فرغون را به سمت بالا هل داد؛ فرغون تا نیمه راه رسیدن به پله بعدی بالا رفت؛ اما یکدفعه فرغون به عقب برگشت تا به خودش بجنبد، همراه آجرها و فرغون به سمت پایین پرت شد. تنها فریاد زد: «یا ابوالفضل!» فرغون میانه راه کج شد با آجرها به طبقه پایین سقوط کرد و خودش به دیوار مقابله پله خورد. صدای شکستن استخوان کمرش را شنید؛ از درد نالید و فریاد کشید. نگهبان ساختمان با صدای افتادن فرغون به داخل ساختمان رفت و ناله‌های حسن را شنید و به سمت پله‌ها دوید.

☘️ حسن وقتی چشم‌هایش را باز کرد، سفیدی سقف اتاق بیمارستان را دید. انگشتان دستش فشرده شد و صدای لرزان مریم را شنید: «بالاخره چشم‌هاتو باز کردی، خدا رو شکر.» خواست از جایش بلند شود، اخم‌هایش درهم رفت و صدای آخش بلند شد. مریم دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چی کار می‌کنی مرد! کمرت پیچ وپلاکه، نباید تا دو ماه از جایت تکون بخوری.»

💠دردش را از یاد برد: «دو ماه از جایم تکون نخورم حتما کلی هم بعدش باید صبر کنم، از کجا بیاریم بخوریم.» مریم دستش را روی دست‌های حسن گذاشت: «خدا بزرگه، خودم میرم سرکار... » حرفش را امیر که کمی دورتر از تخت پدر ایستاده و در حال تماشای پدر بود، قطع کرد: «من دیگه بزرگ شدم، خودم تا بابا خوب بشه میرم مکانیکی آقا رسول که تابستون‌ها پیشش می رفتم.»  
 
💫امیر کرکره مغازه را با گفتن بسم الله بالا کشید. لباس کار به تن کرد و درون چاله رفت. چند ساعت بعد صدای قدم هایی را شنید که به سمت انتهای مغازه می‌رفت. کمرش را صاف کرد، صدای فریاد استخوان هایش را شنید. ناله تا پشت لبانش دوید ولی زندانی اش کرد. صدای پدر را شنید: «امیر بابا! از چاله بیا بیرون.»  حسن آرام روی صندلی کنار میز نشست. امیر دستان روغنی‌اش را اهرم کرد و از چاله تعمیرگاه بیرون آمد. حسن به چشمان عسلی پسرش خیره شد:« خدا خیرت بده پسر، این هفت، هشت ماه خیلی زحمت کشیدی، دیگه فقط به درسات برس.» امیر دست‌های روغنی‌اش را به صورتش کشید و گفت: «کار رو می‌خوام ادامه بدم حتی بعد اینکه کامل کامل خوب شدید. درسم هم می‌خونم، شما نگران نباش.» حس غرور تمام وجودحسن را پر کرد.

 

 

صبح طلوع
۳۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍂خش خش برگ ها زیر پایشان تنها صدای عصر پاییزی بود. پیرزن خمیده ای از کنارشان گذشت. زنبیل قرمز رنگی دستش بود. ته زنبیل بر روی زمین کشیده می شد. لرزش دست پیرزن و سایش زنبیل به زمین توجه حمید را جلب کرد. نزدیک پیرزن شد: « مادرجان بدین زنبیلو براتون بیارم.»

🌾 محمد دست حمید را کشید: « چی کار میکنی دیرمون میشه.» حمید چشم غره ای به او رفت.  پیرزن به قامت بلند او چشم دوخت: «خدا خیرت بده.»

🌺حمید لبخند زد و زنبیل را از دستش گرفت و تا دم در خانه اش او را همراهی کرد. محمد سلانه سلانه با اخم های درهم دنبالشان رفت و زیر لب مدام غرغر کرد.  پیرزن با دست های لرزان کلید را چرخاند و در را باز کرد. حمید زنبیل را جلوی پای پیرزن گذاشت: « خداحافظ.»

✨پیرزن دولا شد و از درون زنبیل دو نان شیرمال تازه بیرون آورد: «جوون صبر کن. بیا این نون ها را بگیر.» حمید تا خواست حرفی بزند، دوباره پیرزن گفت: «دستم رو رد نکن. خدا از بلا حفظت کنه.»

💠حمید نگاهی به چشم‌های براق شده محمد انداخت و به پیرزن گفت: «یکی بسه.» دستش را پیش برد؛ ولی پیرزن هر دو نان را کف دستش گذاشت: «اون یکی مال رفیقته، بالاخره تا اینجا همراهت اومد.» محمد سرش را پایین انداخت.

🌾هر دو را افتادند و از خانه پیرزن دور شدند. محمد نان شیرمال از دست حمید قاپید: « باز به معرفته خانمه.» حمید خندید: «بهت لطف کرد من جایش بودم بهت نمی‌دادم.»  و گاز بزرگی به نان شیرمال زد. محمد مشتی حواله حمید کرد: «هر دوتامون وقت استخر از دست دادیما.»

🍃حمید کمی جلوتر رفت تا از مشت احتمالی دیگر در امان باشد. ماشینی با سرعت از کنارش رد شد. حمید سایش لباسش را با بدنه ماشین حس کرد. هر دو سر جایشان میخکوب شدند. چند ثانیه گذشت تا حمید نفس حبس شده اش را رها کند. محمد، حمید را به سمت خود برگرداند و با صدای بلند و لرزان گفت: «خدا رحمت کرد وگرنه... »  در ذهن حمید جمله پیرزن می چرخید: «خدا از بلا حفظت کنه.»

 

 

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️سپهر کمی جلوتر از مهسا وارد مطب شد. مهسا از اینکه سپهر مثل اوایل آشنایی به او احترام نمی‌گذاشت، ناراحت بود و آهسته غر می‌زد. تا چشم او به منشی افتاد، غرولندهایش در جا خشکید. رو به سپهر چشمکی زد و طوری که کسی نبیند با سر به منشی اشاره کرد. سپهر نگاهی به مهسا انداخت و نگاهی به منشی، روی صندلی خالی گوشه مطب نشست.

💫مهسا بعد از نوبت گرفتن، کجکی روی صندلی کنار سپهر لم داد. آهسته کنار گوش او پچ پچ می‌کرد و ریز ریز می‌خندید. وقتی منشی اسم مهسا را صدا زد، سریع حرفش را تمام کرد و با قدم‌های بلند به طرف اتاق دکتر رفت.

🍃موقع بیرون آمدن گوشه مانتوی جلو باز او به در گرفت، با ناراحتی آن را کشید، مانتو نخ‌کش شد، در را با عصبانیت بست و برای گرفتن فیش بیمه تکمیلی جلوی میز منشی ایستاد. نگاهی به صورت بی آرایش منشی انداخت. با اشاره‌ی او، سپهر به سمت میز آمد. مهسا لبخند موزیانه‌ای بر لب نشاند و گفت: «تا حالا منشی دکتر چادری ندیده بودم.»

🌾منشی گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. برگه بیمه تکمیلی را نوشت و آن را به سمت بیمار گرفت. نگاهی به صورت پر از مواد آرایشی، موهای از دو طرف شال بیرون زده و گردن برهنه مهسا انداخت. با لبخند گفت: «نافرمانی خدا از فرمانبریش عجیب‌تره.»

💠سپهر همزمان با گرفتن برگه، برگه کوچکی را روی میز گذاشت. نگاه منشی به مهسا بود و متوجه برگه نشد. مهسا اخم کرد و با تشر گوشه پیراهن سپهر را کشید تا زودتر از مطب بیرون بروند.

🍃 وقتی مهسا و سپهر به سمت در رفتند، منشی متوجه برگه شد. روی آن نوشته بود: «من سپهرم. از شما خوشم اومده، اگه افتخار بدید بیشتر با هم آشنا بشیم. با این شماره میتونید باهام تماس بگیرید.» منشی برگه را پاره و مچاله کرد و درون سطل زیر میز انداخت.

⚡️سپهر برگشت تا عکس‌العمل منشی را ببیند. وقتی پرتاب کاغذ درون سطل را دید، ابرو در هم برد و از در خروجی مطب، بیرون رفت. بیرون مطب ریز خندید و آهسته کنار گوش مهسا گفت: «انگار نشد از راه به درش کنیم، آدم سفتیه.»

☘️مهسا با ابروهای درهم کشیده، بر سرعت راه رفتنش افزود و گفت: «حالا فهمیدی نظرت اشتباهه و اینا زیر چادر از اون غلطا نمی‌کنن؟! امثال ما ساده‌ایم که گول حرفای دروغ شماها رو می‌خوریم.»
 

 

صبح طلوع
۲۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستان گره

 🍃احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید.  خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های  شهرداری مثل قرقی بالا رفت...

 

صبح طلوع
۲۸ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستان بشقاب میوه

...دخترک منتظر بود تا مقابل او هم بشقاب بگذارد، اما مادر رؤیا این بار با ظرفی پر از میوه وارد شد. دخترک همچنان منتظر بشقاب جلوش بود...


 

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✍️ پادکست داستان خوشمزگی

🌺توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود: «دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد...
 

صبح طلوع
۲۵ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پادکست داستان پر و بال مهربانی


🔸... پدر با زحمت دست های لرزانش را به در ورودی زد. نتوانست حتی با کمک عصایش داخل برود. دخترش فقط فریاد می زد: «زودتر بیا.» بدون این که برود و دست او را بگیرد. بالاخره ...

 

صبح طلوع
۲۴ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾ماریه به قاب عکس دونفره‌شان خیره شد، دلش تنگ بود. برای هرچه از جوانی در زندگیش روی قلب و دلش نشسته بود. دلش می‌خواست مثل جوانی‌هایش، حبیبش راه را توی کوچه ببندد و بگوید که نمی‌گذارم بری. باید پیشم بمونی.
دلش می‌خواست کسی بود که تنهایی‌هایش را پر می‌کرد. دلش برای طعم گس عشق، تنگ شده بود. قلبش تند تند میزد و عرق روی صورتش نشسته بود.

🍃صدایی از اتاق کناری شنید، پچ‌پچ بود ولی پر از فریاد بود: «بهت میگم چرا بدون هماهنگی با من این همه آدم دعوت کردی، نمی‌دونی تا خرخره تو قرضم.» از صدای محسن یاد عصبانیت‌هایش افتاد؛ دندان بر روی هم فشرده و تمام پیشانی‌اش پر از خط‌های کج و معوج می‌شود.

 ⚡️جیغ خروسی شده در گلوی فهیمه را شنید: «تا کی مهمونی رو عقب بندازم، دیگه متلک مینداختن. این همه قرض داریم خرج مهمونی هم اضافه شه.»
 اگر دخالت نمی‌کرد صدای کم کم در حال بلندشدنشان را همه می‌شنیدند.

 ☘️ماریه در زد و وارد شد. صورت‌های سرخ محسن و فهیمه را از نظر گذراند، گفت: «یِ مقدار پول کنار گذاشته بودم، برای مهمونیتون خرج کنین.» محسن سریع و اخم‌آلود نگاهی به فهیمه انداخت: «نیاز نیست، بهشون زنگ می‌زنه و میگه خبری از مهمونی نیست.»

🌾فهیمه گارد گرفت و آماده جواب دادن شد که ماریه پیش‌دستی کرد: «وقتی هم سن و سال شما بودم، از این روزها زیاد داشتیم‌. دعوا، بحث و قهر داشتیم. چند باری منتم رو کشید و چند باری هم من منتش رو کشیدم ولی بعد دیگه زیر بار هم نرفتیم. کم کم دورمان شلوغ شد. مغرورتر شدیم و سر شلوغ. از هم دور شدیم. چندسال که گذشت، مریض شد، دیگه دیر شده بود، خیلی تلاش کردم تا برایم بماند، اما نشد. روزگار او را از من گرفت. حالا چندسالی است که تنهایی هایم را با خاطرات او پر می‌کنم. فقط خواستم بگم؛ هیچ کس و هیچ چیز، ابدی نیست.  سالهاست به خودم لعنت می‌کنم که چرا لحظات زندگی‌مان را با قهر و دعوا از دست دادیم. دلم برایش تنگ شده؛ اما چاره ای نیست.»
 
🍃محسن و فهیمه دیگر آرام شده بودند، نگاه از ماریه گرفتند به هم خیره شدند. ماریه اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت تا باقی اشکهایش را پای عکسها بریزد.

 

 

صبح طلوع
۱۹ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر