دلتنگ همسر
🌾ماریه به قاب عکس دونفرهشان خیره شد، دلش تنگ بود. برای هرچه از جوانی در زندگیش روی قلب و دلش نشسته بود. دلش میخواست مثل جوانیهایش، حبیبش راه را توی کوچه ببندد و بگوید که نمیگذارم بری. باید پیشم بمونی.
دلش میخواست کسی بود که تنهاییهایش را پر میکرد. دلش برای طعم گس عشق، تنگ شده بود. قلبش تند تند میزد و عرق روی صورتش نشسته بود.
🍃صدایی از اتاق کناری شنید، پچپچ بود ولی پر از فریاد بود: «بهت میگم چرا بدون هماهنگی با من این همه آدم دعوت کردی، نمیدونی تا خرخره تو قرضم.» از صدای محسن یاد عصبانیتهایش افتاد؛ دندان بر روی هم فشرده و تمام پیشانیاش پر از خطهای کج و معوج میشود.
⚡️جیغ خروسی شده در گلوی فهیمه را شنید: «تا کی مهمونی رو عقب بندازم، دیگه متلک مینداختن. این همه قرض داریم خرج مهمونی هم اضافه شه.»
اگر دخالت نمیکرد صدای کم کم در حال بلندشدنشان را همه میشنیدند.
☘️ماریه در زد و وارد شد. صورتهای سرخ محسن و فهیمه را از نظر گذراند، گفت: «یِ مقدار پول کنار گذاشته بودم، برای مهمونیتون خرج کنین.» محسن سریع و اخمآلود نگاهی به فهیمه انداخت: «نیاز نیست، بهشون زنگ میزنه و میگه خبری از مهمونی نیست.»
🌾فهیمه گارد گرفت و آماده جواب دادن شد که ماریه پیشدستی کرد: «وقتی هم سن و سال شما بودم، از این روزها زیاد داشتیم. دعوا، بحث و قهر داشتیم. چند باری منتم رو کشید و چند باری هم من منتش رو کشیدم ولی بعد دیگه زیر بار هم نرفتیم. کم کم دورمان شلوغ شد. مغرورتر شدیم و سر شلوغ. از هم دور شدیم. چندسال که گذشت، مریض شد، دیگه دیر شده بود، خیلی تلاش کردم تا برایم بماند، اما نشد. روزگار او را از من گرفت. حالا چندسالی است که تنهایی هایم را با خاطرات او پر میکنم. فقط خواستم بگم؛ هیچ کس و هیچ چیز، ابدی نیست. سالهاست به خودم لعنت میکنم که چرا لحظات زندگیمان را با قهر و دعوا از دست دادیم. دلم برایش تنگ شده؛ اما چاره ای نیست.»
🍃محسن و فهیمه دیگر آرام شده بودند، نگاه از ماریه گرفتند به هم خیره شدند. ماریه اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت تا باقی اشکهایش را پای عکسها بریزد.