تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

☘️غم روی دلش نشسته بود اشک مجالش نمی‌داد. دلتنگ و پرغصه مشغول آشپزی بود.
سعید از راه رسید: «سلام خانوم؟»

⚡️_سلام.

🌾سعید کفش‌هایش را در آورد و دست و رویش را شست. تلویزیون را روشن کرد. رو به روی تلویزیون نشست و لحظاتی بعد در اخبار غرق شد.

🍃فاطمه نگاهی به سعید انداخت‌ و شروع به غرغر کرد: «اصلا انگار نمی‌بینه من چقدر حالم بده فقط بلده تلویزیون ببینه.امان از دست این مردها. عجب اشتباهی کردم ازدواج کردم.»

🎋سعید همینطور که نگاهش به تلویزیون دوخته شده بود، گفت: «خانوم، یک آبی چایی، چیزی بیار.»

🌾فاطمه همانطور که غر می‌زد چایی داغی ریخت و رو به روی سعید گذاشت. هنوز هم سعید، نگاهش نکرده بود. عصبانی به آشپزخانه برگشت و محکم ظرفها را به هم کوباند و دیگر نتوانست تحمل کند: «واقعا که. لااقل یک نگاه بهم بنداز بعد بشین پای تلویزیون‌.»

✨سعید نگاهی به چهره‌ی سرخ فاطمه انداخت. از جایش بلند شد. چشمهای فاطمه قرمز و پر از اشک بود. سعید گفت: «چی شده فاطمه؟ چرا اینطوری شدی؟»

⚡️_راحت میشینی پای تلویزیون. سرکار که زنگ نمی‌زنی. حتی نمیگی چه خبر؟

☘️سعید که تازه فهمید چه خبر شده، تلویزیون را خاموش کرد. از فاطمه خواست کنار دستش بنشیند و برایش از امروز بگوید.

🌺فاطمه نشست و بغضش ترکید. سعید دستهای اورا گرفت و فاطمه، حرفهایش را پس گرفت.

صبح طلوع
۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🇮🇷 می‌دوند، بی خواب می‌شوند، خسته می‌شوند، تب می‌کنند، غصه دار می‌شوند، حرف می‌شنوند، سرزنش می‌شوند، اما دلشان فقط به یک لبخند خوش است. لبخند رهبر.

🇮🇷 در مقابل تفکر بسیجی، هرانسانی، سر سجده فرود می آورد چون دقیقا در زمانه‌ای که خیلی آدمها را می‌شود خرید، بسیجی را نمی‌شود خرید.

🇮🇷 خوابش کم است،
کارش زیاد است، خستگی‌ناپذیر است، پر امید است،‌ قلبی پر از درد مردم دارد و سری پر از اعتقاد.
🇮🇷 ضربان قلبش با حال ملت و وطنش، تنظیم می‌شود.
🇮🇷 گیریم خیلی‌ها نبینندش، گیریم خیلی‌ها سرزنشش کنند؛ اما تزیین دیوارش، عکس رهبرش است و سردار دلها.

🇮🇷 آنچه قلبش را آرام می‌کند پیکسل عکس شهید است و امام.
🇮🇷 کتابهایش پر است از عطر شهدا، از آموزش خلوص، از عشق.
🇮🇷 بسیجی همان چمران است که از پاهایش عذرخواهی کرد به خاطر اینکه رنگ و روی استراحت را تا قبر ندیدند!
🇮🇷 بسیجی آرمان است، که جان داد اما فحش به رهبر نه!
🇮🇷 بسیجی سردار حاجی زاده است که بغض کرد، ماجرای هواپیما را به گردن گرفت اما جو را آرام کرد.
🇮🇷 بسیجی همین فرمانده ها و مربیان و متربیانی هستند که سالها و ماهها و هفته‌ها و روزها در همین جلساتی که ساندیس هم نمی‌دهند، شرکت می‌کنند؛ چون عقیده دارند همین دورهمی مؤمنانه، خارچشم دشمنان اسلام است.

🇮🇷 بسیجیان مخلص!!! برای شما چه پاداشی بهتر از حشر با امام خمینی!
که خودش از خدا خواسته که او را با شما محشور کند!
🇮🇷 الهی که درجهاد تبیینتان هم، لبخند رضایت روی لب امام و رهبران بنشانید!

روزتان مبارک💔❤️

 

صبح طلوع
۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃آفتاب تا وسط‌های اتاق رسیده بود که محدثه بالاخره از خواب بیدار شد. خانه ساکت بود؛ اما صدای آواز پرنده‌ها، کوچه را پرکرده بود‌.

☘️محدثه، همان‌طور درازکش، ساعت روی دیوار اتاق را نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت یازده را نشان می‌داد‌، دوباره چشمهایش را بست؛ اما انگار یک دفعه روحش داخل بدن پرتاب شده باشد، بلند شد و نشست‌. پتو را کناری زد و خود را به میز رساند. موهایش را شانه زد. بعد در آشپزخانه، از یخچال تکه‌ای نان برداشت و خورد.

🌾دیشب مهمان داشت و او بعد از کار زیاد، خوابش برد و تازه ساعت یازده، بیدار شده بود. جارو برقی را وسط حال گذاشت که
تلفن همراهش زنگ خورد. سراغ تلفن رفت: «الو؟»

⚡️_سلام.چطوری عزیزم؟ شناختی؟ دایی اصغر هستم. صبح رسیدم. مهمون نمی‌خواید؟

🍃دایی، در مهران، جای دیگری نداشت.
آخرین‌ بار که همدیگر را دیده بودند، دایی با کنایه، بچه‌دار نشدنش را به رخش کشیده بود؛ اما او فقط سکوت کرده بود. موقع خداحافظی دایی، بغض را توی چهره‌اش دیده بود.
 
☘️می‌دانست دل نازک محدثه، شکسته و کمی از او دلخور است. این بود که می‌خواست قبل  زیارت، از خواهرزاده‌اش، حلالیت بطلبد. محدثه هل شده بود. به  من من افتاد تا اینکه بالاخره زبانش در دهان چرخید: « بله. دایی جون. خوش می‌آیید. منتظرتون هستیم. کی می‌رسید؟»

✨دایی با خوشحالی گفت: «احتمالا حوالی سه.» محدثه از اینکه وقت بیشتری دارد، خوشحال شد. دلش هم برای دایی تنگ شده بود. فقط آرزو می‌کرد تا وقتی برسد، توانسته باشد خانه و ناهار را آماده کرده باشد.

🍃جارو را رها کرد به آشپزخانه رفت و از فریزر، گوشت را برداشت و توی قابلمه گذاشت. سراغ کیسه‌ی برنج رفت. از کابینت زهوار در رفته، کیسه را بیرون کشید و دستی میان برنج‌ها گرداند. ذرات ریز استوانه‌ای مشکی و توسی، نظرش را به خودش جلب کرد؛ بازهم دست گرداند. یکی از آنها را بین انگشتانش فشار داد؛ پودر توی دستش پخش شد. ناخودآگاه دستش را سمت بینی ببرد اما بوی خاصی نمی‌داد.

🌾یادش آمد چندروز پیش یک موش سفید کوچک، از زیر پایش در آشپزخانه رد شده بود و بعدتر چسب موش هم افاقه نکرد. دو دستش را روی سرش کوباند: «ای خدا بدبخت شدم. برنج دیگه‌ای هم ندارم. محسن هم که تلفن جواب نمیده.»

🍃 ناخوداگاه سرعت حرکت‌هایش چند برابر شده بود و قلبش تند و تند می تپید. مجبور شد همه‌ی برنج‌ها را توی سینی بریزد و دانه دانه، فضله‌های موش را در بیاورد. می‌دانست که اگر خشک باشند، با خارج کردنشان و شستن برنج، مشکل حل می‌شود؛ اما باید خیلی دقیق، دانه به دانه، می‌گشت و همه را جدا می‌کرد. وقتی که خیالش از آخرین دانه، هم راحت شد، ساعت یک بود.

💫برنج‌ها را بالاخره با وسواس زیاد آبکشی کرد و خدا خدا می‌کرد. چیزی از چشمش، جا نمانده باشد.بوی قرمه سبزی که خانه را پر کرد، خیالش کمی راحت شد‌؛ به این فکر می‌کرد که از محسن بخواهد چند تله‌ی موش بخرد و خانه را سمپاشی کند تا گرفتار برنج با فضله‌ی موش نشوند.

🎋عقربه‌ها که روی عدد سه نشست، دایی زنگ در را به صدا درآورد. محدثه سمت در رفت. چادرش را سر کرد و خودش را در آینه وراندار کرد. همیشه که نمی‌توانست قسر در برود. اول و آخر، هم دایی و هم بقیه باید قضیه‌ی بچه‌دار نشدن او و احمد را قبول می‌کردند‌. عشق بین آن دو چیزی نبود که حتی عشق به فرزند، بتواند مانع آن شود.

🍃در را که باز کرد، دایی یک دسته گل بزرگ را جلوی رویش گرفت.روی کارت نوشته بود؛ برای عرض عذرخواهی.

صبح طلوع
۲۸ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌨برف باریده، دشت عروس شده و لباسی سفید برتن کشیده است.

 

🕊اما بازهم روزی پرنده‌ی زیبای قرمز رنگ که در آسمان پرواز می‌کند،

 

🐜و حتی مورچه‌ای که زیربرفها مشغول کسب و کار است، 

به دستش خواهد رسید. شک ندارم. شک نکن.

 

🌹مثل روزی تو. 

صبحت به خیر. 

 

 

صبح طلوع
۲۶ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

 

💰خریدن چند کتاب سالانه قیمتی ندارد. نه به اندازه‌ی ترم‌های کلاس زبان می‌رسد نه به اندازه‌ی ترم‌های کلاس ورزشی!

 البته قبول دارم در جامعه، هنوز به اندازه ی کافی کلاس عمومی ندارد😏.

هنوز مد نشده است کسی در احوالپرسی از کودک فامیل، از او بپرسد:_خب عزیزم به سلامتی چندتا کتاب جدید خوانده‌ای؟🤔

بلد هستی چیزیش را برایمان توضیح بدهی یا نه؟

 

متاسفانه هنوز پدر و مادرها بیشتر به لباس👕 و اسباب بازی🔫 بها می‌دهند تا اینکه مثلا یک کتاب📔 کادو بدهند .

هنوز کتاب، یار مهربان ما و بچه هایمان نشده.

 

📹هرسال که به این روز می‌رسیم، با خودم یک خاطره و یک صحبت را مرور می‌کنم. اینکه حضرت دلبر در مصاحبه‌ای فرموده بود:_اگر جامعه‌ی ما به جایی برسد که همه‌ی خانواده‌ها اهل مطالعه‌ی کتاب شوند، قطعا بهشت خواهد شد.

و می فرمود:_در خانواده‌ی ما همه‌ی اعضا، قبل خواب کتاب می‌خوانند🤩.

 

💡بیاییم خواندن، خریدن و هدیه دادن کتاب را فراگیر کنیم.

 

 

صبح طلوع
۲۴ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🤔دیده‌ای گاهی وقتها نه دل دادن مالت را داری، نه دل ندادن. دلت نمی‌آید همه ی داراییت را بدهی.
از طرفی نمی‌خواهی دست رد هم به سینه کسی بزنی.

⚖️ اسلام همه جا خواهان میانه‌روی است حتی در صدقه دادن.

💰 در قرآن خداوند توصیه کرده به این که نه از ترس فقر، خودداری از صدقه داشته باشیم، نه  اینکه به خاطر دست و دلبازی خودمان را دچار فقر کنیم!

🛣راه خوشبختی از جاده‌ی میانه‌روی می‌گذرد.
🔸میانه‌روی در مصرف.
🔸میانه‌روی در رفت و آمد.
🔸حتی میانه‌روی در محبت.

✨«وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلى‏ عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُورا»؛[۱] هرگز دستت را بر گردنت زنجیر مکن، (و ترک انفاق و بخشش منما) و بیش از حدّ (نیز) دست خود را مگشاى، تا مورد سرزنش قرار گیرى و از کار فرومانى.

📖۱. اسراء، ۲۹

صبح طلوع
۲۳ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨دل گرفته و آرام روی پله های بیمارستان قدم می‌زد. باید فرمی را امضا می‌کرد تا مادرش را عمل کنند. فرمی که مملو بود از حرفهای دهشت زا.

 🍃تشکیل لخته خون، مرگ در حین عمل، تجدید عمل و هزار خطر دیگر، چیزهایی بود که باید برای اجازه ی عمل، آنها را امضا می‌کرد.
همین‌طور که اشک ریزان در سالن راه می‌رفت ، یاد سخنی از امام زمان که قبل‌تر در تابلوی مسجد دیده بود، افتاد: «ما یاد شما را از خاطر نمی‌بریم و فراموشتان نمی‌کنیم.»

☘️به جهت قبله ایستاد. دستش را روی سینه گذاشت و به مولایش سلام کرد. اشک که روی گونه‌اش افتاد، انگار قلبش آرام شد. حلاوت نگاهی را لمس می‌کرد.

🌾به اتاق برگشت و با ذکر وصلوات، برگه را امضا کرد. حالا قلبش آرام بود. مادرش دو روز بعد از اتاق عمل، به صحت و سلامتی خارج شد و کم کم بهبودیش را بازیافت.

صبح طلوع
۲۰ آبان ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💡توجه صحیح و غیرت ورزی به وضع خارج شدن همسر از خانه، نه‌تنها اخلاق بدی نیست بلکه از ویژگی های مردان خداست.

💢از صفات امامان، غیرت الله بودن است؛اما اینکه این غیرت به چه شکل ابراز شود، مودبانه، مهرآمیز  و رعایت آن، به میزان اعتدال باشد و براساس خط قرمزهای دین، نه شخصی، کمک بزرگی به وضع حجاب در  جامعه می‌کند.

🌱اگرهمسران با محبت و دقت کافی، در این مورد دقت کنند، خود به خود خیلی ازمسائل اجتماعی حل می‌شود‌.

صبح طلوع
۰۷ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺دستهایت بالا می‌رود، نگاهشان می‌داری،

🔺زبانت باز می‌شود، جلویش را می‌گیری،

🔺خشم درونت مثل یک اژدها، قدرت می‌گیرد، بر فرقش می‌کوبی
تا در پیشگاه پدر ومادرت، سخنی به گزافه نگفته باشی و بی‌احترامی نکرده باشی!!!

👌آفرین به تو..
💪خداقوت قهرمان‌

💡دعای خیر پدر ومادرت و رضایت خداوند، پشتت خواهد بود.

صبح طلوع
۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز از خودم راضی بودم خیلی😌. نه به خاطر اینکه آشپزخونه برق افتاده یا به خاطر اینکه وقت گذاشتم و با دخترم بازی کردم.
به خاطر اینکه تونستم بدون اینکه شاید حتی دقیقه‌ای وقت تلف کنم، صبحم رو به شب برسونم💪.

از ساعت هفت صبح تا ساعت ۱۱ و نیم شب🌓، تقریبا هیچ وقتی رو اسراف نکردم. حتی توی چت.

خیلی از این بابت خوشحالم🙃.
حالا احساس میکنم تونستم اقلاً به یک آیه عمل کنم؛آیه این هست:
✨« فاذا فرغت فانصب؛ هر زمان از کاری فارغ شدی، کار دیگری، پیش گیر.»

📖سوره انشراح، آیه‌ی ۸.

🤲خدایا شکرت.

 

صبح طلوع
۲۹ مهر ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر