🍃آفتاب تا وسطهای اتاق رسیده بود که محدثه بالاخره از خواب بیدار شد. خانه ساکت بود؛ اما صدای آواز پرندهها، کوچه را پرکرده بود.
☘️محدثه، همانطور درازکش، ساعت روی دیوار اتاق را نگاه کرد. عقربهها ساعت یازده را نشان میداد، دوباره چشمهایش را بست؛ اما انگار یک دفعه روحش داخل بدن پرتاب شده باشد، بلند شد و نشست. پتو را کناری زد و خود را به میز رساند. موهایش را شانه زد. بعد در آشپزخانه، از یخچال تکهای نان برداشت و خورد.
🌾دیشب مهمان داشت و او بعد از کار زیاد، خوابش برد و تازه ساعت یازده، بیدار شده بود. جارو برقی را وسط حال گذاشت که
تلفن همراهش زنگ خورد. سراغ تلفن رفت: «الو؟»
⚡️_سلام.چطوری عزیزم؟ شناختی؟ دایی اصغر هستم. صبح رسیدم. مهمون نمیخواید؟
🍃دایی، در مهران، جای دیگری نداشت.
آخرین بار که همدیگر را دیده بودند، دایی با کنایه، بچهدار نشدنش را به رخش کشیده بود؛ اما او فقط سکوت کرده بود. موقع خداحافظی دایی، بغض را توی چهرهاش دیده بود.
☘️میدانست دل نازک محدثه، شکسته و کمی از او دلخور است. این بود که میخواست قبل زیارت، از خواهرزادهاش، حلالیت بطلبد. محدثه هل شده بود. به من من افتاد تا اینکه بالاخره زبانش در دهان چرخید: « بله. دایی جون. خوش میآیید. منتظرتون هستیم. کی میرسید؟»
✨دایی با خوشحالی گفت: «احتمالا حوالی سه.» محدثه از اینکه وقت بیشتری دارد، خوشحال شد. دلش هم برای دایی تنگ شده بود. فقط آرزو میکرد تا وقتی برسد، توانسته باشد خانه و ناهار را آماده کرده باشد.
🍃جارو را رها کرد به آشپزخانه رفت و از فریزر، گوشت را برداشت و توی قابلمه گذاشت. سراغ کیسهی برنج رفت. از کابینت زهوار در رفته، کیسه را بیرون کشید و دستی میان برنجها گرداند. ذرات ریز استوانهای مشکی و توسی، نظرش را به خودش جلب کرد؛ بازهم دست گرداند. یکی از آنها را بین انگشتانش فشار داد؛ پودر توی دستش پخش شد. ناخودآگاه دستش را سمت بینی ببرد اما بوی خاصی نمیداد.
🌾یادش آمد چندروز پیش یک موش سفید کوچک، از زیر پایش در آشپزخانه رد شده بود و بعدتر چسب موش هم افاقه نکرد. دو دستش را روی سرش کوباند: «ای خدا بدبخت شدم. برنج دیگهای هم ندارم. محسن هم که تلفن جواب نمیده.»
🍃 ناخوداگاه سرعت حرکتهایش چند برابر شده بود و قلبش تند و تند می تپید. مجبور شد همهی برنجها را توی سینی بریزد و دانه دانه، فضلههای موش را در بیاورد. میدانست که اگر خشک باشند، با خارج کردنشان و شستن برنج، مشکل حل میشود؛ اما باید خیلی دقیق، دانه به دانه، میگشت و همه را جدا میکرد. وقتی که خیالش از آخرین دانه، هم راحت شد، ساعت یک بود.
💫برنجها را بالاخره با وسواس زیاد آبکشی کرد و خدا خدا میکرد. چیزی از چشمش، جا نمانده باشد.بوی قرمه سبزی که خانه را پر کرد، خیالش کمی راحت شد؛ به این فکر میکرد که از محسن بخواهد چند تلهی موش بخرد و خانه را سمپاشی کند تا گرفتار برنج با فضلهی موش نشوند.
🎋عقربهها که روی عدد سه نشست، دایی زنگ در را به صدا درآورد. محدثه سمت در رفت. چادرش را سر کرد و خودش را در آینه وراندار کرد. همیشه که نمیتوانست قسر در برود. اول و آخر، هم دایی و هم بقیه باید قضیهی بچهدار نشدن او و احمد را قبول میکردند. عشق بین آن دو چیزی نبود که حتی عشق به فرزند، بتواند مانع آن شود.
🍃در را که باز کرد، دایی یک دسته گل بزرگ را جلوی رویش گرفت.روی کارت نوشته بود؛ برای عرض عذرخواهی.