💫همهی ما زیر نگاه مهربان خداییم هرچند شاید بسته به استعدادها و زندگیمان، وضع زندگی متفاوتی داشته باشیم.
✨ما باید نه تنها استعدادهای خودمان، بلکه استعداد فرزندانمان را نیز کشف کنیم.
⚡️ما به دنیا آمدهایم تا خلیفة الله باشیم.

💫همهی ما زیر نگاه مهربان خداییم هرچند شاید بسته به استعدادها و زندگیمان، وضع زندگی متفاوتی داشته باشیم.
✨ما باید نه تنها استعدادهای خودمان، بلکه استعداد فرزندانمان را نیز کشف کنیم.
⚡️ما به دنیا آمدهایم تا خلیفة الله باشیم.
🔹خسته از کار خانه روی مبل دراز کشید.چقدر کار؟ آن هم تکراری. بی هیچ دستمزدی. حالا وقتی هم که بیایند میگویند:«غذا چرا این مزه را دارد» طلبکار هم میشوند.کاش راهی برای نجات از این همه کار بود.
🌸با گوشهی پیش بند، دستانش را خشک کرد وبرای استراحت میان کار روی مبل روبروی تلویزیون نشست . عدد
کانالها را بالا و پایین کرد. نه حوصله ورزش را داشت. نه شبکهی پویا. تبلیغات تلویزیون هم که حوصله سر بر بود.
💠 نزدیک اذان بود، شبکه هفت را امتحان کرد؛ سوال مخاطبین که توسط کارشناس مطرح میشد توجهش را جلب کرد، مجری با لبخندی تصنعی از روی تبلت میخواند:«جناب دکتر بینندهای پرسیده اند:«آیا در ازای کارخانه، اجر وپاداشی در انتظار خانمهاست یا آنها مجبورند به خاطر اطاعت ازشوهر، امور خانه را مدیریت کنند؟اکر اینطور باشد آیا جفا نیست؟»
💠مهمان برنامه، کمی روی صندلی جابجا شد و لبخندی زد و جواب داد:« باید توجه داشت که زنان ملزم به کاردرخانه نیستند. اما معمولا خودشان ترجیح میدهند و بخاطر تمیزیومدیریت بهتر ازکس پیکر کمک نمیگیرند. هرچند میتوان از کسی کمک خواست و در ازای آن وجهی هم داد.
🔆ازسوی دیگر آقایان باید به این قصه توجه کنند واز همسرانشان توقع نداشته و تشکر به عمل بیاورند.
🔅اما خواندن این حدیث هم خالی از لطف نیست:امام صادق علیه السلام
می فرمایند:«ما من امراة تسقی زوجها شربة من مآء الا کان خیرا لها من عبادة سنة صیام نهارها وقیام لیلها ویبنی الله لها بکل شربة تسقی زوجها مدینة فی الجنة وغفر لها ستین خطیئة .
🌿 هر زنی که به شوهرش مقداری آب دهد، برای او بهتر از عبادت یک سال است که روزهایش روزه باشد و شب هایش عبادت کند . و خداوند به جای هر مقدار آبی که به شوهرش بنوشاند، شهری در بهشت برایش می سازد و شصت گناهش را می آمرزد .»
📚وسائل الشیعة، ج 14، ص 123
♨️رواج شایعه درجامعه بر طبق آیهی 19 سوره مبارکه نور، به دو صورت می توان بیان کرد:
🔘اول رواج دروغ، تهمت و شایعه است، درمیان افراد با ایمان
🔘دوم بمعنای رایج شدن بیان گناهان است، که از باب قبح شکنی، تحریم شده است.
🔘آری در جامعهی مسلمین علاوه براینکه آنها باید با دید مهربانی و بدون سوءظن نسبت بهم بنگرند؛ بلکه گناهانی که بعضا وجود دارد نیز نباید آشکار شوند و فقط گناه هانی که قبیح باشد و علنی درجامعه صورت گیرد به شکل علنی مواخذه وجریمه میشوند.
✅تصور کنید برمبنای این نگاه، و حذف سوءظن دربین همسران، چقدر آثار مخرب، حذف و آرامش جایگزین آن در روابط زوجین میشود.
عروسی در راه بود و طبق معمول خانواده به او فشار می آوردند که حتما در عروسی شرکت کند هرچه هم بهانه می آورد ودلیل می چید انکار کمتر میفهمیدند.
شب عروسی فرا رسید .لباسهایش را به تن کرد و منتظر شد تا خانواده هم اماده شوند. خنک کن شلوار آبی کمرنگش را پوشیده بود، هدفون در جیبش گذاشت و آماده بود تا گرمترین برخوردها را با فامیل داشته باشد.
وارد سالن که شد، جمع دوستان واقوام، از دیدنش متعجب و خوشحال شدند. مادرش هم از خوشحالی آمدنش، در پوست خود نمی گنجید. با افتخار اورا به دوستانش نشان میداد ولی اینکه برخلاف تهمتها، عروسی هم می آید به پسرش افتخار کرد.
بابک، نگاهی به مادر که در رخت ولباس عروسی، چندسالی جوانتر شده بود کرد و زیر لب گفت:«قربه الی الله»
همگی در بخش منحصر به خانومها واقایان، ازهم جدا شدند.وقتی خواننده در سالن آمد و شروع کرد به کم کم ، آهنگ آنچنانی پخش کردن، ترجمه دوستانش جداشد. از کنار هر کودکی که رد میشد، میگفت :«عمو بیا آنجا مهد کودک است»
و اتاق پایان سالن را نشان میداد.
کم کم حدود پانزده بچه در اتاق جمع شدند. پنج دقیقه با آنها بازی کرد.بعد از آنها خواست که بگویند نماز دوست دارند یا نه.
ونظرشان راجع به روزه چیست واز آن چه میدانند.
دوباره دفتری که باخودش آورده بود را بازکرد، ودسته ای مداد رنگی کنار بچه ها گذاشت واز آنها خواست هرچیز که دراتاق جالبتر است نقاشی بکشند.
سر و کله زدن با بچه های معصومی که هنوز برای اتفاقات مجلس عروسی، خیلی پاک بودند، سرحالش کرده بود ومادر وپدرها هراز گاهی به کودکانشان سر می زدند.ساعت خاموشی تالار نزدیک میشد.تازه متوجه زمان شام شد. و با خداحافظی نفری یک شکلات ومداد به بچه ها داد.برای او وبچه ها آن شب فراموش نشدنی بود.
برای اینکه فرزندان خوبی باشیم گاهی لازم است خودمان را در مقام پدر و مادرمان با همهی مشکلاتشان، تصور کنیم.
آنها از پس مشکلات زیادی برآمدهاند و شاید این برخورد ناراحت کننده با ما تأثیر یکی از مشکلات بر آنها باشد.
آنها را راحت قضاوت نکنیم و درکشان کنیم.
یادمان باشد آنها عامل زندگی بخش برای ما بودهاند.
با صدای طفل دوساله و نیمهاش از خواب پرید. حالا که در خواب به او دارو میداد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی میکرد:«بخور دیگه، اه، کوفتت کن.» دخترک مقاومت میکرد و نمیخواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد:«ای خدا! هرچه بد بختیه سر من ریخته. چقدر من بدبختم. خستهام. خوابم میاد. اینهام که نیمه شبم خواب نمیذارن برام. بدبختیم حدی داره.»
همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟»
_هیچی. شما بخواب. همهی بدبختیا برا ما زنای بیچاره است.
_خانومی این ثوابی که شما میبری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟یاد همسایه باش که آرزو میکنه یه شب بخاطر بچه بد خواب شه. حسرت همین شبای تو رو میبره.
مهین به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر تنها به خرید بچه فکر میکرد. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه میزد.
در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلندشد. کورمال کورمال به سمت آشپزخانه رفت. وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند.
بعد از نماز، انگار صدایی در گوشش زنگ زد:«خستگیهات رو به خدا هدیه کن، اما شاکی نباش. بهشت زیر پای توست، بابت همین زحمتات. والا بهشت رو به بهانه نمیدهن. این قدر ناشکیبی نکن. به سلامتی خودت و فرزندانت فکر کن و این مشکلات رو برای خدا تحمل کن. ایمان اینجا ظاهر میشه.»
مهین به سجده رفت، بابت بداخلاقی با فرزندش و غرزدنهایش استغفار کرد. برخاست. لامپ را روشن کرد تا طلوع صبح، کمی قرآن بخواند.
️خانمها حواستان هست، مادرشوهر هم مادری است مثل بقیه مادرها؟
خانوم عزیز! یادت باشد، مادر شوهرت را در مقابل خود ندانی.
او هم مثل تو مادری است.
حرفها و کارهایش را اگر از روی بدجنسی ندانی، دلخوری ایجاد نمیشود.
همواره با او به مخالفت نپرداز، گاهی هم باقلبش راه بیا.
آرمان و مادرش در مهمانی روی مبل نشسته بودند. صاحبخانه از دوستان مادر بود. فرزندانی مؤدب و آرام داشت. آرمان خیره تلویزیون دستش را مقابل مادر دراز کرد و گفت:«گوشیتو بده، میخوام بازی کنم.»
پای مادر را زیر پایش لگد کرد. مادر آخی کوتاه گفت، اما آرمان بیتوجه خندید و با صدای بلند و طلبکارانهای گفت:«مامان گوشی رو بده، میخوام عکس بگیرم.».
مادر نیشگون کوچکی از آرمان گرفت تا بداند چه میکند. اما او بیتوجه داد زد :«گفتم گوشی رو بده.»
مقاومت مادر بیفایده بود. در گوش آرمان گفت:«زشته. ببین بچههای اینها کار به گوشی ندارن.»
اما آرمان بی هوا داد زد:« به من چه.» و گوشی را از دستان مادر قاپید.
دل مادر شکست و به بانوی صاحبخانه فکر کرد که گوشیاش روی اپن آشپزخانه بود و بچههایش مشغول بازی با یکدیگر.
دلش از همسرش گرفته بود. خودش هم نمیدانست شاید هم دلتنگ مادرش شده بود و همین دلش را نازک کرده بود، اما نمیتوانست کاری کند.
تلفن را برداشت و شماره گرفت. صدای بوق که متصل شد تا خواست سخن بگوید، صدایش لرزید. دلش میخواست زار زار گریه میکرد و از شوهرش گلایه. اما میدانست دل مادر، تاب گلایههای او را ندارد. هر چیز بگوید هنوز کلامش در فضای دهانش مانده، مادر غصه میخورد.
پس حرفهایش را قاتی بغضش فرو داد. مادر که سلام کرد، صدای شاد محدثه را شنید.
در جواب مادر، الحمدلله عالی هستم گفت و غمهایش را در کیسهای به ناکجاآباد حافظهاش سپرد. انگار صدای مادر، نسیم روح بخشی بود که حالش را تغییر میداد.
غم و اندوهش تمام شد. ماهها بود که بخاطر فراگیر شدن بیماری، نمیتوانست به دیدن مادرش برود و این اندوه، کنار گرفتاریهای زندگیاش، دلتنگ و بیقرارش کرده بود.
اما حالا که با مادرش حرف میزد، تلاش میکرد بگوید و بخندد و غصههایش را فراموش کند و با مادرش طوری حرف بزند که غصهای به غمهایش اضافه نشود، اما موقع خداحافظی اشکهایش بیصدا بارید. درحالیکه تلاش میکرد بغضش حس نشود، فقط گفت:«دلتنگ دیدارتان هستم.»
با گفتن التماس دعا، تلفن را قطع کرد. مادر هم از شنیدن صدای دخترش که ظاهراً اوضاع بر وفق مرادش بود، شاد شد.