تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

ف

 

✅مادرها و پدرها هم مثل بقیه اعضای خانواده، احتیاج دارند تا به تفریح بروند و با دوستان و گروه همسالان حشر و نشر داشته باشند.

🔘برای جلوگیری از افسردگی در سنین بالاتر، خوب است چنین برنامه‌هایی برایشان بچینیم و شرایط را مهیا کنیم تا آنها بتوانند این کار را انجام دهند.

🔘خوب است گاهی دستشان را بگیریم و  دوستانه و بدون تنش، به محافل دوستانه، زیارتی یا تفریحی برویم.

 

@tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1

🌞بسم الله
  بلندشو
به پیش برای زندگی تازه
به پیش برای یک بار دیگر فرصت داشتن
به پیش برای عاشقانگی...
یک شروع دوباره
و یک روز جدید
به امروز خوش اومدی🌹
به پیش....

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

🌸عشق سراسیمه اوج می‌گیرد و لبخند مهمان لبها می‌شود.

🌺قلب فاطمه از تاب محبت علی بی‌تاب اما با سنگ چند زن سنگ دل شکسته است.

☘️اشک از گوشه‌ی چشمش باریدن گرفت
و پدر، آن مهربان ازل، اورا صدا زد:«چی شده دخترم‌؟ به این وصلت راضی نیستی؟»

🌸_خدا می‌دونه که راضی ام پدر؛ اما زنها از فقر علی گفتن و اینکه چطوری راضی به ازدواج با او هستم؟!»

🌺پدر لبخند زد .چشم در چشم دخترش دوخت و با دستی به چانه‌ی او، سرش را بالا آورد، گفت: «می‌خوای بدونی علی چه محاسنی داره؟»

☘️_البته پدر.

🌸_به آسمان نگاه کن.

🌺 تصویر هزار شتر که هرکدام باری سنگین از کتاب بر دوش دارند، پیش چشم زهرا نقش می‌بندد.

☘️_دیدی دختر بابا هرکدام از این شتران هزار وصف از علی حمل می‌کنن و هیهات که به آخر برسن.

🌸فاطمه چشم از آسمان بر داشت و عشق به علی را روی لب زمزمه کرد و گفت : «راضیم به رضای خدا و پیامبرش. راضی ام به همسری علی»

🌺و عشق پایکوبان چرخید...

 

@tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


:blossom:زهرا دلتنگ بود. نمی‌‌دانست چطور خودش را سرگرم کند. هر چه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید.

:leaves:مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، کلافگی او را دید. دستش را گرفت. او را کنار خودش نشاند.

:cherry_blossom:_چی شده مادر، چیزی می‌خوای؟

:hibiscus:_نه.

☘_ مادر، خب چی‌ شده؟

:blossom:_دلم گرفته.

:leaves:مادر همه چیز دستش آمد.

:hibiscus:_ راستی یادم رفته بود، پاشو تا با همدیگه خونه‌ی معصومه خانوم بریم با دختراش بازی کنی.

:blossom:در راه بستنی خریدند و به خانهٔ معصومه خانوم رفتند. چند ساعت بعد، وقتی به خانه برگشتند، زهرا شاداب از همنشینی با گروه هم‌سن و سال و حرف زدن با مادرش، تمام غصه‌اش را فراموش کرد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:دل توی دلش نبود. قلبش می‌تپید. شیخ مثل همیشه آمده بود و از آینده به او خبر می‌داد.

:cherry_blossom:لباس و ریش بلندش با باد تکان می‌خورد و چهره‌ی نورانی‌اش را جلوه‌ی دیگری می‌داد.

☘قلب حامد پر تلاطم شده بود. شیخ به او گفته بود، امروز کار دیگری با او دارد و حالا ساعتی می‌شد، روی سجاده نشسته و مشغول عبادت بود.

:hibiscus: حامد ماه‌ها  با تکیه بر آنچه شیخ به او آموخته بود، از آینده به دیگران خبر می‌داد. احساس می‌کرد سال‌ها ذکر گفتنش جواب داده است.

:cherry_blossom:شیخ نمازش را تمام کرد. به سمت حامد برگشت. پشت به قبله شد. حامد گفت: «قبول باشه شیخ، در خدمتم.»

☘شیخ لبخندی زدی که از جنس همیشه نبو. شیخ گفت: «برات یه مأموریت دارم. فقط کار خودته.»

:hibiscus:_درخدمتم هر چه که باشد.

:cherry_blossom:شیخ برخاست، دست او را گرفت و با هم به بالای پشت بام رفتند.

☘_گفتی هرچه که باشد؟

:hibiscus:_البته استاد.

:cherry_blossom:_خودت رو پایین بنداز.

☘ حامد سکوت کرد.

:hibiscus:_گفتم خودت رو بنداز.

:cherry_blossom:_آخه... مگه خطایی سر زده؟!!!

☘_خودت رو بنداز.

:hibiscus:حامد دستش را از میان دست شیخ بیرون کشید و گفت:« حرامه شیخ» شیخ قدمی به عقب هلش داد.

:cherry_blossom:حامد با اخم به او خیره شد و گفت :«نمی‌تونم خودکشی کنم، این کار حرام قطعیه، اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»


☘در چشم بر هم زدنی شیخ از مقابلش غیب شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

☘زیر سایه ی درخت انگور، روی یک فرش نازک نشسته بودند. سمیرا با لبخندی ساختگی به زهرا می‌گفت:« ببین زهرا جون من تو رو دوست دارم، برای خودت میگم، زمون این حرفا دیگه گذشته، تو همه چیز زندگیت را شبیه دهه شصت کردی. الان باید ماهی چند صد تومن خرج آرایشگاه و زییاییت کنی.باید کمی روسریت رو عقب‌تر بدی و رنگهای جذابتر بپوشی‌. الان دیگه قدیم نیست که از کنار مردها ساده و بدون گرم گرفتن رد شی. تو الان صاحب شوهر و  چند تا بچه ای، اینطور پیش بری دیگه هیچ کس سمت اونها نمیاد، از ما گفتن بود.»

:hibiscus:زهرا که بیشتر از دلشکستگی، متعجب بود گفت:«یعنی می‌گی به‌خاطر اینکه بچه هام رو دستم باد نکنن باید دینم رو کنار بگذارم؟ خب شاید یِ روز، همه مردم بی دین شدن، من هم همین‌طور باید بشم؟»

:cherry_blossom:دسته ای از موهای مش کرده اش ، را با تکان سر به گوشه‌ی صورت کنار زد،گفت: «سمیرا جون؛ یعنی  می‌گی بخاطر زمانه، باید اهل بگو بخند با نامحرم یا چت کردن باشم؟ یا برای به‌روز بودن، پیشونیم رو پروتز کنم تا بچه ها اخمم‌ را نبینن؟! در عوض همه مرا به‌روز و خوشگل ببینن؟!!»

☘سمیرا که انگار باورش شده بود بالاخره منبر رفتن هایش جواب داده، باشوق در چشمهای زهراخیره شد؛اما زهرا کمی بعد دستها و ناخن های کاشته شده و لاک دار سمیرا را در دستهایش نوازش کرد وگفت:«نه سمیرا جون! نه عزیزم، من برعکس تو عقیده دارم علی رغم همه‌ی این طبیعی شدن گناهها و بی سرو ته بودن فضای مجازی ، هنوزم می‌تونم زهرای پاک و معصوم قدیم باشم. فقط به عشق شوهرم آرایش کنم و تو خیابان حریم قائل باشم، حالا اگر قراره  مارک دهه۶۰ای بهم بخوره ایراد نداره. مهم شوهرمه که برایش به خودم می‌رسم و اونهم راضیه. دهنت را شیرین کن، بفرما میوه.» بعد سیب و پرتقالی در بشقاب گل گلی چید و جلو سمیرا گذاشت.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۵ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🌸بهشت را برایمان توصیف کرده‌اند، اما به اندازه‌ی چشمان دنیا بینمان.

🌺باید چشم جان باز کنیم تا آنچه نادیدنی است، آن بینیم.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۵ تیر ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حسنا
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌱سبزی و نشاط را می‌شود همواره داشت، حتی اگر شرایط به نظر واژگون بیاید.

🌸این یعنی همیشه حتی در اوج مشکلات، سختی‌ها و میانسالی می‌شود شاداب بود، اگر اندیشه‌ای ناب داشته باشی.

 

@tanha_rahe_narafte

کوثر
۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

:hibiscus:راضیه‌ کوچولو تمام اسباب بازی‌هایش را دوست داشت و هر روز با حسرت به آنها که در کمد مرتب چیده شده بودند، نگاه می‌کرد.

:leaves:وقتی عروسک پشمالوی صورتیش را برداشت. آن را نگاه کرده و نکرده دوباره به طبقه دوم کمد  برگرداند تا مادر سرش داد نزند و نگوید:«باز که این اسباب بازی‌هایت را ریخته‌ای وسط حال. فردا دوباره تنبیه می‌شوی و تا سه روز حق نداری با آنها بازی کنی.»

:cherry_blossom:فاطمه متوجه این تغییرات کودکش شده بود، تلفن  را برداشت و با مشاوری که به او معرفی شده بود تماس گرفت:« اصلا نمی‌دانم چرا این‌طور شده است؟ با هیچ چیز بازی نمی‌کند. دائم بهانه می‌گیرد. اما سراغ اسباب بازی‌هایش نمی‌رود.»

:leaves:انگار مشاور تازه یادش انداخت که دچار وسواس تمیزی شده و بخاطر ترس از اوست که دخترش حتی دلش نمی‌خواهد سمت اسباب بازی هایش برود و با آنها بازی کند.

:hibiscus:گوشی را که قطع کرد، تازه فهمید اشتباهش چه بوده است. برای تنبیه خودش همه اسباب بازی‌ها را وسط فرش  اتاق راضیه ریخت و نیم ساعت با او بازی کرد. بعد دست‌های کوچکش را بوسید.از او عذر خواهی کرد و گفت: «دختر قشنگم من را ببخش. از این به بعد هر قدر دلت می‌خواهد بازی کن .فقط  نوبت اسباب بازی‌ها را رعایت کن. تا دلشان نشکند. بعد هم بگذارشان در کمد.»

:leaves:راضیه خوشحال آغوشش را باز کرد و گفت: «ممنون مامانی جونم، قول می‌دهم به حرفتان گوش بدهم.»

 

@tanha_rahe_narafte
 

تنها راه نرفته
۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر