گوشی
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
آرمان و مادرش در مهمانی روی مبل نشسته بودند. صاحبخانه از دوستان مادر بود. فرزندانی مؤدب و آرام داشت. آرمان خیره تلویزیون دستش را مقابل مادر دراز کرد و گفت:«گوشیتو بده، میخوام بازی کنم.»
پای مادر را زیر پایش لگد کرد. مادر آخی کوتاه گفت، اما آرمان بیتوجه خندید و با صدای بلند و طلبکارانهای گفت:«مامان گوشی رو بده، میخوام عکس بگیرم.».
مادر نیشگون کوچکی از آرمان گرفت تا بداند چه میکند. اما او بیتوجه داد زد :«گفتم گوشی رو بده.»
مقاومت مادر بیفایده بود. در گوش آرمان گفت:«زشته. ببین بچههای اینها کار به گوشی ندارن.»
اما آرمان بی هوا داد زد:« به من چه.» و گوشی را از دستان مادر قاپید.
دل مادر شکست و به بانوی صاحبخانه فکر کرد که گوشیاش روی اپن آشپزخانه بود و بچههایش مشغول بازی با یکدیگر.
۰۰/۰۲/۱۶