تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

امان از بدبختی

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ

:hibiscus:با صدای طفل دوساله و نیمه‌اش از خواب پرید. حالا  که در خواب به او دارو می‌داد، به خاطر خستگی، کلافه بود و تندی می‌کرد:«بخور دیگه، اه، کوفتت کن.» دخترک مقاومت می‌کرد و نمی‌خواست فرو دهد. آخرش هم بالا آورد. صبر مهین تمام شد:«ای خدا! هرچه بد بختیه سر من ریخته. چقدر من بدبختم. خسته‌ام. خوابم میاد. اینهام که نیمه شبم خواب نمیذارن برام. بدبختیم حدی داره.»

:leaves:همسرش از خواب بیدار شد:«چی شده خانوم؟»

:cherry_blossom:_هیچی. شما بخواب. همه‌ی بدبختیا برا ما زنای بیچاره است.

:leaves:_خانومی این ثوابی که شما می‌بری مگه با کل کارای ما قابل مقایسه است؟یاد همسایه باش که آرزو می‌کنه یه شب بخاطر بچه بد خواب شه. حسرت همین شبای تو رو می‌بره.

:hibiscus:مهین به فکر فرو رفت. زن همسایه، همه جور دوا دکتری کرده بود و حالا دیگر تنها به خرید بچه فکر می‌کرد. همیشه با حسرت، بر سر کودکان او بوسه می‌زد.

:leaves:در همین فکرها بود که صدای اذان صبح بلندشد‌. کورمال کورمال به سمت آشپزخانه رفت. وضو گرفت و خودش را به سجاده رساند.

:cherry_blossom:بعد از نماز، انگار صدایی در گوشش زنگ زد:«خستگی‌هات رو به خدا هدیه کن، اما شاکی نباش. بهشت زیر پای توست، بابت همین زحمتات. والا بهشت رو به بهانه نمی‌دهن. این قدر ناشکیبی نکن. به سلامتی خودت و فرزندانت فکر کن و این مشکلات رو برای خدا تحمل کن. ایمان اینجا ظاهر می‌شه.»

:leaves:مهین به‌ سجده رفت، بابت بداخلاقی با فرزندش و غرزدن‌هایش استغفار کرد. برخاست. لامپ را روشن کرد تا طلوع صبح، کمی قرآن بخواند.

 

@tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی