تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم ترنم» ثبت شده است

 

🍃معصومه دلتنگ گریه می کرد. هرچه از او خواستند دلیل گریه هایش را بگوید، بیشتر هق هق می‌زد. اینطور نمی‌شد باید کاری می‌کردند.

☘️خاله عذرا اول از همه سراغش آمد‌. دستهایش را گرفت و با خودش به اتاق برد. بعد نشست رو به رویش و پرسید: «چی شده؟آقا سلمان روت دست بلند کرده؟»

عذری سرش را بالا برد: «حرف بدی زده؟ دکترها عیبی روت گذاشتن؟ حرف بچه است؟ »

⚡️عذری مدام سرش را بالا می.برد و هق هق می‌زد. بالاخره وقتی گریه‌اش آرام شد. سرش که خوب درد گرفت. با گوشه ی روسری، بینی اش را تمیز کرد و بریده بریده گفت: «عمه! صبح تا شب مشغول کار خونه هستم. همه‌ی دلخوشیم این آقاست که برگرده و  توجهی به هم بکنه؛ اما اصلا از توجه خبری نیست که بماند. تازه فهمیدم آقا سر و گوشش جنبیده و تو صفحه های دایرکت و چتش، داره با این و اون حرف می‌زنه.چرا به من نمی‌گه دردش چیه؟ نمی‌گه مشکل کجاست؟ چرا بلد نیست با من حرف بزنه؟ »

💫بعد اشکهایش را پاک کرد و سرش را کمی بالا آورد. از میز کوتاه کنارش، آب ریخت توی لیوان و بین فین‌های گریه اش، پایین داد.

✨آب که به گلویش رسید، گفت: «به جوون خودم، به جون خودش که می خوام دنیا نباشه، هزار بار موقع غذا، تو خلوت، سر سفره، روتخت، هرموقع که بگی، ازش پرسیدم: «عزیزم من عیبی دارم؟ اخلاقمه؟ بگو کدوماش؟ درست میکنم. قیافم هست بگو یا چی؟ تمیزی ونظافت و خونه داریم هم که خب همه می‌دونن خوبه اگه جاییش مشکل داره، بم بگو.»

💫بعد دوباره  اشکهایش شروع به باریدن کردند و گفت: «اما هیچی نمیگه. فقط دوباره سرشو میکنه تو گوشی. من خسته شدم‌‌. من دلم محبت‌ می‌خواد. دیده شدن می خواد. آخه خونه‌ی بابام که بهتر از خونه ی این دیده می‌شدم. اینجا خبری از محبت نیست. »

🍃 بلندشد. کیف و مانتوش را روی هم گذاشت و گفت: «خاله. من میرم. میرم جایی یا پیش کسی که دل منو بخواد. این زندگی برای من زندگی بشو نیست. »

🍁محبوبه اینها را گفت و با گام‌های محکم بیرون رفت و عمه عذرا به دیوار تکیه داد و به این فکر کرد که کاش سلمان لااقل می‌توانست و می‌خواست  مشکلاتش را به زبان بیاورد. آن وقت شاید می‌شد خانه ی محبت را از نو ساخت‌.

صبح طلوع
۱۶ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

💡السلام علیک یا اباعبدلله یعنی مولای من!
خیالت راحت! تلاش می‌کنم از من آسیبی به تو نرسد.
قطعا که زن و بچه‌ات را در میان بیابان توسط من آواره نخواهید دید...


💢اما..‌
آیا مولای من! از گناهان من! به بیابانها نخواهد گریخت و گریه نخواهد کرد؟

🏴وضو می‌گیریم. رو به قبله روی دو زانو می نشینیم. دست ادب بر سینه می‌گذاریم و سلام می‌دهیم:

✨السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

صبح طلوع
۱۲ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✅ در بیشتر خانواده ها همکاری میان اعضای خانواده وجود ندارد یا به کمترین حالت خود رسیده است.

🔘 فرصتهایی مثل خانه تکانی، فرصتهای ناب وکمی  هستند که می‌توان با برنامه ریزی برای کار و بازی مشترک، آنها را بیشتر کرد.  

🔘 در این فرصتها افرادخانواده باهم به مکالمه، بازی، شوخی می پردازند. شاهد زحمات یکدیگر هستند.

🔘 فعالیت جمعی خود از اسباب آرامش روحی است و اعضای خانواده پیوند محکمتری باهم پیدا می‌کنند.

✅ برای این لحظه های گرانبها، وقت بگذاریم.

صبح طلوع
۰۹ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به عمود هزار و یک رسیده بودیم. از درد پا چشمانم را محکم روی هم فشار دادم.
اما کاری نمی‌شد کرد پیرزن عربی کنار دستم لنگان لنگان و با قامت خمیده اما تند راه می‌رفت آن قدر که از خودم خجالت کشیدم. با خودم گفتم آخر این پیرزن نه پا درد دارد نه کمردرد؟

☘️پاهای ناتوان و ضعیفش آبله نمی‌زنند؟
خواستم نزدیک بشوم و با او هم صحبت شوم اما پیرزن با عبای خاکی و شالی که چندین دور دور سرش پیچانده بود، اشک می‌ریخت و با گوشه‌ی عبا پاک می‌کرد.

✨گوش کردم و فهمیدم یکی از نغمه‌های قدیمی عربی را خطاب به دختر سه ساله می‌خواند. از زبان رقیه میخواند: «بابا بعد از تو کسی غمخوار ما نشد. »

⚡️منی که همواره روی پایت می‌نشستم، و تو برایم شعر می‌خواندی حالا در خرابه محله یهودی‌ها نشسته‌ام. دخترکان و باباهای یهودیشان دست هم را می‌گیرند و از مقابلم رد می‌شوند و من به یاد اشعار پدرم و مهربانیهایش، نوازشها و سخن گفتنهایش اشک می بارم.

💫تازه فهمیدم اصل روضه پای آبله دار نیست حجم نامهربانی در حق کودکی سه ساله است که در آن خانواده، جز مهر و عشق چیز دیگری ندیده و نشنیده و حالا این ظلم‌ها در حقش می‌شد‌. زخم پاهایم دیگر درد نمی‌کرد. اصلش این بود که سفر دیگر سخت نبود‌ اصلش این بود که در کوی عشق، باید عاشقانه می‌رفت و من گویی این مهم را از یاد برده بودم‌.

 

صبح طلوع
۰۶ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🔺حال خوب یعنی؛
با هرسختی‌ای هم که باشه، بتونی حال خودت رو مدیریت کنی،

❌فریاد نکشی، ناشکری نکنی، بزرگوارانه و بزرگ‌منشانه برخورد کنی.

⁉️چرا؟
چون مادر قوام خونه است،
وقتی خوش‌اخلاق و مهربونه و حالش خوبه، حال همه‌ی اهالی خونه خوبه
و خدا نکنه که حال مادر خوب نباشه...

💯پس تلاش کن همیشه خوب باشی.

صبح طلوع
۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

❌اکثر مشکلاتی که باعث می‌شوند زندگی مشترک دچار اختلال شود و اختلاف به‌وجود بیاید، عدم ابراز علاقه همسران است.

💯اگر هر همسری خودش را موظف بداند به ابراز عشق، بیان احساسات، بیان محبت و عشق ورزی به سبکی که نیاز همسرش را برطرف کند، ریشه‌ی بسیاری از خیانتها خشکانده می‌شود‌.

 

صبح طلوع
۲۹ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

⭕️مادرش را روی دوشش گذاشته بود و دور کعبه طواف داده بود. خوب می‌دانست خداوند به او نظر مرحمت کرده است.

☀️پیامبر را دید. خدمت رسید. با شور وحال از توفیقش در آوردن مادر به زیارت خانه‌ی خدا، گفت. توقع داشت توانسته باشد کمی از زحمات مادر را جبران کرده باشد.

💥با صدایی که از شوق  می‌لرزید ، گفت:«حق مادرم را ادا کرده‌ام یا رسول الله؟»

🌺پیامبر لبخندزد:_ نه والله.
حتی نتوانسته‌ای لحظه‌ای از زحمات نه ماه وضع حملش را به قدر یک چشم برهم زدن، جبران کنی...

🍁مردمتعجب شد‌.
مادر خندید .پیامبر دعا کرد‌‌

 

 

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

❓از رقیه‌ها و علی اصغرهای این روزها چه خبر؟

❌این روزها وشبها، در همون ساعات و لحظاتی که من و شما توی خیمه ابی‌عبدلله می‌نشینیم ومنتظر نذری هستیم، کسانی در غزه و یمن، به جرم مسلمانی کشته می‌شوند .

💫تفکر عاشورایی، یعنی تفکری که در مقابل تمام راحت طلبی ها وعافیت طلبی ها وظلم ها بایستد .

🍁تفکر عاشورایی را باید از زیارت عاشورا آموخت‌.

✨امروز هفتمین روز چله زیارت عاشوراست.

 

صبح طلوع
۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محبوبه غمگین روی مبل نشسته و با گوشی سرگرم بود. مهرداد وارد آشپزخانه شد. نه بویی می‌آمد و نه غذایی روی گاز بود. کمی عصبانی شد. دلش می‌خواست داد بزند که مگر این خانه زن ندارد؟

🍁از صبح تا ظهر دنبال یک لقمه حلال هستم که ظهر وقتی خانه می‌آیم، چراغی روشن باشد و غذایی گرم اما چه فایده؟ خبری از این چیزها نبود.
 ‌
🍂محبوبه به زور سرش را بالا آورد و باخماری گزنده ای گفت: «نتونستم چیزی درست کنم. »

🎋مهرداد، نفسی عمیق کشید. هرچه نباشد، محبوبه تازه، غم فقدان عزیزش را تجربه کرده بود. طبیعی بود نتواند خیلی زود خودش را باز بیابد هنوز چهل روز نگذشته بود.گاهی به فکر فرو میرفت. گاهی ناگهانی اشک می ریخت.

☘️مهرداد از اینکه می‌دید محبوبه سعی می‌کند به زندگی عادی برگردد و حتی از گریه های طولانی، خودداری می‌کند، به او افتخار می کرد.

🌾گفت: «عیب نداره عزیزم. پیتزا میخوری یا چلو کباب از بیرون بگیرم‌؟ »

⚡️محبوبه با شرم خندید: «نه‌، نمیخواد. یه کاریش میکنم تن ماهی داریم‌.... »

✨_نه عزیزم امروز استراحت کن.

🍃دقایقی بعد هردو خوشحال سر سفره نشسته بودند و گوشی مائده روی مبل رها شده بود.

صبح طلوع
۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃محمد دوان دوان خودش را به مادر که روی مبل، نشسته بود، رساند و ذوق زده گفت:«خب اول جایزه‌ام را بدهید تا کاری که گفتید را انجام دهم.»

☘️مادر کمی خیره نگاهش کرد و مثل همیشه تسلیم اراده‌ی او شد. تنها کاری که توانست بکند این بود که ده هزار تومانی را از جیبش بیرون بکشد و بگوید: «این ده تومان، ده تومان هم رویش می‌گذارم اگر تا نیم‌ساعت دیگر خانه را جارو زده باشی.»

🌾محمد، ده تومان را در هوا قاپید و خندان گفت: «باشد.» و بعد سرحال به سمت کامپیوتر دوید و در مقابل فریادهای مادر که او را صدا می‌زد، لبخند زد و گفت: «تا نیم ساعت زیاد مانده.»

⚡️محمود برادر مینا که این رفتار محمد را دید، گفت: «خواهرجان؛ هزارمرتبه گفتم: «بچه نباید عادت کند همه چیز را با جایزه انجام دهد. پدر و مادر باید پیش بچه آنقدر ابهت داشته باشند که اطاعت امرشان را برخورد لازم بداند. نه اینکه فقط به شرط جایزه کار کند.»

✨مینا، خودش هم می‌دانست بی‌جهت عذر می‌آورد: «بچه‌اند دیگر برادر. بزرگ می‌شوند و دیگر از این کارها نمی‌کنند.»

🍃برادر که از سادگی خواهرش به ستوه آمده بود، همین‌طور که از جایش بلند می‌شد و به‌ سمت‌ در خروجی می‌رفت، گفت: «از ما گفتن بود خواهر، بچه که پولی و با جایزه به حرف گوش کند، در واقع برای پدر و مادرش تره هم خرد نمی‌کند. همینطور هم بار می‌آید. چه جوان باشد چه نوجوان، فقط توقع مالی دارد. تازه اگر بنا به تشویق هم باشد، لزومی ندارد حتما مالی باشد چرا اهمیت در آغوش کشیدن، یا بارک الله گفتن، یا اصلا رضایت یا بوسه بر چهره شان، برایشان مثل جایزه نباشد؛ خلاصه از ما گفتن بود. من دوستتان دارم. خب دیگر مزاحم نمی‌شوم. خداحافظ.» و در را پشت سرش بست و خواهر را با تاثیر حرفهایش تنها گذاشت.

صبح طلوع
۲۰ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر