فرصت
🍃محبوبه غمگین روی مبل نشسته و با گوشی سرگرم بود. مهرداد وارد آشپزخانه شد. نه بویی میآمد و نه غذایی روی گاز بود. کمی عصبانی شد. دلش میخواست داد بزند که مگر این خانه زن ندارد؟
🍁از صبح تا ظهر دنبال یک لقمه حلال هستم که ظهر وقتی خانه میآیم، چراغی روشن باشد و غذایی گرم اما چه فایده؟ خبری از این چیزها نبود.
🍂محبوبه به زور سرش را بالا آورد و باخماری گزنده ای گفت: «نتونستم چیزی درست کنم. »
🎋مهرداد، نفسی عمیق کشید. هرچه نباشد، محبوبه تازه، غم فقدان عزیزش را تجربه کرده بود. طبیعی بود نتواند خیلی زود خودش را باز بیابد هنوز چهل روز نگذشته بود.گاهی به فکر فرو میرفت. گاهی ناگهانی اشک می ریخت.
☘️مهرداد از اینکه میدید محبوبه سعی میکند به زندگی عادی برگردد و حتی از گریه های طولانی، خودداری میکند، به او افتخار می کرد.
🌾گفت: «عیب نداره عزیزم. پیتزا میخوری یا چلو کباب از بیرون بگیرم؟ »
⚡️محبوبه با شرم خندید: «نه، نمیخواد. یه کاریش میکنم تن ماهی داریم.... »
✨_نه عزیزم امروز استراحت کن.
🍃دقایقی بعد هردو خوشحال سر سفره نشسته بودند و گوشی مائده روی مبل رها شده بود.
