تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

📱با دوستم می‌رفتیم تهران‌گردی، اینور و اونور، چیتگر.
اونوقت عکس می‌نداختیم، می‌ذاشتیم توی پیج اینستامون!

با همه‌ی این کارامون، بازم چهارشنبه‌ها هیئت‌رفتن‌مون ترک نمی‌‌شد!🙂
اونجا چون می‌خواستم همرنگ جماعت بشم چادر سر می‌کردم.
پنج‌شنبه‌ها هم گلزار شهدایی شدیم!😅

واسه‌ی خوشگذرونی ثبت‌نام مشهد کردیم، با هیئت رفتیم امام‌رضا.
روزای آخری که اونجا بودیم، یه روز سحر، روبروی گنبد نشستم. دلم خیلی‌ شکست، اونم از خودم!
پَر شالمو دستم گرفته‌ بودم باهاش اشکامو پاک می‌کردم.😢
به امام رضا‌علیه‌السلام می‌گفتم: دیگه نمی‌خوام اون آدم قبلی باشم!💔

🎁برگشتیم خونه، یه ماه بعدش روز تولدم بود. بابا و مامانم بهم کادوی کربلا دادند.
با خودم گفتم: اینو امام رضا ‌علیه‌السلام بهم داده!

🌱با اینکه توی مشهد عهد کرده بودم اول مهر محجبه بشم؛ ولی بلافاصله بعد از برگشت انجامش دادم.
با همون دوست صمیمی‌ راهی کربلا شدیم.
سه روز نجف بودیم. اول مهری که قرار بود باحجاب بشم، کربلا بودیم.

📽برگرفته از خاطره‌ی فاطمه طاهری

صبح طلوع
۱۶ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🎶اصلا تو کَتَم نمی‌رفت موسیقی‌رو بذارم کنار.
عاشق‌ می‌گن کر و کور😵 می‌شه! منم نسبت به رَپ همونجوری شدم
از خودبی‌خود می‌شدم تو یه خلسه‌ی روحی می‌رفتم، توش خدا هیچ جایی نداشت!

🚌راهیان‌نور رو واسه‌ی تنوع ثبت‌نام کردم و رفتم.
چند روز دور خودم بی‌هدف می‌چرخیدم!

🌅یه روز غروب طلائیه بود، یه حسی بهم گفت یه عالمه چشم بهت نگاه می‌کنن!
دلو زدم به دریا🌊 و داداش صداشون کردم اونم کی من!🥲
بهشون توپیدم: شما غیرت ندارید؟!
مگه من خواهرتون نیستم؟!😕
مثل خودتون علاقه‌های منو تغییر بدین!
اشک از روی گونه‌هام می‌غلتید و خاک طلائیه رو تَر می‌کرد.😢
موقع برگشت به خونه حس غریبی داشتم!
گیتارمو نمی‌خواستم!
به ام‌پی‌تری که پونصد تا آهنگ توش بود، علاقه نداشتم!
اونوقت چرا؟ چون شهداء دوست نداشتن!🙂

📽برگرفته از خاطره‌ی زهراسادات میرسلطانی

 

 

صبح طلوع
۱۵ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

💡بعضی چیزا واجبن و بعضی‌ چیزا واجب فوری هستن.

🌱مثلا: درسته نماز واجبه؛ ولی اگه مسجد نجس شده باشه پاک کردن اون واجب فوری‌ هست و بر نماز پیشی می‌گیره!

🗣همینطورم بعضیا که صدامون می‌زنن باید فوری جواب بدیم؛ حتی اجازه ندیم منتظر بمونن یا خدای نکرده ناراحت بشن!

👨‍👩‍👧‍👦مثلا وقتی که پدر یا مادر صدامون می‌زنن، آب دستمون هست بذاریم کنار و جواب اونا رو بدیم.

🕋از اونا بالاتر خداست! حواسمون باشه در طول روز بارها صدامون می‌زنه تا باهاش حرف بزنیم.
هیچ عملی بالاتر از نماز نیست. پس هر کار داریم کنار بذاریم و به خدا لبیک بگیم.

🌹احترام به پدر و مادر هم جزء دستورای فوری و بدون تأمل خداست!

 

 

صبح طلوع
۱۴ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃خواستگاران زیادی داشتم؛ ولی پدرم مخالف ازدواج بود. می‌گفت: «فقط به فکر درس‌خوندن باش، فعلا ازدواج برات زوده!»
همین شد که نشستم بکوب به  درس‌خواندن برای دانشگاه.

🍀روزی که اسمم را در میان پذیرفته‌شدگان دیدم، اشک شوق چشمانم را پوشاند، به گونه‌ای که مادرم نگران شد. اولین روز دانشگاه، صبح زود از خانه بیرون زدم. آنقدر سرخوش بودم که به سرم زد مقداری از مسیر را پیاده بروم.

💫برگ درختان با رنگ‌های زرد و نارنجی و قرمز زیبایی مسیر را دو چندان کرده بود. صدای خِش‌خِش برگ‌هایِ زیر پایم قشنگ‌ترین موسیقی دنیا را برایم می‌نواخت.

✨همان ابتدای کار درست و حسابی شروع به درس خواندن کردم. البته اگر فرصتی پیش می‌آمد برای کارهای بسیج و نمازخواندن به مسجد محل سرمی‌زدم.

🎋یک روز خانم میان‌سالی بدجور به من پیله کرده بود و نگاهم می‌کرد. برای انجام کارهای بسیج به نقطه‌ای رفتم تا از تیررس نگاهش درامان باشم. یک روز خسته و کوفته وارد خانه شدم. حتی توان عوض کردن لباس‌هایم را نداشتم و روی مبل دراز کشیدم. چیزی نگذشت مژه‌های بلندم در هم فرو رفت و خواب هفت پادشاه را دیدم.

🍃با صدای مادر از خواب شیرین بیدار شدم: «سهیلا پاشو کلی کار داریم، الانه که خواستگارا بیان!»

☘️شوک زده و با تعجب گفتم: «مامان سربه‌سرم نذار، حال ندارم.» همان طور جدی به من نگاه کرد و گفت: «برو لباساتو عوض کن. بعد بیا آشپزخونه میوه‌هارو بشور.»

⚡️امیرعلی به همراه پدر و مادرش آمدند.
وقتی چای ریختم، برادرم آن‌ها را برای مهمان‌ها برد. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم. صورتم گُر گرفته بود. وارد پذیرایی شدم. وقتی جواب سلامم را دادند، چشمم به مادر امیرعلی افتاد. همان  زنی بود که توی مسجد، مرا زیر نظر گرفته بود و دیگران او را سمیه‌ خانم صدا می‌زدند.

🌾برخلاف تصورم پدر گفت: «امیرعلی  به دلم نشسته!» طولی نکشید که عقد کردیم. همان ابتدای کار دخالت‌های بی‌جای خانواده‌اش، زندگی را بر ما تلخ کرد.
یک سال عقد؛ که بهترین دوران زندگی‌ هست، برای ما به سختی گذشت.

💫امیرعلی را به خاطر صداقت و پاکی‌اش دوست داشتم. تصمیم گرفتیم به صورت توافقی طلاق بگیریم؛ ولی زود پشیمان شدیم.
حالا نوبت بچه‌دار شدن رسید. چند ماه گذشت؛ ولی خبری از بارداری نبود. آزمایش که رفتیم دکتر گفت: «امیرعلی نمی‌تونه بچه‌دار ‌بشه.»

🍁باورم نمی‌شد شروع کردم از این دکتر به آن دکتر رفتن، همه‌ی آن‌ها حرف‌شان یکی بود.
برای اولین دفعه، آی‌وی‌اف شدم؛ ولی بچه نماند و سقط شد. بار دوم هم دوباره بچه نماند. علاوه بر هزینه‌ها‌ی بالا، نشستن‌های طولانی مدت در مطب خسته‌ام کرده بود.
بار سوم هم مثل دو دفعه‌ی قبل ناامید شدم.
نیش و کنایه اطرافیان، بیشتر زجرم می‌داد. خصوصا مادر شوهرم که بچه نداشتن را از چشم من می‌دانست!

🌾با همه‌ی این احوال بار چهارم هم آی‌وی‌اف شدم، با تمام هزینه‌ها و دوندگی‌ها هنوز هم امیدوارم بودم. بعد از دو هفته آزمایش گرفتند، جواب مثبت بود. پرده اشک شوق جلوی دیدگانم را گرفت. دست امیرعلی را فشار دادم. او هم از خوشحالی دچار شوک شده بود.

✨بعد از گذشت چند ماه، دکتر صدای قلب بچه‌ها‌ را به گوشم رساند. لب‌های خانم دکتر کش آمد و گفت: «مبارک باشه، سه‌قلو بارداری!»

 

 

صبح طلوع
۱۱ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

📔مسابقه هم خوب چیزیه!
کتاب رو که دیدم مامانم اشاره کرد مسابقه هست، بخون و شرکت کن.
اسم کتاب(ترگُل) بود که دلایل عقلی حجاب رو گفته بود.
شق‌القمر کردم باورتون می‌شه توی یه‌شب پنج شش دور خوندمش!

⚡️چقدر مثالای کتاب شبیه حرفای من بود وقتی می‌گفتم: چرا این خانم چادری نماز می‌خونه؛ ولی بداخلاقه! پس چادریا خوب نیستن!
توی کتاب هم گفته بود: دانشجوی پزشکی باشی بری پیش دکتر بداخلاق اونوقت دکتری رو می‌بوسی می‌ذاری کنار؟!🤔

یکی‌یکی جوابای سؤالای ذهنیمو پیدا می‌کردم.💡

🌱اونجا که می‌گفت: چادر که پوشیدی برای ورود به جامعه محدودیت نمیاره، برعکس مصونیت و امنیت میاره تا تواناییت فدای زیباییت نشه!
و آخرشم نفر اول مسابقه شدم و امام‌رضایی.😇

📽برگرفته از خاطره‌ی سمانه شهشهانی

 

صبح طلوع
۱۱ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

😍چه‌ قابی شود تصویر نماز مسیح
به امامت‌ولی‌زمان، در چند قدمی‌کعبه...

🔍با توجه به روایات حدیثی شیعه و اهل‌سنت، وقتی امام زمان ارواحناله‌الفداء ظهور می‌کنند، حضرت عیسی‌علیه‌السلام هم به زمین فرود می‌آیند و پشت‌سر امام‌مهدی‌علیه‌السلام نماز می‌خواند.*

💢این موضوع از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است؛ چون حضرت عیسی علیه‌السلام خودش نشانه‌ای از نشانه‌های قدرت خداست به دلایل متعدد:

🔸اول؛ پیامبری‌ست که بدون پدر به‌دنیا آمده است و مادرش مریم مقدس‌است.
🔹دوم: او انسانی‌ست که خداوند برای حفظ جانش او را به آسمان بالا برده‌ است و بعد از هزاران سال به زمین برمی‌گردد .
🔸سوم: پیامبری از پیامبران اولوالعزم است.
🔹چهارم: صاحب‌کتاب و دین آسمانی‌ست.
🔸پنجم: امت وی هم‌اکنون میلیاردها نفرند.

☀️با توجه به موارد بالا حضرت عیسی علیه‌السلام برای یاری امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه به زمین برمی‌گردند و کمک بزرگی به پیروزی جبهه‌ی حق می‌کند.✌️

✨*پیامبراکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده است: منّا مهدیُ الامهِ الذی یُصَلی عیسی خَلفَه. مهدی امت که عیسی پشت او نماز می گذارد از ماست.

📚بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۹۱.

 

 

صبح طلوع
۰۹ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✊نهم دی؛ لبیک‌عمارها به ندای أین‌عمار علی‌ِزمانه‌ست.

🗓 یادآورِ خروش یک ملت از پیروجوان، کودک‌ونوجوان، زن‌و‌مرد با مشت‌های گره کرده بر علیه شیطان بزرگ آمریکا و اَیادیِ‌جیره‌خوارِ وطنی‌اش است.

❄️در زمستانی‌سرد، دل‌هایی گرم و امیدوار به بهاری از جنس ظهور، به میدان آمدند.

💡به حقیقت نهم دی؛ بصیرت بی‌نظیر مردم ایران‌زمین را به نمایش گذاشت.

🔰تاجایی‌که رهبر فرزانه‌مان حضرت‌ آیت‌الله‌خامنه‌ای ‌(دامةبرکاته) در وصف این روز و آن‌ملت فرمودند:

🔸دشمنان این ملت، روز نهم دی را فراموش کرده‌اند آن کسانی که فکر می‌کنند در این کشور یک اکثریتی خاموش و مخالف با نظام جمهوری اسلامی‌اند، یادشان رفته است که سی و چهار سال است که هر سال در بیست و دوم بهمن، در همه‌ی شهرهای این کشور، جمعیتهای عظیم به دفاع از نظام جمهوری اسلامی بیرون می‌آیند و «مرگ بر آمریکا» می‌گویند. ۱۳۹۲/۰۳/۱۴

 

صبح طلوع
۰۹ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جانِ‌ علی برای دل‌خوشی‌‌ام مشغول کار خانه ‌شد‌ی؟😔

یا که به دعای🤲 بچه‌ها شفا گرفته‌ای؟!

🥀عزیزِ مصطفی این چند روز نصفِ‌جان شدم. فکر می‌کنی روی‌ نیلی‌ زِمَن پنهان کرده‌ای نمی‌بینم؟! یادتان رفته‌ است از همان روز اول در تو ذوب شده‌ام؟

فاطمه‌ جان می‌دانم پهلو‌ی‌‌تان هنوز درد می‌کند. می‌فهمم بازویتان هنوز تیر می‌کشد. خانه‌تکانی دیگر بس‌ است،جارو نکش، نان نپز بانوی من! جگرم می‌سوزد!
آه قلبم چقدر تیر می‌کشد.💔

🍁موی زینبت را چگونه شانه زده‌ای؟
سر حسن‌ و‌ حسین را با کدام دست شُسته‌ای؟

🍃زهرا جان تو بگو علی بعد از تو چه کند؟ نامهربانیِ مردم کوچه را، با نگاه تبسم چه کسی فراموش کند؟
وقتی جواب سلام ✋مرا نمی‌دهند، دل‌خوشی‌ام به سلام تو است.
سَرِ علی بعد از تو به درون چاه می‌رود، مونس و همدمم بعد از تو ای دختر رسول‌خدا چاه می‌شود.

🍂این لحظات آخر کمی با علی حرف بزن!

 

 

صبح طلوع
۰۷ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃به ظاهر غلط‌اندازش نمی‌آمد که با قرآن میانه‌ای داشته باشد؛ ولی جزء کسانی بود که ختم قرآن را انتخاب کرد.

🍃بعد از اینکه استاد گفت: «چهار نمره از بیست نمره‌ی پایان ترم، ختم قرآن هست. ناظری بر شما نیست، شما هستی و خدای خودتان. هر کس هم نمی‌خواند، بگوید تا همین الان چهار نمره را بهش بدم!»

💫از همان ابتدای خواندن قرآن شش‌دانگ حواسش به آنچه بود که می‌خواند. آیاتی که به نظرش خاص می‌آمد در دفتری یادداشت می‌کرد. گاهی بخشی از آیات را روی همان خط قرآن های‌لایت می‌کرد.

☘️به آیات حجابِ سوره نور که ‌رسید، چند بار آن‌ها را خواند. باورش نمی‌شد! انواع حجاب را خداوند آنجا گفته است.
حجاب چشم
حجاب بدن
حجاب چگونه حرف زدن
و...

🍀به سراغ کتاب تورات و انجیل رفت. حتی آن‌جا هم در مورد حجاب سخن به میان آمده است. عطش بیشتر دانستن او را به سمت روایات و کتاب‌های مذهبی کشاند تا بیشتر بداند.

🎋حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانست که قبلا به گوشش هم نرسیده بود. سخت‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت.
یک روز بی‌مقدمه چادر سر کرد. مثل هر روز عادی، بدون توجه به نگاه‌های متعجبانه مادر خداحافظی کرد.

☘️دانشگاه که رسید دوستانش هم نگاه‌های خاصی به او داشتند؛ ولی او مثل قبل خوش‌وبش می‌کرد و رفتاری عادی داشت.
نیش و کنایه‌ها آغاز شد‌؛ آن هم از دوستان صمیمی‌ و نزدیکش.

🌾نازنین دهانش رو کج کرد و گفت: «زهره این گونی چیه انداختی رو سرت؟! بنداز دور.»
ترانه با تمسخر نگاهش کرد و ادامه داد: «اُمل تو جمع‌مون نداشتیم که جنس‌مون جور شد!»
صدای شکستن قلب زهره از بی‌مهری آن‌ها در وجودش پیچید. هر چه خواست بی‌اعتنا به حرفهای دوستانش رفتار کند تا شاید کم‌کم درستی راه او را بپذیرند؛ ولی آن‌ها دست از سرش برنمی‌داشتند.

✨ته دلش قُرص و محکم بود که مسیر درستی را انتخاب کرده است. با خودش زمزمه کرد: «شبیه فاطمه شدن چه قدر سخته.»
آهی کشید و گفت: «حضرت مادر خودت راهمو آسون و هموار کن!»

🍃روز سختی را پشت‌سر گذاشت. با کوله‌باری از نامهربانی وارد خانه شد. مادر با چهره در هم کشیدن، نارضایتی خود را نشان داد. پدر اما با دیدن ظاهر متفاوت او چشمانش برقی زد. نگاهی از سر تا پای دخترش انداخت. چند قدم به سمت زهره برداشت. با دستان بزرگ و قوی‌ دو طرف بازوی او را گرفت و پیشانی‌اش را بوسید.

🌺بغض در صدایش فقط اجازه داد یک جمله بگوید: «عزیزم چه بهت میاد.» لب‌های زهره به دو طرف کش آمد و تشکر کرد. همان یک جمله کار خودش را کرد. او را در ادامه دادن مسیرش مصمم‌تر نمود.

 

 

صبح طلوع
۰۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌾کتاب را ورق زدم. رسیدم به جایی که علامت‌گذاری کرده بودم. شروع به‌ خواندن کردم: موسی‌ بن‌ یسار همراه با کاروان امام‌ رضا‌ علیه‌السلام از مدینه به طرف ایران حرکت کرد. او تعریف می‌کند: «وقتی به نزدیکی‌های شهر طوس رسیدیم، صدای شیون و گریه‌ی عده‌ای می‌آمد. جنازه‌ای هم روی دوش افرادی بود و لااله‌الاالله می‌گفتند.»

🍃امام به طرف جنازه رفتند، چند قدمی با او بودند تا کنار قبر، سپس دست‌های خود را باز کرد و جنازه را در آغوش گرفت. برایش دعا کرد.

⚡️همانطور هاج‌واج به صحنه نگاه می‌کردم. در این فکر بودم امام برای اولین بار است به این منطقه آمده‌اند مگر او را می‌شناسند؟
امام با دیدن چهره‌ام فرمودند: «هر کس جنازه‌ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش پاک می‌شود.»

🌺سپس امام دست مبارک خود را روی سینه‌ی جنازه گذاشتند و فرمودند: « فلانی! تو را بشارت می‌دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید! » تعجب من بیشتر شد و عرض کردم: «فدایت شوم، مگر این مرد را می‌شناسید؟»

✨امام علیه‌السلام فرمود: «موسی! مگر نمی‌دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می‌شود؟»(۱)

💫با خواندن روایتِ کتاب، مو به تنم سیخ شد! تازه متوجه معنای آیه‌ای از قرآن ‌شدم که می‌فرماید: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون» «و بگو که هر عملی کنید خدا و رسول و مومنون [ائمه] آن عمل را مى‏‌بیند [و از آن آگاه می‌شوند].(۲)

☘️با خودم فکر می‌کنم: مگر نه اینکه اگر در برابر شخص بزرگی قرار بگیرم تمام هوش‌و‌حواسم به رفتار و سخنم هست!
الان هم امام زمان علیه‌السلام من را می بیند.
با این تصور سرم را از خجالت پایین انداختم و در دل استغفار کردم.

📚(۱)بحارالانوار، ج۴۹، ص۹۸
📖(۲)توبه، ۱۰۵

 

صبح طلوع
۰۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ نظر