تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۶۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم افراگل» ثبت شده است

 

🍀شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که به دنبال کار پرسود و منفعت گردیده باشید. کاری که برتر و بالاتر باشد. توشه ای بزرگ و سودی مضاعف داشته باشد. در میان اعمال عبادی و اطاعت فرمان خدا نیز اگر جستجو کنید بعضی از آن ها خاص تر و بالاتر است. پاداشی مضاعف هم دارد.

 

 🌊در همین زمینه بیایید با هم در بَحر عمیق سخنان گُهربار رسول مهربانی ها شنا کنیم تا بیابیم برترین عبادت را.
در این دریای ژرف به سخنِ نورانی  از ایشان می رسیم که فرموده است:

 

🔹أفْضَلُ‏ أَعْمَالِ‏ أُمَّتِی‏ انْتِظَارُ الْفَرَج‏ ؛ برترین اعمال امت من انتظار فَرَج و ظهور امام زمان علیه السلام است
📚بحار الأنوار، ج‏ 52، ص128

 

🌺درست متوجه شدید انتظار فَرَج و ظهور حضرت مهدی برترین عمل نزد خداست و پاداش بالاتری هم دارد.

 

؟! امّا کدام انتظار؟!

 

انتظاری به همراه کسالت و بی حالی چنان که دست روی دست بگذارید تا عالم را فساد بگیرد؟ 
یا نه! انتظاری تؤأَمان با نشاط، تلاش و حرکت؟

 

🌼مسلماً انتظار از نوع دوم مدِّ نظر اسلام است. انتظار از نوع اول ناامیدی را در جامعه تزریق می کند در حالیکه انتظار از نوع دوم امید به آینده را در جان ها می کارد.


 
افراگل
۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 ✨با قامت عصمت و حیا مى ‏آید

 

🌟با بانگ مناجات و دعا مى ‏آید

 

میلاد عبادت است یعنى سجاد

 

🌟از سوى خدا به سوى ما مى ‏آید

 

🖋محسن بلنج

 

💐ولادت با سعادت امام سجاد(علیه‌السلام) مبارک

 

 

@tanha_rahe_narfte

حسنا
۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

بغض گلویش را می فشرد. دلش چشمان بارانی می خواست. دوست داشت با یکی حرف بزند تا قلب مچاله شده اش از هم باز شود. وارد مسجد شد نگاهش زینب را که گوشه ای از مسجد نشسته بود  شکار کرد. پاهای بی قرارش به سمت او رفت سلام کم جانی به او کرد و گفت: زینب جون وقت داری باهات حرف بزنم؟ زینب با روی باز و گشاده گفت: چرا که نه! مگه ما چند تا ریحانه داریم؟!

ریحانه برای لحظه ای قند تو ی دلش آب شد و گفت: ببین زینب جون بعضی وقتا من حوصله هیچ کاری ندارم حتی همین ذکری که تو داری می گی،اعصابم خورد می شه، به هم می ریزم و از خودم بدم میاد. بهانه گیر میشم و  عُقده هام  رو روی سر یکی خالی می کنم.

زینب لبخندی نمگین به او پاشید و گفت: ریحانه جون همه آدما ممکنه بعضی وقتا این طوری بشن. زمانی که حال و حوصله داری واجبات و مستحبات رو انجام  بده؛ امّا وقتی حوصله نداری، فقط واجبات را انجام بده و به خودت سخت نگیر.

ریحانه که داشت حرف های زینب رو مزه مزه می کرد دهاش از تعجب باز ماند و گفت: چه جالب نمیدونستم! فکر می کردم فقط خودم این مشکل رو دارم

زینب لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت بعد انگار جرقه ای به ذهنش خورده باشد گفت: ببین یک پیشنهاد برات دارم! گاهی وقتا کارای به ظاهر ساده، دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای هستن. اون زمانا که حال و حوصله نداری حداقل اونارو انجام بده.

ریحانه: مثلا چه کارایی؟

زینب: همین نگاه کردن با لبخند و مهربونی به پدر و مادر خودش عبادته. مگه نشنیدی که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله می فرمایند: نگاه مهرآمیز فرزند به پدر و مادر، عبادت است.

ریحانه: چه خوب! نشنیده بودم. ممنون زینب جون خیلی کمک کردی. با حرفات آروم شدم.

 

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَیهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ

بحارالأنوار : ج 77 ص 149 ح 79 

 

 

@tanha_rahe_narafte

 

افراگل
۲۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد و مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد چند ساعتی است که پدر به سرکار رفته است؛ پس بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « آیا راه دیگری برایم نمانده است؟»

 

حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود می آمد. عین آدمی می ماند که بی هوا مشتی خورده و گیج شده باشد. دیگر از این همه آزار و اذیت خسته شده و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: « باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»

 

بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل، زمانی که مادرش زنده بود رفت. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.

 

 به  صورتش مقداری آب پاشید افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و فواره اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.

افراگل
۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 

گاهی عزت نفس را با اعتماد به نفس یکی می دانند؛ در حالی که عزت نفس چیزی فراتر و گسترده تر از آن است.


عزت نفس ترکیبی از اعتماد به نفس به همراه احترام به خود است.

 

عزت نفس یعنی: شخص باور داشته باشد به توانایی ها و شایستگی های خود. برای این توانایی ها ارزش قائل شود.


عزت نفس یعنی: دوست داشتن  و رضایت از آنچه هستم و هر چه دارم.

 

پدر و مادر عزیز !


اعتماد به نفس به تنهایی برای فرزندتان کافی نیست.


وقتی فرزندتان به توانایی و شایستگی اش پی می برد و در آن جهت تلاش و کوشش می کند، که علاوه بر اعتماد به نفس، احترام به خود را نیز حفظ کند.


این مهم میسر نخواهد شد مگر اینکه عزت نفس را در وجودش تقویت کنید.

 
افراگل
۲۷ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

وه چه شیرین و دوست داشتنی است روزم که با نام تو آغاز شود

 

همان نامی که زینت بخش کلامم شود

 

به همراه درود و صلواتی که هاله ای از نور برایم شود.

 

 

 
 
 
 
حسنا
۲۶ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خوشا به حال تو چه بسیار دیده ای روی زیبای او را

خوشا به حال تو چه بسیار شنیده ای زمزمه های شیرین کلام او را

خوشا به حال تو که لمس کرده ای ناز قدم هایِ او را

خوشا به حال تو که حس کرده ای عطر خوشبوی او را

خوشا به حال تو که چشیده ای طعم کلام زیبای او را

خوشا به حال تو در آغوش گرفته ای تمام وجود او را

خوشا به حال تو که افتخار داشته ای هم نشینی او را

با تو هستم ای کوه نور با تو هستم ای غار حراء

 

@tanha_rahe_narafte

 

 

 

 

حسنا
۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت:  «سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم.»

سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد! گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟

سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.»

سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟»

افراگل
۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

حضرت رسولِ رب العالمین

ای روشنی بخش زمین و زمان

چه زیباست از تو گفتن و از تو سرودن

چه سبز و با طراوت است دل و جان از شنیدن نام زیبایتان

 

@tanha_rahe_narafte

 

حسنا
۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با سرفه های سوزناک پدر، بند بند وجودش پاره شد. می خواست حرفی بزند اما نتوانست. بغض وجودش را فرا گرفته بود. پدر اشاره کرد به خودکار روی یقه لباسش. کاغذی دستش داد. چند جمله با دستان لرزان روی کاغذ نوشت. سرفه، امانش را برید. پرستار سرنگی داخل آنژیوکت کرد. سرفه های پدر کمی آرام گرفت. نگاهش روی نوشته پدر بود که صدای بوق ممتد دستگاه، او را به وحشت انداخت. پرستار او را کنار زد و مشغول عملیات احیاء شد.

****

صدای گریه و شیون از بیرون به گوشش رسید. هیچوقت نتوانست به این صداها عادت کند. هر چقدر هم این بیماریِ ناشناخته، هر روز از آن ها کشته می گرفت اما برای او، تازگی داشت. غربتی که بیماران داشتند او را اذیت کرده و انرژی اش را کم می کرد. کاغذ دست خط پدر را از کشو در آورد و خواند:«نازنینم، از تو راضی ام. خدا هم از تو راضی باشد. ثابت قدم بمان. دعایت می کنم.»

با جرعه جرعه نوشیدن چای زنجبیلی اضطراب را از تن رنجورش بیرون کرد. هنوز همکارانش به استراحتگاه نیامده بودند و او ‌توانست با سکوتی که آنجا بود آرامش را به چشمانش برگرداند. سردرد، امانش را بریده بود. پلک هایش روی هم رفت و روی صندلی، خوابش برد.

دلتنگی و دوری از دختر شیرین زبانش، در خواب به سراغش آمد. دل سیر دخترش را بوسید و در کنار همسرش ناهاری که در بیداری نخورده بود را خورد. آب گوارایی از دست پدر گرفت و نوشید. سیب قرمز رنگ زیبایی را از مادر هدیه گرفت. با صدای یکی از همکارانش، از جا پرید: «معصومه. معصومه. بیا کمک. اورژانسیه.»

نگاهش به نگاه مضطرب و نگران همکارش گره خورد. ماسک و تلق محافظ را زد و دوید. صدای خنده های شیرین دخترش، با بوق ممتد دستگاه اتاق آی سی یو، قاتی شد.

 

@tanha_rahe_narafte

تنها راه نرفته
۱۸ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر