تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم آلاله» ثبت شده است

پاسخ

۳_ عدم اعتماد قلبی امام به وعده کوفیان و نیاز به اتمام حجت با آنان:

🔅روایات فراوانی که حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم ) وحضرت علی برای امام حسین (علیه‌السلام )نقل کرده‌اند به ایشان خبر داده بودند که در عراق کشته می شود. اکنون به طرف کوفه حرکت می کند و دعوت آنها را قبول می‌کند و اما به دعوت آنها خوش‌‌بین نیست و احتمال مساوی برای شکست و پیروزی می‌دهد.

💡 بنابراین مسئله اتمام حجت مورد توجه است و ایشان باید برود تا حجت برآنها تمام شده باشد، دراین هنگام امام (علیه السلام) از یک طرف با یزید و از طرف دیگر با مردمی که بیان علاقه وحمایت می کنند روبه رو می شود امام (علیه السلام) گمان می کند که این سفر، سفر پیروزی نباشد، بلکه سفر شهادت باشد و حمایت مردم با یک تهدید از میدان برود اما حتماً باید برود چون اگر به خاطر این احتمالات از حرکت چشم پوشی کند حجت را برآنها تمام نکرده است. 

📚(۱): اندیشه عاشورا ، چاپ اول ، بی جا ، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) ، ۱۳۷۵ ، صص۱۶_۱۴.

 

صبح طلوع
۰۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


پاسخ

2- امر به معروف و نهی از منکرمبنای حرکت اعتراض آمیز امام(ع):

♨️این اعتراض با هجرت و انتقال از مدینه به مکه صورت می گیرد اعم از اینکه حرکت دارای اثر باشد یا نباشد، چون بعضی از امر به معروف و نهی از منکرهای غیر مؤثر هستند که در تاریخ می مانند و اثرات بعدی دارند.

💡بنابر این دوره‌ای که امام حسین(ع) در مکه به سر می برد؛ همین اعتراض به عنوان امربه معروف و نهی از منکر حساب می شود و امام(ع) در حال امر به معروف و نهی از منکر گفتاری و عملی بوده است.

صبح طلوع
۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پاسخ

1- اعتراض به وضعیت موجود:

💢امام حسین(ع) از اینکه یزید رئیس حکومت قرار گرفته بود، برای اسلام احساس خطر می کرد.
چه ما توجه داشته باشیم که امام معصوم است و چه قطع نظر از عصمت و امامت ایشان به هر حال نظر امام(ع) این است که وضعیت موجود تغییر کرده ، پس باید حرکتی صورت گیرد  و امروز که یزید رئیس حکومت بود، با گذشته که معاویه بود، وضعیت تغییر کرده  است. بنابر این از مکه به مدینه حرکت می کند و این هجرت اعتراض آمیز نام دارد.لازم نبود که امام حسین(ع) را تبعید کنند تا اینکه مردم بفهمند که امام(ع) اعتراض داشته است. (۱)

 📚(۱): اندیشه عاشورا ، چاپ اول ، بی جا ، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام(ره) ، 1375 ، صص16-14

صبح طلوع
۳۰ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

✍️آش نخورده و دهن سوخته


💠استاد علوی می گفت:  «زندگی مثل سرسرست، یا سرازیری یا سربالایی! اگه بیفتی تو سرازیری دیگه تا تهش باید بری.»


🍃یادش به خیر استادعلوی بزرگ انسان وارسته ای بود! همیشه مثل پدری مهربان به ما جوانان این  نصیحت را می کرد؛ اما  آن زمان این نصحیتش را متوجه نمی شدم؛ چون جوان بودم و آرزوها و خیالات خام جوانی داشتم حالابعد از چندسال که در زندگی وارد شده ام،  خوب دارم متوجه می شوم.


✨کاش! صحبتش را آویزه  گوشم کرده بودم و در شب و روز با خودم زمزمه کرده بودم، کاش! همان ابتدای زندگی درست فکر می‌کردم که این بلا سرم نیاید.


☘️همین دیروز بود که برای خواستگاری نرجس سر از پا نمی شناختم و به هر شرایطی که بود، می خواستم با او ازدواج کنم، من آن موقع مغزم خاموش شد و عقلم کار نمی کرد. چه شرایط سختی برایم گذاشته بود که گفته بود: «برای مراسم عروسی باید در بهترین تالار با آخرین مد روز مراسم بگیرم و آرایش کنم و لباس بپوشم. »


⚡️این اول ماجرا بود. روزی که وارد زندگی مشترک شدیم، از همان روزهای اول نِق زدناش و ایراداش شروع شد که علی تو هیچی نیستی، تو نمی توانی مثل شوهر خواهرم ماشین شاسی بلند بگیری؟ تو نمی توانی ویلایی بگیری که هزار متر باشد؟ هزار بهانه  عجیب و غریب می گرفت و می گفت:  «من حالیم نیست که تو چه اندازه درآمد داری و چه می خواهی بکنی تو وظیفه ات است که اینها را برام فراهم کنی. »


🍂هر ماه چک کشیدم تا خانم جلوی اقوامش کم نیاورد؛ آخر سر با چندین چک برگشت خورده در  زندان تنهایم گذاشت.

 

 

صبح طلوع
۱۱ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 


✅ خانواده جامعه‌ی  کوچکی‌ست که هر کدام از اعضاء در آن مسئولیتی دارند.

🔘 والدین که در رأس کانون خانواده قرار دارند؛ باید حواسشان باشد هر کدام از اعضاء دچار اشتباهاتی شدند، به نحو صحیح آنان را متوجه اشتباه  خود نمایند.

🔘 پرخاشگری، توهین، تحقیر، تمسخر و لقب‌های نادرست دادن و ناسزا گفتن؛ نه تنها هیچ مسئله ای را حل نمی کند؛ چه بسا بر شدت آن بیفزاید و در پی آن اعضاء دچار خود‌ کم‌بینی، بی‌ارزشی، اعتماد به نفس پایین و تنفر نسبت به محیط خانه و والدین خواهند شد.

✅ لذا به منظور برطرف شدن چنین مشکلی والدین باید در رفتار خود بازنگری و تجدیدنظر نمایند تا شاهد زندگی آرام و زیبایی باشند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🥀اشک در چشمانش حلقه زد.
مجید وارد مغازه شد، دستی بر روغن داخل قفسه کشید، آن را برداشت و براندازش کرد. دستش را در جیبش برد، تنها ده هزار تومان در جیبش بود؛ برگشت. در بین راه باز یادش به سخن مادرش افتاد که از او خواسته بود روغن بگیرد.

💫 به سمت مغازه دار آمد و از او خواست که به او نسیه بدهد؛ اما مغازه دار بهانه های مختلفی آورد و روغن را به او نداد. در آخر مجید خواست از او  تخفیف بگیرد که ناگهان مغازه دار روغن را با پرخاش از مجید گرفت و با ترش‌رویی گفت: «همینی که هست می خواهید بخواهید، نمی خواهید نخواهید. خوش اومدید! »

🍂مجید با ناراحتی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از مغازه بیرون رفت.

✨مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) فرمودند: «چیزی ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و نامناسبی که از آن‌ها به ما می‌رسد. »

📚الزام الناصب ج2، ص 467

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۷ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند.

☘️پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود.  او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند.
او  آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت.

⚡️زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد.  هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید.

🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد.

🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله  از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار  روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است.

🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.»

صبح طلوع
۱۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃بدوبدو از پله ها پایین رفت، سریع خودش را به سرکوچه رساند.

🎋ماشین‌های آن سوی خیابان ویراژ می دادند و صدای موسیقی‌هایشان گوش را کر می‌کرد.
فرزندش در بغلش بود، دلواپسی امانش را بریده بود، اشک هایش سرازیر شده بود، همین طور امام زمان(عج) را صدا می‌زد و گه گاهی به طفل بی هوشش نگاه می‌کرد.

🍂کسی صدایش را نمی‌شنید ، چشمهما نابینا و گوش جان‌ها کر شده بود. ماشین ها از جلویش می گذشتند، اما کسی نمی ایستاد.
چندبار ذکر یا با الحسن اغثنی سر داد، ناگهان ماشینی در مقابلش ایستاد.

🌾_بیا بالا، کارها خدا یکدفعه‌ای چهره پریشونت رو دیدم.

☘️امیر در حالی که اشک شوق از گوشه چشمانش سرازیر شده بود؛ سوار ماشین شد و با راننده به سمت بیمارستان رفتند.

#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله

🆔 @tanha_rahe_narafte

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانه‌اش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد.

⚡️  قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچه‌ها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکس‌‌های قاب شده و کوچکی بچه‌هایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچه‌شان می رفتند.

🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد.

🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. »

🎋نسترن با دستانش اشک‌های پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ »

☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ »

🍃_پارک

 🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه!

🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم.

🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پله‌ها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایه‌ها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! »

🥀صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!»

 🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب  بعد از بهانه‌های بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ »

☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش می‌اومد چی؟ »

🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. »

🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ »

🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت.  

صبح طلوع
۱۶ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃وارد مدرسه شد. داخل صف ایستاد. آقای ناظم بین صف‌ها قدم می‌زد، به رضا رسید. نگاهی به سرتا پایش انداخت. صدایش را بالا برد: «چرا پیراهنت لکه داره؟ »

☘️_پیراهن من از اول این لکه رو داشت.

🎋 _این کیف برای کیه؟

⚡️_این کیف برای خودمه، وسایل واکسی‌ام را داخل آن می‌ذارم.

🍂_برای چی وسایل واکسی می‌گذاری؟

💫_بعد از کلاس و مدرسه سرکوچه کفش های مردم را واکس می‌زنم.

🍃_همه به ترتیب برن سرکلاس. تو با من بیا دفتر!

🍁آشوبی درونش برپا شد. دستان یخ‌زده‌اش را به طرف کیف برد. بدنش به لرزه افتاد. با خودش گفت: « اگه وسایلو بگیره بیچاره می‌شم. »

🌾صدای گنجشکان از لابه‌لای درختان انتهای حیاط مدرسه را شنید. نگاهی به آسمان آبی بالای سرش انداخت: «ای خدا به دادم برس. »

✨ناظم پاهایش را در حین راه رفتن محکم به زمین می‌کوبید. کفش‌های قهوه‌ای واکس نخورده‌اش توی چشم رضا بود. کت و شلوار قهوه‌ای اتو کشیده با آن کفش‌ها جور نبود.
وارد دفتر شد. معاون اشاره کرد به او که روی صندلی بنشیند.

🍃ماجرا را برای مدیر تعریف کرد. مدیر با روی باز لبخند به لب به رضا زُل زد. با صدای آرام گفت: «خُب رضا تعریف کن ببینم چرا وسایل رو همرات مدرسه میاری‌؟ چرا واکس می‌زنی‌؟ »

☘️چهره آرام مدیر به او دل و جرأت داد. سرش را پایین انداخت: «راستش آقا از اون وقت که بابام خونه نشین و مادرم سبزی خوردکردن و فروختن رو شروع کرد. منم برای کمک خرج می‌بایست کاری کنم. »

🌾چشمهایش ابری شد. گلویش به سوزش آمد. سرش را بالا گرفت: «آقا من نمی‌تونم عرق شرم و خجالت پدر را ببینم و کاری نکنم. نمی‌تونم دست‌های زِبر  مادر را ببینم و طاقت بیارم.»

🌸مدیر از پشت میز بلند شد. کنار رضا رفت. دستی روی شانه‌اش نشاند: «آفرین پسرم. خوش‌به‌حال پدر و مادرت با داشتن چنین پسری. »

🍃رضا با پشت آستین مانع ریختن اشک‌هایش شد. نگاهش به کفش‌های خاک‌آلود مدیر اُفتاد: «آقا اجازه میشه زنگ تفریح بیام پشت در دفتر کفش‌های معلمارو واکس بزنم. »
مدیر صدای قهقه‌اش بلند شد: «چرا که نه! اتفاقا کفشای من و معاون یه واکس درست و حسابی می‌خوان! »

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر