به تو هم می گویند پسر؟
🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانهاش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد.
⚡️ قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچهها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکسهای قاب شده و کوچکی بچههایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچهشان می رفتند.
🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد.
🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. »
🎋نسترن با دستانش اشکهای پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ »
☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ »
🍃_پارک
🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه!
🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم.
🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پلهها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایهها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! »
🥀صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!»
🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب بعد از بهانههای بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ »
☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش میاومد چی؟ »
🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. »
🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ »
🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت.
