
🐝زنبور با این که نیش می زند، اما بر روی گل های زیبا می نشیند و از شیره آن میخورد و عسل شیرین میدهد.
🍀 آدمهایی که زبان نیش دار دارند، اگر در کنار آدم های مهربان و خوب باشند، زبانشان چون عسل شیرین می شود.


🐝زنبور با این که نیش می زند، اما بر روی گل های زیبا می نشیند و از شیره آن میخورد و عسل شیرین میدهد.
🍀 آدمهایی که زبان نیش دار دارند، اگر در کنار آدم های مهربان و خوب باشند، زبانشان چون عسل شیرین می شود.

🌱در پس هر ناامیدی با تلاش، جوانه های امید رشد خواهند کرد و روزهای زیبا که میوه تلاشاند، خواهند آمد.

🏃♂در تلاش باش و صبر نما و بدان که روزی نوبت به پیروزی خواهد رسید. ولی در همه احوال پرتو گرمابخش نگاه الهی بر قلبت پرتو افکن است.او تو را رها نکرده.
ما وَدَّعَکـ رَبُّکَ وَ ما قَلیٰ*
*سوره ضحیٰ آیه۳
☘️🌹☘️🌹
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
🍃عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث میشد که در هر صورت به دعای ندبه برود.
☘️ آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهار آماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را در کیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
🎋کوچه ها و خیابانها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ بهار قدمهایش را تند کرد تا سریع تر به داخل مسجد برود.
🍂ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون ترمز کردن سریع محل را ترک کرد.
🍃زهرا با دیدن این صحنه ناله کنان امام زمان (عج) را صدا زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود؛ اما کسی نبود.
🍁 بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شم بلند شو، دعا الآن شروع می شه. »
🍃 ناگهان تاکسی سبز رنگی در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت: « بلندش کن، ببریش بیمارستان. »
☘️اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند. دکتر به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که بیهوش شود.
🍀چند دقیقهای گذشت، صدای دعای ندبه از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

🌊ماه خدا تو آمدی تا سحرگاهان چشمانمان را به روی دریای نور و محبت الهی بگشاییم.
✨تو آمدی تا ما را در دریای معنویت الهی غرق نمایی و قلب هایمان را مالامال از عشق خدا نمایی.
🌻🍀🌻🍀

🌸لبخند زنان زیبایی وجودت را نثار خانوادهات کن.
🌺گل را ببین چه زیبا، صبحگاهان زیبایی وجودش را به نمایش میگذارد تا دیگران با دیدن او نشاط بر جانشان بنشیند.
🍁تو هم لبخند زنان در هر صبحگاه زیبایی کلام و قلبت را به نمایش بگذار و سایه مهرت را بر سر اطرافیانت بینداز.

☘امروز تا عمق وجودت نفس بکش و اجازه بده هوای بهاری و مهر الهی به درونت بدمد.
🌺روزهای سرد به پایان رسید و زیباترین فصل سال در پیش روی توست.
🌼مهربانیات را در عمق وجود دیگران بکار و بدان که روزهای سرد بیمهری و بیمحبتی به پایان میرسد. تو هم برای فصل سرد و خزان دیگران، بهار باش.
🍃روزهای عید نزدیک می شد، زهرا و مادرش آماده شدند و به سمت پاساژ رفتند، با شوق وارد اولین مغازه شدند، زهرا زیباترین روسری را برداشت و بر اندازش کرد، به چشمش زیبا آمد، به فروشنده برگرداند تا آن را کادو پیج کند.
☘️مادر زهرا هزینهاش را پرداخت کرد و فروشنده آن را به سمت زهرا برگرداند، در همین هنگامی که زهرا دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد. نگاهش به سمت ویترین کشیده شد.
🍂 سارا از پشت ویترین مغازه داشت، روسریها را تماشا میکرد. رنگ و طرحش در چشمان سارا زیبایی خاصی داشت، دست در جیبش کرد؛ اما پولی برای خرید نداشت، ناراحت اخمهایش را در هم کرد و پشت ویترین ایستاد.
🌸 زهرا احساس کرد سارا هم دلش روسری را میخواهد. دوست داشت آن را به سارا هدیه دهد تا خوشحال شود. مادرِ زهرا اشاره به سارا کرد: «زهرا جان! دوست داری کادو رو به این دختر گل بدی، یکی دیگه برات بخرم.»
✨تبسم رویِ لبهای زهرا نشست. دستان سفید و تپلش را دراز کرد و کادو را گرفت. نگاهی به سارا کرد. آن را به او داد.سارا از خوشحالی چشمانش برق زد.
🍃مهین لیوان چای خالی را روی میز گذاشت. بوی ماسههای نم خورده و صدای خروش امواج دریا، عصر روزهای بهاری را پیش چشمش زنده کرد. امیر لقمه نان و گردو برای دنیا میگرفت و میان لقمههای لُپ پر کن خودش در دهان دنیا میگذاشت. دنیا صورت سبزه و موهای خرگوشیاش را با دیدن پای امیر بلند میکرد و لقمه را بیچون و چرا میخورد.
☘باغ ماسهای دنیا با داربست میوه، خانه و دیوار دور باغ ماسه ایش لبخند بر لبان مهین و امیر می نشاند. همیشه دیدن سازههای ماسهای دنیا چشمهایشان پرنورتر و لبخندشان عمیق تر می شد؛ اما ماسهها برای دنیا اسباب بازی نبودند؛ بلکه همدم، همبازی و پر کننده تنهایی هایش بودند.
🎋دنیا به لطف اصرارهای پدربزرگ و مادربزرگش قدم به هستی گذاشت. مهین و امیر با وجودش شاد بودند و بچهای دیگر نمیخواستند.
🌾قد کشیدن دنیا کنار ساحل و رفتنش به دانشگاه، جیغها و بالا و پایین پریدن او بعد گرفتن بورسیه آلمان مثل فیلم مقابل چشمهای مهین نقش بستند.
🍃یادآوری ازدواج او با حسین، هم دانشگاهی بورسه گرفتهاش از آلمان در کمتر از دوماه لبخند را از لب مهین پاک کرد. پسر خوبی بود؛اما نقشههایش برای منصرف کردن دنیا را نقش بر آب کرده بود.
🌸دنیا و حسین عقد کردند و آخر تابستان مراسم ازدواج گرفتند. با شروع مهرماه به آلمان را رفتند. بعد رفتن دنیا مرور خاطرات حضورش روزهای آنها را پر میکرد تا این که امیر به خاطر سکته قلبی از دنیا رفت.
🍃میهن تنهاتر از قبل شد. گاه گاهی الناز با او تماس تصویری می گرفت؛ اما تنهایی و دلتنگی اش را بیشتر می کرد. یاد حرفهای پدرش افتاد:« دختر یکی دو تا بچه دیگه هم بیارید بچهها برکت و شادی خونه تونند. الان نمیفهمی وقتی پیر شدی میفهمی که دیگه فایده نداره.»
🌹دوازده بهمن یاد آور روزهای پر آشوب و پر درد بود است. روزهایی که یزید زمان با کاخ دروغین خود بر مردم حکومت
می کرد و هر طور که تمایل داشت؛ با آن ها برخورد می کرد.
مردم جز ترس و وحشت و ذلت خوراک دیگری نداشتند. آنان با افکار پلید خود و فریب های خویش اشخاص را به سمت خود می کشیدند؛ تا از آن ها بهره های مادی ببرند.
🍁مردم از این ظلم ها خسته شدند و عده ای آگاه از مردم به کمک راهنماییهای امام خمینی (ره) به پا خاستند تا به این ظلم و جنایت ها پایان دهند؛ اما یزد زمان که از امام(ره) و مردم در هراس بود، تصمیم گرفت که امام(ره) را از مردم دور کند. او امام (ره) را به کشور دیگری فرستاد تا شاید بتواند شورش مردم را بخواباند؛ ولی فکر اشتباهی بود چرا که مردم با راهنمایی های غیر مستیقم امام(ره) باز هم کوتاهی نکردند و در این مسیر همچنان بر علیه این مزدوران راهپیمایی کردند و شعار دادند.
❄️شاه مجبور به فرار شد، و امام خمینی (ره)این فرشته ی نجات، قدم در کشور گذاشت. درآن روز مردم از شور و شوق سر از پا نمی شناختند، خیابان ها شستشو داده شد، مسیر حرکت امام ره) گلباران شد، و او آمد.
🌸همین شد که مردم کام تلخ خود را از این سال های پر درد و رنج با ورود امام ره) و فرار شاه شیرین کردند و بهار آزادی را جشن گرفتند.
☀️سالگرد روز خوش بازگشت امام خمینی(ره) به ایران مبارک باد ☀️