تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۱۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به قلم آلاله» ثبت شده است

✍چراگاه

 

🍃در روستایی با آب و هوایی معتدل و تابستانی، امیر با پدرش عبدالله و مادرش گوهر زندگی می کرد. در کنار مزرعه، آغلی با چندین گوسفند و لانه ی مرغ و خروی داشتند.

 

☘امیر به پدر و مادرش محبت و علاقه فروانی داشت. پدر و مادرش دوست داشتند ازدواج تنها فرزند خود را ببینند. دو مانع برای ازدواج وجود داشت:از یک سو امیر وابسته ی پدر و مادرش بود و حاضر به ترک آنها نبود و از یک سو هیچ دختری حاضر به ماندن و زندگی کردن در روستا، کنار پدر و مادر امیر نبود. امیر هم نمی خواست با کسی ازدواج کند که مجبور شود محیط ساده و صمیمی روستا را ترک کند.

 

🌾 روزهایش با رسیدگی به پدر و مادر و چِرا بردن گوسفندان سپری می شد. اوضاع به همین منوال بود تا اینکه روزهای سرد زمستان از راه رسید. چند گوسفند بیمار شده بودند و نیاز به دارو داشتند. در روستا دارو نبود. امیر مجبور شد برای تهیه دارو به شهر برود. به پدر و مادرش گفت: « گوسفندان را از آغل خارج نکنین. قبل غروب بر می‌گردم. »

 

  ⚡️عبدالله وقتی صدای بلند گوسفندان را شنید، تصمیم گرفت آرام آرام آنها را از آغل برای چرا خارج کند. گوهر با دیدن گوسفندان گفت: « با پادر و کمردردت نمی تونی، بذار عبدالله بیاد و خودش گوسفندها رو ببره چرا.» 

 

🔹حرف‌های گوهر در گوش عبدالله نرفت. گوسفندها را به دشت برد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. به محض باز کردن چشم‌هایش دید یکی از گوسفندها در حال دور شدن از گله است، دوید تا او را برگرداند؛ اما از بالای تپه ای لیز خورد و به زمین افتاد. 

 

▪️چهار ساعت به غروب مانده بود. امیر با داروها از شهر برگشت. خسته و کوفته به داخل آغل رفت، داروها را در آغل گذاشت و متوجه نبود دام ها شد.از مادرش پرسید: «گوسفندها کجان؟ »

 

🍃_ هر چی گفتم، فایده نداشت، نتونستم مانعش بشم. خودش به چراگاه بردشون.

 

☘امیر دوان دوان به سمت چراگاه رفت؛ گوسفندان هر کدام در مسیری در حرکت بودند. صدای ناله های پدرش را شنید و با سرعت خودش را به او رساند. عبدالله پای راستش را گرفته بود و صورت پرچینش را از درد پرچین و شکن تر شده بود. 

 

🌾امیر آرام پدر را به دوش کشید و گفت: « پدر جان! عزیز من ، می دونی کار و صحرا رفتن برایت سخت شده، چرا اومدی؟»

 

🎋عبدالله چشم‌هایش را از درد بست و سکوت کرد. امیر پدر را کنار تخته سنگی نشاند و به دنبال گوسفندان دوید.

 

 🌸عرق ریزان در سوز زمستانی گوسفندان را جمع کرد. پدرش را دوباره بر دوشش گذاشت. با چوب دستی اش گوسفندان را حرکت داد و به سمت خانه روانه شد. جاده سنگلاخی و لیز، نفس امیر را برید. پایش روی سنگ‌ها محکم می‌گذاشت تا لیز نخورند. 

 

🌺 پدرش را به در اتاق رساند؛ گوسفندان را در آغل کرد. سراغ پدرش رفت. آب گرم همراه با صابون و حوله آورد، پای پدرش را جا انداخت و با دستمالی محکم بست و بعد رختخوابش را انداخت تا چند ساعتی استراحت کند. 

 

 

 

صبح طلوع
۱۱ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

sobhe arzoo

☃️ خنکای صبح و هوای دل‌انگیز زمستان رنگ‌بندی زیبایی به  شهر بخشید.

 🌨 جاده‌های انتظار با باران امید و آرزو شستشو شدند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۸ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صاحب خانه عجله داشت تا قبل از عید ساختمانش تکمیل شود. جعفر با پسرش فرهاد صبح خروس خوان به سر ساختمان نیمه کاره می رفتند‌ و تا نزدیکی‌های غروب مشغول بودند. روزهایشان با استرس تمام کردن ساختمان نیمه کاره و اعصاب خوردی شب عید به خاطر بدهکاری به مردم سخت می گذشت. یک هفته به عید مانده؛ جعفر و فرهاد به سر کار رفتند. نزدیکی های غروب خسته از کار آماده شدند تا به خانه برگردند، ناگهان جعفر سرش گیج رفت و به میله داربست برخورد کرد و وسایل روی داربست روی سرش آوار شد. 

 

🍂فرهاد با شنیدن صدای وسایل شتابان به سمت پدر رفت؛ دیدن پاهای پدرش زیر آجر و گچ لحظه‌ای مثل مجسمه او را سرجایش میخکوب کرد؛ اما ثانیه‌ای نگذشت که همراه با فریاد به سمت پدرش دوید. او را از زیر وسایل، بیهوش بیرون آورد. چهره غرق در خون پدر ذهنش را خاموش کرد. دور خودش چرخید و یکدفعه دیوانه وار شروع به شماره گرفتن کرد و به اورژانس زنگ زد.

 

🎋پشت در اتاق عمل مدام می‌رفت و برمی‌گشت و صفحه گوشی‌اش را روشن و خاموش‌ می‌کرد. دستش روی شماره مادر می‌رفت و پشیمان می‌شد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و روبروی فرهاد ایستاد:« متأسفانه پدرتون دچار ضربه مغزی شدند و به کُما رفتند. برایش دعا کنین تا به هوش بیاد وگرنه... » شانه فرهاد را فشرد و رفت.

 

 🍁بغض راه نفس کشیدن فرهاد را بست و روی زمین آوار شد. مادر را با خبر کرد. شیون و گریه مادر لحظه ای آرام نمی‌شد. چند روزی گذشت تا روز عید فرا رسید، سال نو را در بیمارستان تحویل کردند.

 

 ⚡️ فرهاد تمام روز کار می‌کرد تا بتواند مخارج بیمارستان را تأمین کند. شب‌ها به بیمارستان می‌رفت و کنار پدر می‌ماند. یک ماه گذشت با لاغر شدن روز به روز فرهاد و اضافه شدن چین‌های صورت مادر؛ اما خبری از به هوش آمدن جعفر نشد. 

 

🔘دکتر بعد از آخرین معاینه به آنها گفت:« بیمار دچار مرگ مغزی شده. میدونم سخته متأسفم... می‌دونم الان نباید بگم ولی... قبل از اینکه تمام اعضای بدنش از کار بیفته می‌تونیم با اهداء عضو جون چند نفر دیگه را نجات بدیم اگر شما اجازه بدین.» 

 

🍂فرهاد دستش را مشت کرد و حرف‌های دکتر نیشتر به قلبش زد. سرخ شد و مثل فنر آماده پریدن و زدن مشت به زیر چانه دکتر بود. نیم خیز شد؛ اما دست گرم مادر بر روی مشت دستش شعله‌های آتش وجودش را پایین کشید .  

 

✨اشک‌های روی گونه های مادر دوباره او را از خودبیخود کرد؛ اما صدای مادر دستان مشت شده اش را باز کرد:« جعفر همیشه به مردم کمک می‌کرد با همه ناداریش الانم با مرگش این فرصت رو داره که به دیگران کمک کنه. فقط... فقط بذارید باهاش خداحافظی کنیم. درست میگم فرهاد! » 

 

🌾فرهاد دست مادر را میان دستان خود گرفت. خم شد و سرش را روی شانه مادر گذاشت و اشک ریخت. مادر کنار گوشش گفت: « تو همه تلاشت رو کردی. راضیم، راضی باش.» 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

abkhand

 

☘️گاه  مشکلات آن چنان پشت سر هم می‌آید که انسان نمی‌داند، چه عکس‌العملی نشان دهد.

🌹در این مواقع خندیدن به مشکلات بهترین عکس‌العمل است؛ چرا که می‌توان با خود اندیشید: این هم بازی جدیدی است و کسی می‌بازد که مدام گریه و ناله سر دهد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۷ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍂برگ‌های زرد پاییزی چهره‌ی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانه‌ای کاه‌گلی زندگی می‌کرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغ‌التحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمی‌داشت.

 

 🍁پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشک‌ریزان به سراغ‌شان رفت. با گوشه‌ی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا می‌خواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همین‌جا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»

 

☘آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیت‌های خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونه‌های کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب می‌شه؟؟»

 

🥀اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.

نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریه‌اش مرضیه، همسایه قدیمی‌اش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه‌ ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود. 

 

 🍃شب‌ها به همین منوال می‌گذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند می‌شد، با آفتابه گوشه‌ی اتاقش، وضو می‌گرفت و نشسته نماز می‌خواند. دستانش را رو به آسمان بالا می‌برد و برای فرزندانش دعا می‌کرد. گهگاهی از گوشه‌ی چشمانش اشکی سرازیر می‌شد. جانمازش را جمع می‌کرد، صبحانه‌اش را می‌خورد و سراغ مرغ‌ها می‌رفت. برای‌شان آب و دانه می‌گذاشت.

 

🔹 تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست می‌نشست. به در خیره می‌شد تا شاید کسی در بزند و برای احوال‌پرسی‌اش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمی‌گرفت.

 

🔘 نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را می‌سوزاند. 

 

⚡️سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایده‌ای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.

 

💥نیمه‌های شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشه‌ای از سقف اتاق فرو ریخت. چوب‌ها و برف‌ها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایه‌ها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت. 

 

🔸صبح همسایه‌ها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانه‌اش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آن‌ها بدهند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۴ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🌼ای زهرا ای یاس نبی تو آمدی تا خانواده معنا بگیرد، تو آمدی تا همسرداری معنا بگیرد؛ تو آمدی تا فرزندداری معنا بگیرد و فرزندانی در زیر سایه محبت مادر رشد نمایند، تربیت شوند و تا ملکوت اوج گیرند. 

 

✨یاس نبی تو آمدی تا تاریخ از تو درس معرفت و شخصیت بگیرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

✨لبخند طلوع آفتاب بر لبان صبح نقش می‌بندد، پنجره چشمانم به روی بهار گشوده می‌شود.

 

✨آنگاه شبنم احساس بر گوشه‌ای از پلک‌هایم می‌نشیند. ندای امید از بیکرانه‌ها گوشم را نوازش می‌دهد. تلألویی از باران عدالت، بند بند وجودم را به تسخیر خود می‌کشاند. 

 

✨آب حیات بخش زندگی در رگ‌هایم جریان می‌یابد. برگ، برگ دفتر انتظار، ورق می‌خورد. برقی از نور امید، کلبه قلبم را نور افشانی می‌نماید.

 

✨ندایی از ملکوت، شادی را به ارمغان می‌آورد که طلوع آفتاب ظهور نزدیک است.

 

صبح طلوع
۰۱ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... » 

 در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.

 

_با خونواده ات صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت. 

 

_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن. 

 

_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.

 

علی از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.» 

 

_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.  

 

مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بند نکرد و به آرامی سلام کرد. 

 

همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »

 

_چیزی نیست، میل ندارم.

 

مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »

 

علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مجسد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»

 

_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .

 

_نه من نمیام.

 

_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.

 

علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»

 

پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »

 

علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»

 

_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟ 

 

- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم. 

 

بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید. 

 

گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادم‌ها شد.

 

 سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد. 

 

 بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.» 

 

علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد. 

 

پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

  🍃عصر پنج‌شنبه  ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند.  دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرف‌هایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.»  

☘️ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ  او را بی قرار کرد؛  آرزو کرد: « ای کاش!  ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.»

✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. »

🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید.  بلند شدند و  به سمت خانه دویدند.


🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت.  در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید.

🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گام‌های پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. »  آرام شد.

🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیق‌تر کرد.  سریع سوار ماشین شدند.

✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوه‌های سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به  مقصد رسیدند.

🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینی‌اش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۰ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌞روزهای تابستان سوزان بود و آتش از آسمان می بارید. مشهدی حسین بر روی زمین های کشاورزی مردم در بیرون از روستا  کار می کرد و چند هفته یک بار به خانه بر می‌گشت.  او دو دختر به نام های یاس و فرشته داشت که هفت ساله و هشت ساله بودند و به پدرشان علاقه ی شدیدی داشتند. در یکی از روزها دلتنگ پدرشان شده بودند و دوست داشتند به نزد پدر بروند؛ مادرشان  به آن ها گفت:  «جایی که باباتون هست خیلی دوره، گم می شید یا ماشین بهتون می زنه. »

🌸اما یاس و فرشته دست بردار نبودند ، گریه می کردند و می خواستند به دنبال پدرشان بروند؛ مادرشان، با تنقلات سعی کرد حواسشان را پرت کند؛یاس و فرشته بر خلاف همیشه زود آرام شدند و  سعی کردند طبق نقشه شان یواشکی به دیدن پدرشان بروند.

  🍃به دور از چشم مادرشان  هنگامی که مشغول بافتن دار قالی بود؛ آرام آرام از درحیاط خارج شدند و به راه افتادند، خیابان ها را یکی یکی طی کردند و حدود یک کیلومتر از روستا دور شدند؛ در مسیر مغازه داری تکیه داده به چارچوب در ایستاده بود و به جاده نگاه می کرد. یکدفعه چشمش به یاس و فرشته افتاد که تنها به سمت زمین های کشاورزی می رفتند. سریع به دنبالشان دوید، صدایشان  زد و  گفت: «بایستید شما بچه های کی هستید، کجا می رید؟ »

☘️فرشته و یاس خودشان را معرفی کردند. مغازه دار، پدرشان را  شناخت. او برای اینکه  بچه ها به راهشان ادامه ندهند، گفت:  « اگر برید، بین راه روباه و گرگ و شغال بهتون حمله می‌کنه ، از همین راهی که اومدید، برگردید.»

🍂فرشته و یاس گریه کردند و گفتند: «نه ما می خوایم پدرمون رو ببینیم.»

🎋مغازه دار با اخم گفت :« خودم چند تا گرگ و شغال این اطراف دیدم. حتما یِ گوشه منتظرتونن، برگردین.»  آن ها را به اجبار به سمت منزل  فرستاد. یاس و فرشته در بین راه بلند بلند گریه می‌کردند.
 
🍁هنگامی که به نزدیک منزلشان رسیدند، مادرشان با صورتی سرخ و نفس زنان از پیچ کوچه به سمتشان دوید: « کجا رفتین ، دلم هزار راه رفت.»

🍃فرشته ماجرا را برای مادر تعریف کرد. مادر صدایش را بالا برد:« این چه کاری بود که کردین؟ اگر اتفاقی برایتون می افتاد چی؟ دیگه نبینم سرتون رو پایین بیندازین و بدون اجازه ی من جایی برید.»

🌾یاس و فرشته دوباره بغضشان ترکید و گریه کردند.  چند ساعت بعد،  یاس و فرشته گوشه حیاط  کِز کردند و به سنگریزه های  کف حیاط خیره شدند. یکدفعه در خانه باز شد و  پدرشان وارد شد. فرشته و یاس خندان در بغل پدرشان پریدند.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر