تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانه‌اش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد.

⚡️  قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچه‌ها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکس‌‌های قاب شده و کوچکی بچه‌هایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچه‌شان می رفتند.

🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد.

🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. »

🎋نسترن با دستانش اشک‌های پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ »

☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ »

🍃_پارک

 🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه!

🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم.

🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پله‌ها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایه‌ها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! »

🥀صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!»

 🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب  بعد از بهانه‌های بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ »

☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش می‌اومد چی؟ »

🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. »

🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ »

🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت.  

صبح طلوع
۱۶ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❄️کمر درد و پا درد لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. پشت پنجره روی تخت نشسته بود و به باغچه که درختان و گلهایش پژمرده و بی‌روح و طراوت شده بود، نگاه می‌کرد.

♨️هر چند ثانیه یک آه می‌کشید و خطاب به حاج ماشاءالله خدابیامرز می‌گفت: نور به قبرت بباره حاجی.

🔆یکسالی می‌شود که شوهر ننه‌صفورا به رحمت خدا رفته است. تنها دخترش رقیه، به بهانه درس خواندن، ارثیه بابا را دلار کرد و رفت دیار غُربت. حسن و حسین هم به قول معروف: یک سر دارند و هزار عائله! به بهانه‌های واهی خیلی کم به مادر سرمی‌زنند.

🔹الإمام الصادق علیه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَیْنِ إِحْسَنًا»* ـ : الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُکَلِّفَهُما أن یَسألاکَ شَیئا مِمّا یَحتاجانِ إلَیهِ وإن کانا مُستَغنِیَینِ**
🔸امام صادق علیه السلام ـ درباره این سخن خداوند متعال که فرموده: «و نیکى کردن به پدر و مادر» ـ : نیکى کردن، این است که با آنان خوب همراهى کنى، و این که آنان را به زحمت نیندازى که چیزى از نیازهایشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند.

📖*سوره‌اسراء، آیه۲۳.
📚**الکافی،جلد2، صفحه157.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! »

🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی  داد: «ای بابا، داغون شد ... »

🌾گوشی‌اش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانی‌تر شد. چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، این‌بار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل‌ نگران میشه. »

☘️هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جمله‌ای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد.

🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربه‌ای به در زد و گفت: « عزیزم، نمی‌خوای شام بخوری؟ دیر وقته.»

🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش.

🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت.

🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامک‌های سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آن‌ها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گره‌ی کارم باز بشه. »

🌸سیامک علاقه‌اش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! ان‌شاءالله گره‌ی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. »

🎋_چشم، ممنونم بابا.

🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهره‌ی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی می‌گیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگ‌تر. »

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۱۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

✅یکی از موارد نیکی به والدین کمک کردن در کارهای خانه است.

🔘بهترین فرزندان چه دختر و چه پسر، کسانی هستند که در کارهای خانه، خرید مایحتاج و نظافت و ... به والدین خود کمک کنند. حتی اگر فرزندان ازدواج کردن و دیگر با والدین خود زندگی نمی‌کنند.

🔘یاری و همراهی کردن، راهکار ساده‌ای برای نشان دادن احترام و احسان به والدین است.

🔘فرزندان ممکن است در بزرگسالی به والدین خود احتیاج نداشته باشند.اما پدر و مادر سالخورده به محبت فرزندان خود می‌اندیشند.

✅وقتی کودک بودید والدین از شما مراقبت کردند. در زمان پیری پدر و مادر، نوبت شما فرزندانست که مراقب آن‌ها باشید.

🔹«وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ حُسْناً ...»؛ «و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند ...»
📖سوره عنکبوت، آیه ۸.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۲ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃آرام آرام شب، چادر سیاه بر سر کرد. شب همیشه پر از رمز و راز است، ستاره‌ها به زمین لبخند زدند. مهتاب تنها چراغ جاده درخشید. یوسف  به آسمان نگاهی کرد و گفت:«شب هم زیباست، زیبایی‌های آسمان را از دست ندید.»

☘️ماشین خسته‌ی یوسف زوزه کشان از گردنه‌ی باریک جاده، قصد بالا رفتن داشت.  مهشید و مهسا جلوی ماشین کنار دست پدرشان نشسته بودند. از نسیم خنک پاییزی صندلی‌ آهنی پشت وانت سرد بود. عاطفه برای این که جای بچه‌ها گرم باشد، خودش زیر چادر پشت وانت نشست و با اصرار سامان را فرستاد تا کنار پدرش بنشیند.

⚡️کم کم عاطفه سردش شد. پتوی سربازی یوسف را از کنار وسایل برداشت و دور خودش پیچید. بچه‌ها بهم گفتند: «هوای پاییز، حسابی غافلگیرمون کرد.»

🎋در آن شرایط سخت نگاه بچه‌ها به دست‌های پدر بود. ماشین در میانه‌ی مسیر از نفس افتاد و یک ‌باره خاموش شد، اندک گرمایی هم که از بخاری ماشین به پاهای بچه‌ها می‌خورد، ته کشید. پسر نوجوانش دل نگران، نگاهی به مادر و پدرش انداخت به خودش گفت: «بهترین گوهرهای زندگیم، از وجودتون همیشه قلبم پر از مهر و محبت میشه.»

⚡️سامان دست به دعا برداشت: « خدایا! به پدرم کمک کن تا به جای امنی برسیم.»

🌾مهسا بی اختیار یاد اتفاق صبح افتاد. وقتی پست خود را در فضای مجازی گذاشت.
همان لحظه مادرش وارد اتاق شد تا به او بگوید بعد از ظهر به روستای پدری‌اش می‌روند که او با صدای بلند گفت: «هزار بار نگفتم، نیا تو اتاقم.»  مهسا در پستش نوشته بود :«همه‌ی هستی‌ام مادر. »

🌸با خودش فکر کرد پستی که گذاشتم چقدر «پسندیدم» خورد؛ اما الان در سرمای پاییز تمام هستی‌ام «مادر» پشت وانت نشسته در حالی که صبح سرش فریاد زدم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

❌صدای فریاد پسرش در سر او اکو می‌شد. ناسازگار و غُرغُرو شده بود. سر کوچکترین موضوع قشقرقی به‌پا می‌کرد آن‌طرفش ناپیدا. وقت عصبانیت دیگر احترام بزرگتر هم حالیش نمی‌شد.

💔دل پدر شکست. خونش به جوش آمد. خواست او را نفرین کند؛ ولی خاطرات گذشته پیش چشمش رژه می‌رفت. وقتی که به پدرش بی‌اعتنایی می‌کرد. حرف او را پشت گوش می‌انداخت. بر سر او داد می‌زد.

☀️به یاد ضرب‌المثلی افتاد که بارها و بارها شنیده بود؛ اما بدون فکر از کنارش رَد شده بود: «تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. »
اگر کمی با سخنان اهل‌بیت‌ علیهم‌السلام حشر و نشر داشت. سبک زندگی درستی داشت هرگز به این بلا گرفتار نمی‌شد.

🌸امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛ به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند.

📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص‌۶۵.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃وارد مدرسه شد. داخل صف ایستاد. آقای ناظم بین صف‌ها قدم می‌زد، به رضا رسید. نگاهی به سرتا پایش انداخت. صدایش را بالا برد: «چرا پیراهنت لکه داره؟ »

☘️_پیراهن من از اول این لکه رو داشت.

🎋 _این کیف برای کیه؟

⚡️_این کیف برای خودمه، وسایل واکسی‌ام را داخل آن می‌ذارم.

🍂_برای چی وسایل واکسی می‌گذاری؟

💫_بعد از کلاس و مدرسه سرکوچه کفش های مردم را واکس می‌زنم.

🍃_همه به ترتیب برن سرکلاس. تو با من بیا دفتر!

🍁آشوبی درونش برپا شد. دستان یخ‌زده‌اش را به طرف کیف برد. بدنش به لرزه افتاد. با خودش گفت: « اگه وسایلو بگیره بیچاره می‌شم. »

🌾صدای گنجشکان از لابه‌لای درختان انتهای حیاط مدرسه را شنید. نگاهی به آسمان آبی بالای سرش انداخت: «ای خدا به دادم برس. »

✨ناظم پاهایش را در حین راه رفتن محکم به زمین می‌کوبید. کفش‌های قهوه‌ای واکس نخورده‌اش توی چشم رضا بود. کت و شلوار قهوه‌ای اتو کشیده با آن کفش‌ها جور نبود.
وارد دفتر شد. معاون اشاره کرد به او که روی صندلی بنشیند.

🍃ماجرا را برای مدیر تعریف کرد. مدیر با روی باز لبخند به لب به رضا زُل زد. با صدای آرام گفت: «خُب رضا تعریف کن ببینم چرا وسایل رو همرات مدرسه میاری‌؟ چرا واکس می‌زنی‌؟ »

☘️چهره آرام مدیر به او دل و جرأت داد. سرش را پایین انداخت: «راستش آقا از اون وقت که بابام خونه نشین و مادرم سبزی خوردکردن و فروختن رو شروع کرد. منم برای کمک خرج می‌بایست کاری کنم. »

🌾چشمهایش ابری شد. گلویش به سوزش آمد. سرش را بالا گرفت: «آقا من نمی‌تونم عرق شرم و خجالت پدر را ببینم و کاری نکنم. نمی‌تونم دست‌های زِبر  مادر را ببینم و طاقت بیارم.»

🌸مدیر از پشت میز بلند شد. کنار رضا رفت. دستی روی شانه‌اش نشاند: «آفرین پسرم. خوش‌به‌حال پدر و مادرت با داشتن چنین پسری. »

🍃رضا با پشت آستین مانع ریختن اشک‌هایش شد. نگاهش به کفش‌های خاک‌آلود مدیر اُفتاد: «آقا اجازه میشه زنگ تفریح بیام پشت در دفتر کفش‌های معلمارو واکس بزنم. »
مدیر صدای قهقه‌اش بلند شد: «چرا که نه! اتفاقا کفشای من و معاون یه واکس درست و حسابی می‌خوان! »

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔆 پدر پیرش را کول می‌کند داخل ماشین می‌گذارد تا به دکتر ببرد.
چند وقتی‌ست پدرش ناتوان شده است.
برای انجام کارهای شخصی هم ناتوان است.

🥪خودش لقمه می‌گیرد به دهان او می‌گذارد. برای دستشویی رفتن او را بغل می‌کند و می‌برد.

💥 رسیدگی به پدر، رسیدن به کارهای خود، زمان زیادی برای استراحت برایش باقی نمیگذاشت ولی روحیه‌ی بالای او چه دلیلی داشت؟؟
 
☀️قال‌الامام‌الصادق:
انّ أبی قد کبر جداً و ضعف فنحن نحمله اذا اراد الحاجه فقال ان استطعت أن تلی ذلک منه فافعل و لقّمه بیدک فانّه جنه لک غدا.
شخصی به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «پدرم به حدّی پیر و ناتوان شده که او را برای قضای حاجت، حمل می کنم و می برم. امام صادق علیه السلام فرمود: اگر قدرت داری، خودت این کار را انجام بده و خودت بر دهان او غذا بگذار تا این عمل، سپر آتش فردایت باشد [و تو را به بهشت ببرد].

📚اصول کافی، ج ۲، ص۱۶۲.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و  به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچه‌ی بی‌طراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچه‌های کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود.

☘️امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقه‌ای سکوت بی‌رحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیره‌اند.

🍂اما امروز خبری از بچه‌ها نبود. عقربه‌ها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی می‌کردند که  کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمی‌خـوای؟ »

🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت.  دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود.  او می‌خواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر می‌کرد آوردن بچه‌های بیشتر اذیتش می‌کند.

🌾اما حالا با خودش می‌گفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت می‌کرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی می‌کردند.

✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند.  فائزه و امین هم پیشاپیش آنان،  خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


 

🔆همانطور که پدر و مادرمان مریض می‌شوند، خسته می‌شوند؛ چون آدم آهنی نیستند؛ ممکن است که بعضی مواقع شاهد از دست دادن پدر و مادر یا عزیزی هم باشد پس در این مواقع:

🔘دلداری ندهید. مرگ حق است!راهی ست که همه مان میرویم! دلداری دادن توی اینجور مواقع خیلی کارساز نیست. سعی کن خاطره ای از اون فرد بگویید .اینطوری شاید با یاد و خاطره عزیزش تسکین پیدا کند .البته خاطره خنده دار نگو! توقع زیادی است که فرد عزادار اندوهش رو کنار بگذارد و به خاطره تو بخنده.😐

🔘نگو تو قوی هستی. اگر این را بگویی یا بگویی چقدر خوب می‌‌تونی خودت را نگه داری؛ باعث می‌شود تا به آنها فشار بیاید و به حفظ ظاهر خودشان مقابل تو حساس بشوند و حس واقعی شان را نشان ندهند.

🔘گوش بده و فکر نکن که اگر بحث به سمت حرف زدن در مورد آن عزیز رفت باید بحث را عوض کنی! بگذار حرف بزند و با کلماتی مثل آرام باش و گریه نکن، جلوی اشک ریختنشان را نگیر.

🌱اگر  علامت هایی مثل توهم، اوقات تلخی بیش از حد، دوری کردن از دیگران، احساس مداوم ناامیدی مدت طولانی با آنها بود بهتر است به مشاور مراجعه کنند. 😉

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر