دل شکسته او
🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشهی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! »
🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی داد: «ای بابا، داغون شد ... »
🌾گوشیاش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانیتر شد. چند لحظه به صفحهی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، اینبار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل نگران میشه. »
☘️هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جملهای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد.
🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربهای به در زد و گفت: « عزیزم، نمیخوای شام بخوری؟ دیر وقته.»
🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش.
🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت.
🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامکهای سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آنها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گرهی کارم باز بشه. »
🌸سیامک علاقهاش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! انشاءالله گرهی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. »
🎋_چشم، ممنونم بابا.
🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهرهی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی میگیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگتر. »
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
