تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

دنیای مجازی

دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃آرام آرام شب، چادر سیاه بر سر کرد. شب همیشه پر از رمز و راز است، ستاره‌ها به زمین لبخند زدند. مهتاب تنها چراغ جاده درخشید. یوسف  به آسمان نگاهی کرد و گفت:«شب هم زیباست، زیبایی‌های آسمان را از دست ندید.»

☘️ماشین خسته‌ی یوسف زوزه کشان از گردنه‌ی باریک جاده، قصد بالا رفتن داشت.  مهشید و مهسا جلوی ماشین کنار دست پدرشان نشسته بودند. از نسیم خنک پاییزی صندلی‌ آهنی پشت وانت سرد بود. عاطفه برای این که جای بچه‌ها گرم باشد، خودش زیر چادر پشت وانت نشست و با اصرار سامان را فرستاد تا کنار پدرش بنشیند.

⚡️کم کم عاطفه سردش شد. پتوی سربازی یوسف را از کنار وسایل برداشت و دور خودش پیچید. بچه‌ها بهم گفتند: «هوای پاییز، حسابی غافلگیرمون کرد.»

🎋در آن شرایط سخت نگاه بچه‌ها به دست‌های پدر بود. ماشین در میانه‌ی مسیر از نفس افتاد و یک ‌باره خاموش شد، اندک گرمایی هم که از بخاری ماشین به پاهای بچه‌ها می‌خورد، ته کشید. پسر نوجوانش دل نگران، نگاهی به مادر و پدرش انداخت به خودش گفت: «بهترین گوهرهای زندگیم، از وجودتون همیشه قلبم پر از مهر و محبت میشه.»

⚡️سامان دست به دعا برداشت: « خدایا! به پدرم کمک کن تا به جای امنی برسیم.»

🌾مهسا بی اختیار یاد اتفاق صبح افتاد. وقتی پست خود را در فضای مجازی گذاشت.
همان لحظه مادرش وارد اتاق شد تا به او بگوید بعد از ظهر به روستای پدری‌اش می‌روند که او با صدای بلند گفت: «هزار بار نگفتم، نیا تو اتاقم.»  مهسا در پستش نوشته بود :«همه‌ی هستی‌ام مادر. »

🌸با خودش فکر کرد پستی که گذاشتم چقدر «پسندیدم» خورد؛ اما الان در سرمای پاییز تمام هستی‌ام «مادر» پشت وانت نشسته در حالی که صبح سرش فریاد زدم.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی