تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۳۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتباط با والدین» ثبت شده است

 

 

🌺لب حوض نشسته بود و خاطرات گذشته را مرور می‌کرد. حسن و حسین دور حوض می‌چرخیدند و می‌خندیدند. زهرا و فاطمه زیر سایه درخت توت عروسک‌ها و وسایل آشپزخانه کوچکی که جزو اسباب بازی‌هایشان بود پهن می‌کردند. هر کدام گوشه‌ای از فرش خانه‌شان می‌شد.

 

☘️دوست داشتند مهمان داشته باشند. مادر قبول می‌کرد، مهمانشان شود. حالا اول بدبختی بود! زهرا دست راست و فاطمه دست چپ مادر را می‌کشید که اوّل باید مهمان من شوی!

فکری به سرش رسید. در حالی‌که لبخند روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: «زهرا! فاطمه! اول یکی مهمونی بدهد همسایه‌شو دعوت کنه منم میام بعد هم آن یکی مهمانی دهد. اینجوری هر سه تا با هم هستیم. » هر دو می‌خندیدند و قبول می‌کردند.

 

🌸چه روزهای خوشی بود. همه با هم در کنار هم از زندگی لذت می‌بردند. در همین فکرها بود و تنهایی گوشه دلش جاخوش کرده بود که صدای زنگ در و همزمان تَق‌تَق آن شنیده شد. دستی به کمر گرفت. پاهایش را ماساژ داد. به سختی با همان پادرد به طرف در رفت.

در را که باز کرد همزمان زهرا و فاطمه، حسن و حسین به همراه همسر و فرزندانشان پشت در بودند. کیک بزرگی روی دستان حسن بود. برق شیطنت در چشمان زهرا و فاطمه دیده می‌شد.

 

🌼صدای خواندن دسته جمعی: «تولد تولد تولدت مبارک ان‌شاءالله صد سال زنده باشی » 

در حیاط پیچید. صورت مادر سرخ شد. لب‌ها را به دندان گرفت و گفت: «زشته همسایه‌ها می‌شنون! »

 

🍃ریحانه نوه بزرگش برف شادی روی سرش ریخت. همه کف ‌زدند. حریفشان نشد. داخل خانه نرفتند و گفتند: «حیف نیست هوای بهاری و عطر بهارنارنج رو رها کنیم و بریم داخل چهاردیواری و خودمونو زندانی کنیم! »

 

🍁کیک را همان‌جا بریدند و خوردند. نگاهی به نوه‌های دختری خود سمانه، ریحانه ، محدثه و زینب کرد در دل از داشتن آن‌ها خدا را شکر کرد. پنج نوه پسریش رضا، قاسم، جواد، علی و محمد همراه پسرانش حسن و حسین گوشه حیاط شروع به بازی فوتبال کردند.

زهرا و فاطمه هم مادر را دوره کردند و از او خواستند از خاطرات قدیمی برای آن‌ها و دختران بگوید.

محبوبه خانم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش شد. در دل بابت داشتن فرزندان خوبی که او را فراموش نمی‌کنند از خدا قدردانی کرد.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔘صدایش را در گلو انداخت و طلبکارانه با آن‌ها حرف زد.

داد و بیداد کرد و سرشان داد زد. حالا که آن‌‌ها اُفتاده و ناتوان شده بودند بر سر آن‌ها منت می‌گذاشت که خرجی‌تان برعهده من است.

 

🔘یادش رفته بود در نوزادی قادر نبود قطره‌ای آب بنوشد. قادر نبود غذایی را بخورد. حتی برای کوچکترین حرکت نیاز به کمک آن‌ها داشت. سال‌ها پدر و مادر دستش را گرفتند. شکمش را سیر کردند تا به اینجا رسیده بود. غرور بی‌جایش کار دستش می‌دهد وقتی دستش از دنیا کوتاه است.

 

🔹امام صادق علیه السلام می فرماید:

من أحبّ أن یخفّف اللّه عزّ و جّل عنه سکرات الموت فلیکن بوالدیه بارّا. 

کسی که دوست دارد موقع قبض روح جان او راحت گرفته شود، پس به پدر و مادر خود، نیکی کند.

 

📚الأمالی (للصدوق)،ج1،ص۳۸۹

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

☘️زهرا که تب می‌کرد فاطمه هم پشت‌سرش تب می‌کرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علی‌آقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ »

🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از  همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که  حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر می‌کشید. غصه بچه‌هایم داشت مرا می‌کشت. باز هم علی‌آقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداری‌ام می‌داد.

🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را می‌خواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمی‌تواند به کارهایش برسد.

🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلایی‌شان را با گل‌سر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامی‌شان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانه‌شان گفتند‌: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگی‌شان خودشان را در آغوش من انداختند.

✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقه‌شان رفتم: «زهرا جون، فاطمه‌جون آماده شید بریم پیش مامان‌جون. »

☘️از آغوش من بیرون آمدند. دست‌های خود را مُشت کردند. بالا و پایین می‌پریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند.

💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونه‌ام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم می‌دانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم.

صبح طلوع
۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🔆همیشه بچه‌ها وقتی می‌خواهند بیرون بروند؛ پدر و مادرها نگران می‌شوند به طوریکه انگار قرار است توسط گرگ، فرزندشان دریده شود. فرزندان در اینجور مواقع:

🔘نباید دعوا کنند و این را باید بدانند که وقتی درخواستشان را با بحث و جدل مطرح می‌کنند احتمال نه شنیدن بالا می‌رود. آنها می‌توانند با القای حس خوب به پدر و مادر از آنها بخواهند که اجازه بدهند ساعاتی تنهایی بیرون بروند.

🔘با والدین معامله کنند و بگویند که اگر به آنها اجازه بیرون رفتن بدهند. فلان کار را انجام می‌دهند یا کارهای روزمره را درست انجام می‌دهند و از آنها کوتاهی نمی‌بینند. این رفتار عین یک کاتالیزور عمل می‌کند.

🔘جواب منفی آنها را به جواب مثبت تبدیل کنند. بدین شکل که اگر بنابر یک سری دلایل مبهم مانع شدند، برای آنها توضیح بدهند و با دلایل منطقی متقاعدشان کنند.

🌱همه ی این کارها را وقتی انجام بدهند که دو طرف آرام هستند.😉

صبح طلوع
۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃صدای فریادی با خشم و عصبانیت در خانه پیچید. آرامش خانه بهم ریخت. با چهره‌ای بر افروخته از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند داد کشید: «بسه دیگه، خسته نشدین، چقدر با هم سر موضوع تکراری دعوا می‌کنین. کار رو به کتک کاری میکشین و حرف از طلاق میزنین. »

 

☘بعد خواهرش مبینا را صدا زد. او را با خودش به اتاق برد و به نشانه اعتراض در را محکم کوبید. مهسا دل نگران خواهرش و سهیل که سرباز بود، شد. او به مبینا گفت:«حاضر شو.»

 

🍁هر دو بدون خداحافظی از والدینشان خانه را ترک کردند. آن‌ها با هم به امام‌زاده حسن از نوادگان امام موسی کاظم علیه‌السلام رفتند. 

 

🍃هنگام خارج شدن از حیاط حرم تابلو «مشاوره خانواده» توجه مهسا را جلب کرد، به مبینا گفت: «زندگی کنار بابا اطمینان قلبمه، با مامان آسایشی به یاد ماندنی؛ اما وقتی دل‌هاشون طوفانیه، قایق خانواده به صخره‌ها می‌خوره.»

 

🍃_غیر حضوری هم مشاوره میدن، زنگ بزن ببین چی میگه، بعد شماره رو بدیم به مامان.

 

🍂مهسا تماس گرفت و گفت:«مادرم زمان عقد با پدرم قرار گذاشته که حقوق شو به پدرم بده؛ اما الان، مادرم حقوق شو نمیده و مدام با پدرم دعوا می‌کنن.»

 

🎋_من ۲۳سالمه، برادر و خواهر کوچکتر دارم، دیگه کلافه شدیم.

 

✨خانم کارشناس به مهسا گفت: «حقوقی که مادرتان بابت شغل خود، دریافت می‌کند تمام و کمال برای خود ایشان است. پدرتان حق تصرف در آن، بدون رضایت مادرتان را ندارد؛ اما این اشتغال باید با رضایت همسرش باشد.

اگر در آرامش با هم حرف بزنند کار به فریاد و خشونت نمی‌کشد. شما دختر خوبم ، به هیچ عنوان در مشاجرات والدین، حرمت و غرور پدر را خدشه‌دار نکنید که نتیجه عکس می‌شود.

با نوشتن یک نامه از زحمات پدر سپاسگزاری و دلجویی کنید، بعد درخواست خود را با مهربانی برای حل مشکل به پدرتان بگویید.»

 

⚡️مهسا از او تشکر و خداحافظی کرد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🔅همه‌ی ما دنبال لذت حداکثری هستیم.

 

🔘کسی که برای کسب آزادی تلاش می‌کند دنبال کسب لذت رهایی‌ست.

 

🔘وقتی بعد از دریافت پول، مقداری از آن را پس‌انداز می‌کنی به دنبال کسب لذت داشتن پول بیشتر هستی.

 

🔘وقتی لجبازی میکنی دنبال کسب لذت بالاتر بودن هستی. من از اون بالاترم مگه نه؟؟!

 

🔹هدف یکی. راه متعدد؛ ولی تنها یک راه مقصد دارد.

 

پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله: فرموده است: « لَذَّهُ الْعَیْشِ فِی الْبِرِّ بِالْوالِدَیْنِ»: « لذّت زندگی در نیکی به پدر و مادر است»*

 

🌱این راه هم لذت داره. امتحانش کن😉

 

📚*بحار الأنوار، ج ۷۱، ص80.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃پرده نیلی رنگ را به گل میخ روی دیوار آویزان کرد. نور خورشید از پشت پنجره روی گل‌های شمعدانی تابید. از جعبه دستمال کاغذی روی میز، دستمالی برداشت. اشک‌هایش را پاک کرد و به خود گفت: «اگه صبح امروز زیبا نیست خودم باید دل انگیزش کنم. نگاهش به سمت قاب عکس برادرش چرخید. »

☘️با تسبیح فیروزه‌ای رنگش شروع کرد به صلوات فرستادن که زنگ گوشی‌اش به صدا در آمد. بعد از سلام و احوالپرسی به پسرش گفت: « پنجشنبه ‌ست، میشد برم ... »

🌸_مادرجان! بهتره حرف دکتر رو  بها بدی، خیلی سفارش کرد حتما استراحت کنی.

⚡️مادر و پسر از هم خداحافظی کردند. فاطمه نگاهی به آشپزخانه انداخت. همسرش مشغول شستن ظرف‌ها بود. آرش وقتی کارش در آشپزخانه تمام شد. با سینی چای به سمت همسرش آمد و گفت: «فاطمه، میرم مغازه برای نهار هم برگشتنی غذا می‌گیرم، استراحت کن.»

 🌾فاطمه با خودش زمزمه کرد: «یه وقتایی درهای رحمت الهی کمی بازه تا از لای در، رحمتش رو ببینی؛ اما نمی‌تونی دست بزنی چون روی در، قفلی به نام حکمت هست.»

💠فاطمه روی کاناپه دراز کشیده بود. صفحه گوشی‌اش روشن شد، اسم سجاد را دید. سجاد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «مرجان براتون غذا پخته، الان تو راهم، می‌آییم.»

🔘_ممنون، پس به پدرت خبر بده، غذا نگیره.

🔻سجاد با کمک پدرش سفره را جمع کرد. مرجان در آشپزخانه مشغول شستن ظرف‌ها شد.

🍃سجاد کنار مادرش نشست و صفحه گوشی‌اش را باز کرد. فاطمه تا چشمش به عکس سنگ قبر برادر شهیدش افتاد نگاهی به پسرش انداخت و گفت: «کی رفتی؟»

☘️_بعد از این که با شما خداحافظی کردم. گلدونشو آب دادم سنگ قبرش رو هم شستم، عکس گرفتم که فاتحه بخونی و دلت آروم بگیره، ان‌شاءالله پنجشنبه آینده میام تا با هم بریم.

🌸فاطمه در حالی که چشمانش از رضایت می‌درخشید، گفت: «مهربانی بذری‌ست که وقتی کاشتی به بار می‌نشینه و درختی میشه که سایه‌اش لذت بخشه.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

 

✅فرزندان در برقراری ارتباط با والدین نقش مهمی دارند. یکی از عوامل ایجادکننده رابطه‌ی خوب با والدین احسان به آن‌ها است.

🔘بهتر است فرزند در برآورده کردن نیازهای پدر و مادر خود بکوشد و قبل از درخواست آن‌ها با رسیدگی و توجه، در رفع نیاز یا مشکلاتشان تلاش کند.

❓یکی از اصحاب به نام أبی ولّاد حناط می‌گوید: "از امام صادق علیه‌السلام درباره آیه «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» ۱
در سورهٔ اسراء سؤال کردم که این احسان چیست؟"

🔸امام فرمود: «با آن‌ها خوب مصاحبت کن، احترام آنها را نگه دار، گرم باش، انیس و مونس آن‌ها باش، در کنار آن‌ها بنشین و دست آن‌ها را ببوس.» ۲

📖1. سوره اسراء، آیه ۲۳
📚2. بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۴۰

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃صدای نغمه خوش پرندگان از لابلای شاخه درختان به گوش می‌رسید‌. از ناراحتی و خشم گونه‌هایش سرخ شده بود. زیر لب کلماتی را پشت سرهم نامفهوم گفت.

☘️توجه خانمی که روی صندلی روبرویش نشسته بود به او جلب شد.  لیلا نگاهش را از او گرفت‌.

🎋خانم میانسال از روی صندلی بلند شد و کنارش نشست. سر حرف را با او باز کرد: «خانم چرا ناراحتین؟»

🍂_من ۴۳ سالمه‌ و مجردم، به خاطر مشکل جسمی نتونستم ازدواج کنم و با مادرم زندگی می‌کنم، خیلی زود عصبانی میشم، با مادرم تندی کردم.

⚡️_اسمم سکینه، معلم بازنشسته‌ام.

🍃سکینه دستی به پیشانی‌اش کشید و آرام گفت: «هر کسی شرایطش با دیگری فرق داره، خوبه، سعی کنی به وظیفه‌ات عمل کنی. »

☘️_چه وظیفه‌ای؟

✨_مهربونی! دیدی تو فیلم‌ها، همیشه نقش‌های سخت رو به کسی میدن که از بقیه بهتر می‌تونه انجام بده.

🍃‌‌لیلا سرش را بلند کرد و به سکینه گفت: «اگه از من خوب مراقبت می‌کردن، دچار نقض عضو نمیشدم و زندگی بهتری داشتم.»

🌾_آدما ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽاند؛ ﺑﺎ گرفتن ﻣﺪﺭﮎ، به دست آوردن شغل، پول، ازدواج و ... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ نمیشه. خوشبختی یعنی احساس رضایت از اون چیزی که داریم یا هر جوری که هستیم.

✨لیلا سرش پایین بود و به عصایش نگاه کرد با کمی مکث گفت: «محبت فرزند به مادرش که هیچ وقت از بین نمیره.»

☘️_پس پاشو، برو خونه از مادرت عذر خواهی کن. خودت رو با گذشته، زندانی نکن، فقط ازش درس بگیر. این دنیا محل گذر و البته امتحان هستش.

🌸سکینه قبل از این که از لیلا خداحافظی کند به او گفت: «تو حسینیه مسجد کلاس‌های خوبی برگزار میشه، به مسجد محله سر بزن و تو کلاس‌ها شرکت کن.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به ‌درد آورد.

 

🎋کلاس زبان تمام شد. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت.

 

🌸بی‌توجه به "عارفه عارفه ‌" گفتن سارا، چشمان مشکی‌اش را بست. دستی به روی شانه‌اش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده‌ بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه می‌کردند.

 

🍂چشم غُره‌ای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه می‌کنی؟! »

 

☘سعید و محسن کوله‌هایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنه‌ای‌ زد و محسن تیکه‌ای پراند. 

 

⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو می‌خواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! »

 

🍃سارا قهقهه‌ای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس می‌کرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.» 

 

🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوه‌ای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! »

 

💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوه‌گری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. »

 

🔹مهسا شوک‌زده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید.

 

🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. »

 

🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستری‌اش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه می‌رفت.

 

🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید‌. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن می‌افتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لب‌هایش تکان خورد: 

 

🌸حالِ‌دل، باتوگفتنم، هوس‌است

خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوس‌است

 

اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما..

ڪہ‌سحرگه، شکفتنم، هوس‌است

 

"حافظ‌شیرازے"

 

 

صبح طلوع
۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر