گذرگاه
🍃صدای نغمه خوش پرندگان از لابلای شاخه درختان به گوش میرسید. از ناراحتی و خشم گونههایش سرخ شده بود. زیر لب کلماتی را پشت سرهم نامفهوم گفت.
☘️توجه خانمی که روی صندلی روبرویش نشسته بود به او جلب شد. لیلا نگاهش را از او گرفت.
🎋خانم میانسال از روی صندلی بلند شد و کنارش نشست. سر حرف را با او باز کرد: «خانم چرا ناراحتین؟»
🍂_من ۴۳ سالمه و مجردم، به خاطر مشکل جسمی نتونستم ازدواج کنم و با مادرم زندگی میکنم، خیلی زود عصبانی میشم، با مادرم تندی کردم.
⚡️_اسمم سکینه، معلم بازنشستهام.
🍃سکینه دستی به پیشانیاش کشید و آرام گفت: «هر کسی شرایطش با دیگری فرق داره، خوبه، سعی کنی به وظیفهات عمل کنی. »
☘️_چه وظیفهای؟
✨_مهربونی! دیدی تو فیلمها، همیشه نقشهای سخت رو به کسی میدن که از بقیه بهتر میتونه انجام بده.
🍃لیلا سرش را بلند کرد و به سکینه گفت: «اگه از من خوب مراقبت میکردن، دچار نقض عضو نمیشدم و زندگی بهتری داشتم.»
🌾_آدما ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽاند؛ ﺑﺎ گرفتن ﻣﺪﺭﮎ، به دست آوردن شغل، پول، ازدواج و ... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ نمیشه. خوشبختی یعنی احساس رضایت از اون چیزی که داریم یا هر جوری که هستیم.
✨لیلا سرش پایین بود و به عصایش نگاه کرد با کمی مکث گفت: «محبت فرزند به مادرش که هیچ وقت از بین نمیره.»
☘️_پس پاشو، برو خونه از مادرت عذر خواهی کن. خودت رو با گذشته، زندانی نکن، فقط ازش درس بگیر. این دنیا محل گذر و البته امتحان هستش.
🌸سکینه قبل از این که از لیلا خداحافظی کند به او گفت: «تو حسینیه مسجد کلاسهای خوبی برگزار میشه، به مسجد محله سر بزن و تو کلاسها شرکت کن.
