دوقلوها
☘️زهرا که تب میکرد فاطمه هم پشتسرش تب میکرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علیآقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ »
🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر میکشید. غصه بچههایم داشت مرا میکشت. باز هم علیآقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداریام میداد.
🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را میخواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمیتواند به کارهایش برسد.
🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلاییشان را با گلسر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامیشان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانهشان گفتند: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگیشان خودشان را در آغوش من انداختند.
✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقهشان رفتم: «زهرا جون، فاطمهجون آماده شید بریم پیش مامانجون. »
☘️از آغوش من بیرون آمدند. دستهای خود را مُشت کردند. بالا و پایین میپریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند.
💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونهام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم میدانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم.
