تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

کلاس زبان

دوشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به ‌درد آورد.

 

🎋کلاس زبان تمام شد. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت.

 

🌸بی‌توجه به "عارفه عارفه ‌" گفتن سارا، چشمان مشکی‌اش را بست. دستی به روی شانه‌اش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده‌ بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه می‌کردند.

 

🍂چشم غُره‌ای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه می‌کنی؟! »

 

☘سعید و محسن کوله‌هایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنه‌ای‌ زد و محسن تیکه‌ای پراند. 

 

⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو می‌خواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! »

 

🍃سارا قهقهه‌ای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس می‌کرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.» 

 

🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوه‌ای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! »

 

💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوه‌گری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. »

 

🔹مهسا شوک‌زده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید.

 

🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. »

 

🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستری‌اش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه می‌رفت.

 

🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید‌. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن می‌افتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لب‌هایش تکان خورد: 

 

🌸حالِ‌دل، باتوگفتنم، هوس‌است

خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوس‌است

 

اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما..

ڪہ‌سحرگه، شکفتنم، هوس‌است

 

"حافظ‌شیرازے"

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی